kayhan.ir

کد خبر: ۶۳۹۴۹
تاریخ انتشار : ۰۴ دی ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۰
پرواز 655

اقدامات ایذایی سازمان‌های چریکی علیه رژیم پهلوی(پاورقی)


Research@kayhan.ir
بعد ناگهان به گريه افتاد: «همه چيز را بايد فراموش كرد اما من نمي‌توانم‌!»
عباس بعد از ترك تحصيل و به‌خصوص بعد از ازدواج مريم نتوانست راه مشخصي را در پيش بگيرد. ماه‌هاي اول بيشتر روزها را ناپديد بود. وقتي هم به تهران آمديم‌، او در انتخاب راهش آزاد مانده بود. عباس خواست وارد نيروي زميني شود و مادر او را در اين راه تشويق كرد. مادر به‌صورت ذاتي اين‌گونه بود، به مجردي كه آينده يكي از فرزندانش مطرح مي‌شد، او سرسختانه با مسايل و موانع رودررو مي‌شد، مادر آرزو داشت كه عباس دوباره سر پا بايستد و خود را به خاطر روياهاي از دست‌رفته‌اش‌، نابود نكند. برخورد پدر با اين مسئله متفاوت بود، دلش به ارتشي شدن پسرش راضي نشد. او دلش مي‌خواست پسرانش بمانند و باري از دوشش بردارند. عباس اين را مي‌فهميد، حتي تلاش كرد تا براي بهبود وضع خانواده‌، خودش را موظف به درآوردن پول كند و دو سال در بندر كار كرد و در خفا رنج كشيد اما سال بعد و بعد از آن به تنهايي و انزوا رفت‌. كار را كنار گذاشت‌. همانند آدم‌هايي كه انگار فقط همان روز زندگي مي‌كنند. مانند كولي‌ها و افراد خانه به دوش فقط براي مواقعي كه احتياج داشت تن به كار مي‌داد. چيزي از درون او را مي‌فرسود و در كشاكش اين نيرويي كه او را خرد مي‌كرد، ترجيح مي‌داد تا تنها باشد، انگار از تحمل اين تنهايي آزار‌دهنده كه اغلب با اندوه و دلتنگي همراه بود، لذت مي‌برد.
گفتم‌: «عباس من خستگي‌ات و رنجي را كه برده‌اي مي‌توانم بپذيرم اما آن چه نمي‌توانم با آن كنار بيايم رفتاري است كه تو در برابر زندگي در پيش گرفته‌اي‌. نمي‌خواهم تو را سرزنش كنم اما تو خودت را به جريان زندگي سپرده‌اي و مي‌گذاري زندگي برايت راه را مشخص كند. برادر! قسم مي‌خورم هر بار كه تو برايم پول مي‌فرستادي تا خرج تحصيلم كنم‌، از خودم شرم مي‌كردم‌، حتي خودم را بارها سرزنش كرده و تصميم گرفتم كه ترك تحصيل كنم اما بعد به خودم گفتم يك روز محبتت را جبران مي‌كنم اما اين بي‌تفاوتي و بي‌مسئوليتي‌، اين‌...»
عباس همان‌طور كه دست‌هاي مردانه‌اش را بر زبري پايه‌ فلزي تخت مي‌كشيد، در جواب حرفم گفت‌:
- منظورت اين ولنگاري است‌، نه‌؟
- اسمش را هرچه مي‌خواهي بگذار، اين بي‌تفاوتي‌ات همه را آزار مي‌دهد. مادر را از غصه مي‌كشد، من به پدر كاري ندارم‌، شايد او فكر كند تو مردي و سرانجام با همه ولنگاري‌ها راهت را پيدا مي‌كني‌.
ـ من سهم خودم را پرداخت كرده‌ام‌.  
ـ شايد تو اندكي از تكليف اخلاقي‌ات را به والدينت با اين دو سال تلاش پرداخت كرده باشي اما سهم عاطفي‌ات چه مي‌شود؟ تو فكر نمي‌كني نسبت به احساسات و آرزوهاي آن‌ها بايد مهربان‌تر باشي‌؟
- پس خودم چه‌؟ براي خودم كي بايد زندگي كنم‌؟
جوابي نداشتم‌، هيچوقت دلم نمي‌خواست به جاي او باشم‌!
عباس دو شب پيشم مي‌ماند، به همه مي‌گويم كه ما برادريم‌، ظاهرمان شبيه هم است‌، لهجه‌هايمان هم اما از نظر رفتار اصلاً به هم شبيه نيستيم‌. او بيشتر شبيه مادر است‌، رك‌، يكدنده و سرسخت اما من احتياط و دودلي پدر را دارم‌.
مي‌گويم‌: «آخرش كه چي‌؟»
در نگاهش چيز بديست‌!
انگار ته وجودم را خوانده است‌، خودم را مشغول كتاب نشان مي‌دهم‌. مي‌خواهم بگويم كه ببخش‌، من از فردايت مي‌ترسم‌! اما نمي‌گويم‌! روز سوم عباس رفت‌، آن شب از هم اتاقي‌ام هم خبري نمي‌شود. شب بعد هم‌اتاقي‌ام مي‌آيد، انگار بيمار شده است‌.
 ***
دو روز بعد هم‌اتاقي‌ام را مي‌برند، موقع رفتن او لنگان‌ترين قدم‌هايش را بر مي‌داشت‌، انگار لنگ مادر زاد بود. كتاب‌هايش را زيرورو مي‌كنند، چيزي پيدا مي‌كنند.
بعد مرا ورانداز مي‌كنند، از نگاهشان پرهيز مي‌كنم‌؛ پر از شك و اتهام است‌. به ياد جمله‌هاي هم‌اتاقي‌ام مي‌افتم‌: «تو ناسلامتي دانشجويي‌، تحصيل‌كرده‌اي تو نخواهي بفهمي كي بفهمد؟»
مشغول جزوه‌هايم مي‌شوم و وانمود مي‌كنم كه چيزي نمي‌دانم‌!
او را مي‌برند! و جزوه‌ها و كتاب‌ها و كمد مرا هم زير و رو مي‌كنند. چيزي پيدا نمي‌كنند، وقتي مي‌روند حس بدي دارم‌. چيزي درونم نيست كه پيدا كنند، يك اعتراض‌، حتي براي نان‌!
 ***
سازمان‌هاي چريكي دستور حمله مسلحانه داده بودند، شايد كه اين وضعيت با از بين رفتن چند نفر از سران حكومت تغيير پيدا كند. وقتي غرش گلوله‌اي به گوش مي‌رسيد، به ده‌ها شكل عنوان مي‌شد. مردم شنيده‌ها را براي هم نقل مي‌كردند، برخي با ستايش از جوان‌هايي كه با مأموران دولتي در جنگ و گريز بودند، از عمل آن‌ها صحبت مي‌كردند و برخي هم كه اين عمليات را بهانه‌اي براي رژيم مي‌ديدند تا با شدت بيشتري همه‌چيز را سركوب كند، با آن مخالفت مي‌كردند، اما در واقع این کارها، اقدامات بی‌نتیجه‌ای بود که گاه و بی‌گاه اتفاق می‌افتاد.
تبليغ براي گروه‌ها در دانشگاه‌ها ادامه داشت كافي بود تا يك نفر كه وارد دانشگاه مي‌شود ذهني خالي از هر انديشه‌اي داشته باشد، آن وقت حتماً شيفته يكي از اين گروه‌ها مي‌شد. به واقع گروه‌ها سرباز مي‌خواستند و چقدر سرباز در دانشگاه‌ها ريخته بود. سربازهايي كه بعضي‌هاشان از وضع موجود جانشان به لبشان آمده بود، هر كدام از آن‌ها بسته به جايي كه از آن آمده بود، يك نوع از اعتراض را با خودش داشت‌. بچه‌هاي شهرهاي مذهبي‌تر مثل قم و مشهد به سر در سينماها، به خانه‌هاي نو كه در سطح كوچه‌هاي بدنام شهر پراكنده بودند، به فرهنگ برهنگي كه به عنوان مد به خورد جوان‌ها داده مي‌شد، به دكه‌هاي روزنامه‌فروشي كه ويترين مجله‌هاي سكسي پلي بوي و امثالهم بود، به شدت اعتراض داشتند. تصوير زني كه آن‌ها به عنوان مادر يا خواهر درك كرده بودند، با تصويري كه اكنون پيش رويشان بود، بسيار تفاوت داشت‌.
ديگران به فقر اعتراض داشتند. در بين مردم طبقه‌هايي بودند كه به واقع حتي موجوديت هم نداشتند. زندگي تو سري خورده‌اي كه در مقايسه با اشرافيت طبقه بالا، اصلا اسمش زندگي نبود. اعلاميه‌هايي كه به‌طور معمول به دست بچه‌ها مي‌رسيد، از صادرات ميليوني بشكه‌هاي نفت و سرمايه‌داري لجام گسیخته‌اي مي‌گفت كه اقتصاد را متورم مي‌كرد. از دست كسي هم كاري ساخته نبود. در يكي از شب‌نشيني‌ها و گفتگوهاي طولاني بود كه به اين واقعيت رسيدم براي دانشجوياني كه در اين دانشگاه يا هر جاي ديگري از اين كشور درس مي‌خوانند، جايي براي رسيدن به موقعيت‌هاي خوب نيست‌. آن‌ها كه قرار بود سكان هدايت كشور را بعدتر به دست بگيرند، در فرنگ تحصيل مي‌كردند. آن‌ها فرزندان سناتورها، نظاميان رده بالا و اشراف زادگان درباري بودند كه جاي پدران خود مي‌نشستند و از اين بابت مشخص بود كه هرگز با تصميمات شاه مخالفتي نمي‌كردند؛ چرا كه آن‌ها هم مانند ميراث‌، جايشان را به پسرانشان مي‌دادند.