در گفت و گوی اختصاصی کیهان با مادر و همسر شهید ستاری:
سران فتنه پاسخ فرزندان علیرضا را بدهند
علیرضا آلیمین
وقتی بنا شد برای مصاحبه بروم به منزل شهید سید علیرضا ستاری از خانوادهاش خجالت میکشیدم. فکر کردم اگر بگویند درروزهای سخت این چهار سال چرا سراغی از او نگرفتید، چه بگویم. علیرضا در یکی از حساسترین روزهای سال فتنه جانش را گذاشته بود پای انقلاب. در این چهار سال هم بی ادعا و بی منت درد کشیده بود و خون دل خورده بود و حالا حرف زدن از سختیهای این سالها برای همسر و مادر علیرضا بی بغض و آه ممکن نبود. خانه پدری اش میانه ی میدان امام حسین و میدان شهداست. در را دختر هفت ساله اش برایمان باز کرد. هنگامه ترنابی، همسر علیرضا دلش تنگ شده بود و رفته بود بهشت زهرا تا سری به شوهرش بزند. گفت و گو را با خانم فاطمه محمد علی، مادر شهید شروع کردم تا همسر شهید هم از راه رسید.
قبل از جانباز شدن علیرضا بگویید. چه میکردند و شرایطشان چطور بود؟
مادر شهید: علیرضا یک بچه خیلی باهوش، فعال و مسئولیت پذیر بود. دوست داشت همیشه نفر اول باشد. ابتدایی و راهنمایی را با نمرههای خوبی پشت سر گذاشت. دبیرستان را هم در رشته ریاضی درس خواند. بعد برای دانشگاه شرکت کرد. زیاد به مدرسهاش سر میزدم. رفتارش برای من خیلی مهم بود که در مدرسه چطور رفتار میکند و همه راضی بودند. معلمها و امور تربیتی مدرسه خیلی راضی بودند. در ضمن از سوم دبیرستان کار هم میکرد. ورزش میکرد، قهرمان شنا و بوکس بود. سوارکاری میکرد. اسکی و جودو میرفت. یعنی در هر رشته ورزشی که شرکت میکرد رتبه میآورد. علیرضا دوازده سالش بود که خودم او را بردم بسیج محلهمان و ثبت نام کردم. خودم عضو بسیج همان مسجد بودم و در قسمت خواهران مسئولیت داشتم و علیرضا هم بود.
شما خودتان از کی وارد بسیج شدید؟
مادر شهید: از همان زمان جنگ. آن زمان در خیابان غیاثی ساکن بودیم. من 16 – 17 ساله بودم و تازه ازدواج کرده بودم. آنجا پایگاه بسیجی بود که میرفتیم و فعالیت میکردیم. لباس و ملحفههای خونی را میشستیم، لباس میدوختیم، آجیل و خوراکی بسته بندی میکردیم. بعد هم مسئولیت پذیرش و فرماندهی را داشتم بالاخره هر طوری از دستمان بر میآمد اگر کاری روی زمین بود، باید حرفی گفته میشد، باید مسائل انقلاب گفته میشد، باید مظلومیت رهبر گفته میشد، تا آنجا که در توانمان بود ما در صحنه بودیم.
علیرضا چه سالی ازدواج کرد؟
مادر شهید: سال 84 حدود 22 سالش بود که ازدواج کرد. به خانواده همسرش گفتم که پسر من هیچ چیزی ندارد. کنار داییاش در زمینه کارهای ساختمانی فعالیت میکند. من گفتم پسر من فقط یک موتور و یک موبایل دارد. گفتند ما کسی را میخواهیم که خوش اخلاق باشد، با ایمان باشد و نمازش را ترک نکند. کسی که خداشناس باشد از خیلی کارهای دیگر هم مصون است. با هم صحبت کردیم و مراسم خیلی ساده در منزل برایشان گرفتم یک طبقه زنانه بود و حیاط هم مردانه. دو سال هم در همین خانه با هم زندگی کردیم. خیلی خوش بودیم. بعد از دو سال دخترش، نازنین زهرا به دنیا آمد. الان دخترش حدود هفت ساله است و یک پسر دو سال و هشت ماهه هم از او به یادگار مانده که به عشق آقا حضرت ابوالفضل نامش را گذاشت امیر عباس.
سال هشتاد و هشت شغلش چه بود؟
مادر شهید: با برادرم در کار مصالح ساختمانی و کارهای ساختمانی و عمرانی فعالیت میکرد.
پس کارش آزاد بود، نظامی یا انتظامی نبود؟
مادر شهید: بله. کارش آزاد بود اما بسیجی بود، هر جا که بود بسیجی بود.
چه تاریخی مجروح شد ؟
مادر شهید: علیرضا عضو افتخاری هلال احمر بود روز عاشورا هم به عنوان امدادگر هلال احمر در خیابان خوش ....
روز عاشورای سال هشتاد و هشت؟
مادر شهید: بله روز عاشورا .. در خیابان میبینند که یک نفر را گرفتند. نفت ریختهاند رویَش که آتشش بزنند. علیرضا پیراهن هلال احمر را در میآورد روی آن فرد میاندازد و او را خاموش میکند و از صحنه بیرون میکشد. وقتی دوباره میبیند بلوکهای کنار جوی را کندهاند و دارند یک بسیجی دیگر را با تکههای سیمانی میزنند. علیرضا میگفت؛ بعضی ها جلو نمیرفتند و میگفتند میدانی چه پیش میآید اگر جلو بروی؟! علیرضا ولایی و عاشق امام حسین بود. میگفت؛ یا لیتنا کنا معک به ذهنم آمد و دیگر جای درنگ ندیدم و برای کمک به او رفتم. کمک کرده بود و او را هم از صحنه کنار کشیده بود ولی خودش مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. طوری که یک چشمش را از دست داد شنواییش را از دست داد، جمجمه ش از چند جا شکست و روی مغزش خونمردگی بود. کمرش به شدت آسیب دید. لحظهی خاصی بود برای علیرضا، به هل من ناصر ینصرنی آقا اباعبدالله و رهبرش لبیک گفته بود، چون عاشق رهبر بود.
آن روز به عنوان بسیجی آنجا بود یا هلال احمر؟
مادر شهید: روز عاشورا لباس هلال احمر تنش بود، هرچند همیشه به عنوان بسیجی هر جا که لازم بود حضور پیدا میکرد. اما آن روز به عنوان عضو افتخاری هلال احمر رفته بود. میگفت وقتی من خواستم به آن فرد کمک کنم یک زنی در بین جمعیت داد زد که این اطلاعاتی است که بعد حمله کردند به من و شروع کردند به کتک زدن، بعد پیکر نیمه جان او را از خیابان دزدیدند و به یک خانهای منتقل کردند و شکنجه کرده بودند، کتک زدند ناخن هایش را کشیدند که به رهبرت توهین کن ولی علیرضا چیزی نگفته بود.
پس کار در همان خیابان ختم نشده بود؟!
مادر شهید: نه. وقتی در خیابان کتک میزنند بیهوش میشود میکِشند و میبرندش به یک خانهای و در آنجا شکنجه میکنند. ما دو روز از علیرضا خبر نداشتیم. بعد آنقدر شکنجه میدهند و خیال میکنند که کشته شده است. میآورند یک جا در خیابان رها میکنند. یک راننده آمبولانس هم او را پیدا کرده بود و به بیمارستان رسانده بود. دکتر هم پس از معاینه گواهی فوت صادر میکند. علیرضا میگفت به عالم دیگری رفتم، یک صحنهای دیدم. صحنهای از عاشورا که من میخواستم بروم برای یاری امام حسین، گفتم من یک عمر یا لیتنا کنا معک گفتهام حالا میخواهم در رکاب اباعبدالله بجنگم. آن موقع دختر علیرضا 3 ساله بود. به او جواب داده بودند که تو فعلا از رقیه 3 ساله ت نگه داری کن، هنوز نوبت تو نشده است.
یعنی در حالتی شبیه رویا این صحنه را دیده بود؟
مادر شهید: بله. در حالت بیهوشی این صحنهها را دیده بود و وقتی دوباره دکتر بالای سرش میآید میبیند علائم حیاتی دارد.دکتر تعجب کرده بود که چطور برگشته است بعد از آن، چهار سال با بیماری دست و پنجه نرم کرد. مرتب دکتر بود و داروهای آرامبخش استفاده میکرد. چون بیشتر از بیست درصد از جانبازی ایشان مربوط به اعصاب و روان بود.
چطور با خبر شدید که مجروح شده و بیمارستان است؟
مادر شهید: توسط یکی از دوستانش که او را در تلویزیون دیده بود. در بیمارستان از او فیلم گرفته بودند و از تلویزیون نشان دادند. بعد دوستش با ما تماس گرفت و گفت علیرضا بیمارستان است. البته صورتش انقدر متورم و کبود شده بود که به راحتی نمیشد او را شناخت. وقتی اسمش را گفته بود فهمیده بودند که علیرضاست.
یک آدمی که کار آزاد میکند چطور میشود که میرود وارد یک چنین جریانی میشود؟
مادر شهید: علیرضا بسیجی بود ...
بسیج یک نیرویی داوطلب است اجباری برایش وجود ندارد!
مادر شهید: علیرضا هر جا که احساس میکرد باید حضور پیدا کند میرفت منتظر اجبار و دستور نبود. چند سال قبل از آن هم به خاطر اینکه یک خانه تیمی را شناسایی کرده بود و آنجا را گرفته بود او را با چاقو زده بودند. زده بودند در سفید رانش و دکترش میگفت هر کس دیگری بود طاقت نمیآورد اما علیرضا چون ورزشکار بود و بدنِ قوی داشت طاقت آورده بود.
بعد از مجروحیت چه وضعیتی داشت؟
مادر شهید: خیلی سردرد داشت دارو زیاد مصرف میکرد. به خاطر داروهای مختلفی که مصرف میکرد قند و چربی خونش بالا رفته بود. چند بار بیمارستان بستری شد. معده اش مشکل پیدا کرده بود. یک چشمش را هم کاملا از دست داد و دید چشم دیگرش هم خیلی کم شده بود.
روحیهاش در دوران مجروحیت چطور بود ؟
مادر شهید: خود دار بود هر چند خیلی درد داشت و عذاب میکشید اما به رو نمیآورد. همسرش هم به خاطر استرسهایی که داشت دچار تورم مغزی شده است. الان همسرش هم مشکل پیدا کرده است .
برای شناسایی و دستگیری ضاربین و آنهایی که علیرضا را ربودند چه کاری انجام شد؟
مادر شهید: من خیلی در جریان این کارهایش نبودم ممکن است من مطلبی بگویم که درست نباشد.
بعد از مجروحیت توانایی کار کردن داشت؟
مادر شهید: علیرضا خیلی خوددار بود. مشکلات داشت. مشکل کرایه خانه بود .مشکل بیماری خودش بود. دو تا فرزند داشت .این مشکلات بود اما آنقدر مناعت طبع داشت که به هیچکس چیزی نمیگفت. به خاطر مشکلات شدید جسمی و سر دردهایی که داشت کار کردن برایش سخت بود اما نمیخواست بارش روی دوش کس دیگری باشد. پدرش هم الان حدود پنج سال است که سکته کرده است.
هزینههای درمان چطور تهیه میشد؟
مادر شهید: هزینه درمانش را خودش و همسرش تهیه میکرد به ما چیزی نمیگفت.
بنیاد او را تحت پوشش قرار نداده بود؟
مادر شهید: بعد از چهار سال، یک ماه قبل از شهادت کارت جانبازی ایشان صادر شد.
در طول این مدت هزینههای درمانش چطور بود؟
مادر شهید: خودش تأمین میکرد.
بنیاد یا نهادهای دیگر هیچ کاری نکردند؟
مادر شهید: نه. به خاطر اینکه عضو سپاه یا نیروی انتظامی نبود. یک بسیجی بود. البته فقط یک نفری به نام حاج عزیز با ایشان در ارتباط بود اسم فامیلش را نمیدانم اما یک آرزو که به دلش ماند این بود که میخواست حضرت آقا را ببیند، میخواست حرفهای دلش را به رهبرش بزند.
همسر شهید: حاج عزیز جعفری ...
فرمانده سپاه ؟
همسرشهید: بله. علیرضا با ایشان صحبت میکرد. با حاج آقا عزیز درددل میکردند.
قبل از آمدن شما از حاج خانم سؤال کردم که هزینههای درمان ایشان چطور پرداخت میشد توسط خودتان یا اینکه نهادها رسیدگی میکردند؟
همسر شهید: نه. تا الان هر چه خرج کردیم از جانب خودمان بوده است که خیلی هم قرض کردیم و حالا باید قرضهایمان را بدهیم.
مادر شهید: البته قولهایی داده شده است. قرار است با رئیس بنیاد شهید دیدار کنیم. تا الان هم به خاطر همراهی که با ما داشتند تشکر میکنیم و امیدواریم بعد از این بیشتر از قبل همراهمان باشند. علیرضا یک قهرمان ملی است. مسئولین از یک قهرمان ملی همانطوری که شایسته است باید قدردانی کنند. چشم ما به آب و علف نیست. علیرضا در این راه نرفت که ما بخواهیم چیزی به دست بیاوریم. من امید دارم آن آرزویی که علیرضا داشت برای دیدن رهبرش ما لیاقت این راداشته باشیم که خدمت ایشان حضور پیدا کنیم. شاید دل علیرضا هم آرام شود به خاطر اینکه آرزو داشت که رهبرش را از نزدیک ببیند.
همسر شهید: موقعی که سالم بود و میتوانست کار کند رفت جلو درمان کرد با درآمد خودش اما وقتی دیگر نمیتوانست کار کند و مورد حمایت هم قرار نگرفت خیلی دلش شکست.
مادر شهید: علیرضا سرافرازانه به مرگ جواب گفت. جای هر کس را خدای متعال مشخص میکند الان که در قطعه شهدا خوابیده خدا جایگاهش را مشخص کرد.
همسر شهید: علیرضا زمانی که میرفت برای تفحص یا لباس هلال احمر تنش بود عاشقانه کار میکرد. علیرضا بی ادعا بود هیچ ادعایی نداشت هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد...
قضیه تفحص چه بود ؟
همسر شهید: تابستانها میرفت برای تفحص. هم قبل از مجروحیت و هم بعد از آن هم برای راهیان نور میرفت هم برای تفحص. ما عید و تابستان علیرضا را نمیدیدیم. عشقش این کارها بود. یک بار هم من همراهش رفتم در آن جا حس و حالش را که میدیدم، بعد از خودم خجالت میکشیدم که برای رفتن مانعش شوم. با اینکه سخت بود آن راه بیابان را پا برهنه میرفت، وقتی به خوابگاه میرسید کف پاهایش تاول زده بود. آنقدر آفتاب خورده بود صورتش قرمز و ورم کرده بود. باز فردا که میخواست برود انگار هیچ دردی ندارد شب تا صبح از کمر درد و پا درد ناله میکرد من میگفتم تو دیشب خسته بودی بیشتر استراحت کن، بعد میروی به دوستانت میرسی. میگفت شاید من یک چیزی پیدا کنم که آنها نتوانند من اگر جلو نروم یعنی لیاقتش را نداشتم. خانواده یکی از شهدای تفحص شده انگشتر فرزند شهیدشان را به او هدیه داده بودند. در توان من نیست که حتی درباره کارهایی که علیرضا میکرد حرف بزنم. گاهی ازش میپرسیدم چرا اینقدر فعالیت میکنی؟ میگفت، وقتی که من رفتم شما میفهمید که من چه میکنم قبل از رفتنش ما قدرش را ندانستیم .لیاقتش را نداشتیم. من نمیگویم چرا رفت و چرا این طوری شد. علیرضا خودش این مسیر را انتخاب کرده بود.
صبح عاشورا اطلاع داشتید که کجا میرود؟
همسر شهید: ما روزهای تاسوعا و عاشورا اصلا ایشان را نمیدیدیم. طی این چند سال چون تمام مدت در هیئت بودند از عزاداری و آشپزی و نظافت و ... ما فکر میکردیم رفته است هیأت.
وضعیت ایشان از لحاظ جسمی چطور بود؟ مجروحیت، چه تأثیراتی روی زندگی شما داشت؟
همسر شهید: از لحاظ جسمی خیلی به هم ریخته بود. چشمش خیلی اذیت میکرد گوشش نمیشنید. کمر درد خیلی اذیتش میکرد. مخصوصا با بچه خیلی سخت بود. بچه که درک نمیکرد. بچهها که یک مقدار بالا پایین میپریدند خیلی اذیت میشد. نمیتوانست تحمل کند. سرکار که میرفت، اما کمی هم که فعالیت میکرد شب که به خانه میآمد خیلی خسته بود. یعنی طوری نبود که با استراحت خوب شود. حتما باید دارو میخورد و از پماد استفاده میکرد. پا درد و کمردرد زیادی داشت. گفته بودند باید عمل شود .اما ما از عمل کمر میترسیدیم و ترجیح میدادیم عمل نشود.
از نظرشما مسبب آن اتفاقاتی که مردم عادی جامعه مثل علیرضا از آن آسیب دیدند چه کسانی بودند؟ انتظار دارید با آنها چه برخوردی شود؟
مادر شهید: سران فتنه مسبب بهوجود آمدن این مسائل در سال 88 بودند. چون رهبر خیلی بهشان تذکر دادند و بعد هم گفتند از مردم عذرخواهی کنید. باید سران این فتنه محاکمه شوند. جواب بچههای علیرضا را باید بدهند. جواب همسر جوانش را باید بدهند. جواب مشکلاتی که برای اینها بعد از این پیش خواهد آمد باید بدهند. مثل علیرضا خیلیهای دیگر هستند و حالا همانهایی که این غائله را در سال هشتاد و هشت برپا کردند باید جوابگو باشند.
البته الان عدهای دنبال این هستند که از آنهارفع حصر شود...
خب اول جوابگوی ما و خیلیهای دیگر مثل ما باشند بعد بروند سراغ این حرف ها. فعلا جوابگوی بچههای علیرضا باشند. بالاخره کشور قانون دارد .اینکه یک عده بیایند عامل هزار مصیبت باشند بعد مدتی هم فکر کنند آبها از آسیاب افتاده است، بخواهند بیایند عادی زندگی کنند که نمیشود. این طوری سنگ روی سنگ بند نمیشود. ما از قوه قضاییه توقع داریم به داد ما برسد. قانون خدا باید اجرا شود.
ظاهرا از شبکههای بیگانه و ضد انقلاب هم با علیرضا تماس گرفته بودند برای اینکه به نفع آنها حرف بزند.
مادر شهید: بله با علیرضا تماس گرفته بودند برای اینکه با آن ها مصاحبه کند و علیه جمهوری اسلامی حرف بزند، اما قبول نکرده بود حرف بزند. حتی نامههای تهدید آمیز برایش فرستادند موتورش را جلوی خانه آتش زدند.
بعد از مجروحیت؟ چرا این کارها را میکردند؟
مادر شهید: بله. آن زمانی که رفت تلویزیون مصاحبه کرد و گفت روز عاشورا چه اتفاقی برایش افتاد، بعد از آن تهدیدها شروع شد. با توجه به اینکه زن و بچه داشت، همه تهدیدها را به جانش خرید.
همسر شهید: اوایل امسال که اسباب کشی کردیم نامههای تهدید را دیدم که به خانوادهاش توهین کرده بودند. هر کسی که اینها را میشنید یا میخواند نمیتوانست تحمل کند، اما این حرفها را به جانش خرید. ما هر خانهای که میرفتیم صاحبخانه ما را بیرون میکرد. اولین جا موتورش را جلوی خانه آتش زدند و صاحبخانه ترسید و بیرونمان کرد. جای دیگر هم آمدند شیشههای خانه را شکستند که صاحبخانه باز بیرونمان کرد. مجبور شدیم تا برویم با مادر من زندگی کنیم برای علی هم این ها سخت بود ما هم در خانه دلهره داشتیم هم بیرون خانه. چند وقتی بود آرام و قرار نداشتیم. در خانه هر لحظه منتظر بودیم هجوم بیاورند یا یک اتفاقی بیفتد. دخترم سه – چهار ساله بود. یک شب دخترم مریض شد. میترسیدم از خانه ببرمش بیرون برای دکتر.
مشخص نشد که چه کسانی این کارها را میکردند؟
همسر شهید: نه. معلوم نشد.
نازنین زهرا و امیر عباس چه تصوری از شهادت پدرشان دارند؟
همسر شهید: امیر عباس سراغ پدرش را خیلی میگیرد. میگوید شماره پدرم را بگیرید حرف بزنم. فکر میکند پدرش هنوز بیمارستان است. میگوید برویم بیمارستان. نازنین زهرا خیلی تودار است. گاهی دیدم با خودش حرف میزند که حالا کسی مرا اذیت کند چه کسی مواظبم خواهد بود. اما در جمع به روی خودش نمیآورد. حتی وقتی من زیاد گریه میکنم میآید مرا آرام میکند. میگوید گریه نکن بابا رفته بهشت.
اگر زمان برگردد به چهار سال پیش و بشود عاشورای سال 88 و باز علیرضا بخواهد برود چه واکنشی نشان میدهید؟
مادر شهید: من هیچ وقت مانعش نمیشدم و نمیشوم. من اگر چند تا پسر دیگر هم داشتم اگر میخواستند بروند در این راه مانع آنها هم نمیشدم. زمانی که علیرضا بود من گفته بودم که اگر مسئلهای یا مشکلی برای مملکت پیش بیاید و رهبر دستور بدهد که خانم ها باید بیایند من مهرم حلال و با سر میروم به راهی که رهبر فرمان میدهد قدم میگذارم. این را به علیرضا میگفتم میخندید میگفت به بابا هم گفتی؟ میگفتم به پدرت هم گفته ام به تو هم وصیت میکنم.
توقعی نیست که در پاسخ به این سؤال شما هم مثل مادر شهید صحبت کنید چون به هر حال، مادر تجربههای بیشتری دارند، جنگ را دیدهاند، مادر شهدا را دیدهاند. شما شاید بخواهید بگویید من اگر زمان به عقب برگردد دیگر دلم نمیخواهد همسرم در چنین موقعیتی قرار بگیرد.
نه. من دوست داشتم که پیشم میماند، ولی وقتی فکر میکنم به اشتیاقی که برای رفتن به این راه داشت مانعش نمیشدم، هر چند میدانستم چه مشکلاتی دارد، اما باز دلم میخواست راهی که در پیش گرفته برود. من عاشق کارهاش بودم وقتی میآمد خانه بوی عطر بهشتی را حس میکردم. دلم میخواهد من هم به دنبالش بروم. کاش برمیگشت به آن زمان و ما بیشتر با هم بودیم. ولی از رفتن منعش نمیکردم.
حرف آخر ...؟
مادر شهید: من روز تشییع جنازه هم گفتم یکی اینکه مردم نگذارند پرچم امام حسین زمین بیفتد و پیرو ولایت فقیه باشند. طبق گفته امام پیروولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد و یکی هم اینکه سران فتنه و آن کسانی که مسبب این مسائل بودند و این مشکلات را پیش آوردند آن ها باید جوابگو باشند باید محاکمه شوند. قوه قضائیه ما خیلی تعلل میکند الان مسائلی که میشنویم یک عده از خارج آمدهاند رفتهاند به دیدن این ها، با کسانی که این شرایط را فراهم کردهاند باید برخورد شود.
وقتی بنا شد برای مصاحبه بروم به منزل شهید سید علیرضا ستاری از خانوادهاش خجالت میکشیدم. فکر کردم اگر بگویند درروزهای سخت این چهار سال چرا سراغی از او نگرفتید، چه بگویم. علیرضا در یکی از حساسترین روزهای سال فتنه جانش را گذاشته بود پای انقلاب. در این چهار سال هم بی ادعا و بی منت درد کشیده بود و خون دل خورده بود و حالا حرف زدن از سختیهای این سالها برای همسر و مادر علیرضا بی بغض و آه ممکن نبود. خانه پدری اش میانه ی میدان امام حسین و میدان شهداست. در را دختر هفت ساله اش برایمان باز کرد. هنگامه ترنابی، همسر علیرضا دلش تنگ شده بود و رفته بود بهشت زهرا تا سری به شوهرش بزند. گفت و گو را با خانم فاطمه محمد علی، مادر شهید شروع کردم تا همسر شهید هم از راه رسید.
قبل از جانباز شدن علیرضا بگویید. چه میکردند و شرایطشان چطور بود؟
مادر شهید: علیرضا یک بچه خیلی باهوش، فعال و مسئولیت پذیر بود. دوست داشت همیشه نفر اول باشد. ابتدایی و راهنمایی را با نمرههای خوبی پشت سر گذاشت. دبیرستان را هم در رشته ریاضی درس خواند. بعد برای دانشگاه شرکت کرد. زیاد به مدرسهاش سر میزدم. رفتارش برای من خیلی مهم بود که در مدرسه چطور رفتار میکند و همه راضی بودند. معلمها و امور تربیتی مدرسه خیلی راضی بودند. در ضمن از سوم دبیرستان کار هم میکرد. ورزش میکرد، قهرمان شنا و بوکس بود. سوارکاری میکرد. اسکی و جودو میرفت. یعنی در هر رشته ورزشی که شرکت میکرد رتبه میآورد. علیرضا دوازده سالش بود که خودم او را بردم بسیج محلهمان و ثبت نام کردم. خودم عضو بسیج همان مسجد بودم و در قسمت خواهران مسئولیت داشتم و علیرضا هم بود.
شما خودتان از کی وارد بسیج شدید؟
مادر شهید: از همان زمان جنگ. آن زمان در خیابان غیاثی ساکن بودیم. من 16 – 17 ساله بودم و تازه ازدواج کرده بودم. آنجا پایگاه بسیجی بود که میرفتیم و فعالیت میکردیم. لباس و ملحفههای خونی را میشستیم، لباس میدوختیم، آجیل و خوراکی بسته بندی میکردیم. بعد هم مسئولیت پذیرش و فرماندهی را داشتم بالاخره هر طوری از دستمان بر میآمد اگر کاری روی زمین بود، باید حرفی گفته میشد، باید مسائل انقلاب گفته میشد، باید مظلومیت رهبر گفته میشد، تا آنجا که در توانمان بود ما در صحنه بودیم.
علیرضا چه سالی ازدواج کرد؟
مادر شهید: سال 84 حدود 22 سالش بود که ازدواج کرد. به خانواده همسرش گفتم که پسر من هیچ چیزی ندارد. کنار داییاش در زمینه کارهای ساختمانی فعالیت میکند. من گفتم پسر من فقط یک موتور و یک موبایل دارد. گفتند ما کسی را میخواهیم که خوش اخلاق باشد، با ایمان باشد و نمازش را ترک نکند. کسی که خداشناس باشد از خیلی کارهای دیگر هم مصون است. با هم صحبت کردیم و مراسم خیلی ساده در منزل برایشان گرفتم یک طبقه زنانه بود و حیاط هم مردانه. دو سال هم در همین خانه با هم زندگی کردیم. خیلی خوش بودیم. بعد از دو سال دخترش، نازنین زهرا به دنیا آمد. الان دخترش حدود هفت ساله است و یک پسر دو سال و هشت ماهه هم از او به یادگار مانده که به عشق آقا حضرت ابوالفضل نامش را گذاشت امیر عباس.
سال هشتاد و هشت شغلش چه بود؟
مادر شهید: با برادرم در کار مصالح ساختمانی و کارهای ساختمانی و عمرانی فعالیت میکرد.
پس کارش آزاد بود، نظامی یا انتظامی نبود؟
مادر شهید: بله. کارش آزاد بود اما بسیجی بود، هر جا که بود بسیجی بود.
چه تاریخی مجروح شد ؟
مادر شهید: علیرضا عضو افتخاری هلال احمر بود روز عاشورا هم به عنوان امدادگر هلال احمر در خیابان خوش ....
روز عاشورای سال هشتاد و هشت؟
مادر شهید: بله روز عاشورا .. در خیابان میبینند که یک نفر را گرفتند. نفت ریختهاند رویَش که آتشش بزنند. علیرضا پیراهن هلال احمر را در میآورد روی آن فرد میاندازد و او را خاموش میکند و از صحنه بیرون میکشد. وقتی دوباره میبیند بلوکهای کنار جوی را کندهاند و دارند یک بسیجی دیگر را با تکههای سیمانی میزنند. علیرضا میگفت؛ بعضی ها جلو نمیرفتند و میگفتند میدانی چه پیش میآید اگر جلو بروی؟! علیرضا ولایی و عاشق امام حسین بود. میگفت؛ یا لیتنا کنا معک به ذهنم آمد و دیگر جای درنگ ندیدم و برای کمک به او رفتم. کمک کرده بود و او را هم از صحنه کنار کشیده بود ولی خودش مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. طوری که یک چشمش را از دست داد شنواییش را از دست داد، جمجمه ش از چند جا شکست و روی مغزش خونمردگی بود. کمرش به شدت آسیب دید. لحظهی خاصی بود برای علیرضا، به هل من ناصر ینصرنی آقا اباعبدالله و رهبرش لبیک گفته بود، چون عاشق رهبر بود.
آن روز به عنوان بسیجی آنجا بود یا هلال احمر؟
مادر شهید: روز عاشورا لباس هلال احمر تنش بود، هرچند همیشه به عنوان بسیجی هر جا که لازم بود حضور پیدا میکرد. اما آن روز به عنوان عضو افتخاری هلال احمر رفته بود. میگفت وقتی من خواستم به آن فرد کمک کنم یک زنی در بین جمعیت داد زد که این اطلاعاتی است که بعد حمله کردند به من و شروع کردند به کتک زدن، بعد پیکر نیمه جان او را از خیابان دزدیدند و به یک خانهای منتقل کردند و شکنجه کرده بودند، کتک زدند ناخن هایش را کشیدند که به رهبرت توهین کن ولی علیرضا چیزی نگفته بود.
پس کار در همان خیابان ختم نشده بود؟!
مادر شهید: نه. وقتی در خیابان کتک میزنند بیهوش میشود میکِشند و میبرندش به یک خانهای و در آنجا شکنجه میکنند. ما دو روز از علیرضا خبر نداشتیم. بعد آنقدر شکنجه میدهند و خیال میکنند که کشته شده است. میآورند یک جا در خیابان رها میکنند. یک راننده آمبولانس هم او را پیدا کرده بود و به بیمارستان رسانده بود. دکتر هم پس از معاینه گواهی فوت صادر میکند. علیرضا میگفت به عالم دیگری رفتم، یک صحنهای دیدم. صحنهای از عاشورا که من میخواستم بروم برای یاری امام حسین، گفتم من یک عمر یا لیتنا کنا معک گفتهام حالا میخواهم در رکاب اباعبدالله بجنگم. آن موقع دختر علیرضا 3 ساله بود. به او جواب داده بودند که تو فعلا از رقیه 3 ساله ت نگه داری کن، هنوز نوبت تو نشده است.
یعنی در حالتی شبیه رویا این صحنه را دیده بود؟
مادر شهید: بله. در حالت بیهوشی این صحنهها را دیده بود و وقتی دوباره دکتر بالای سرش میآید میبیند علائم حیاتی دارد.دکتر تعجب کرده بود که چطور برگشته است بعد از آن، چهار سال با بیماری دست و پنجه نرم کرد. مرتب دکتر بود و داروهای آرامبخش استفاده میکرد. چون بیشتر از بیست درصد از جانبازی ایشان مربوط به اعصاب و روان بود.
چطور با خبر شدید که مجروح شده و بیمارستان است؟
مادر شهید: توسط یکی از دوستانش که او را در تلویزیون دیده بود. در بیمارستان از او فیلم گرفته بودند و از تلویزیون نشان دادند. بعد دوستش با ما تماس گرفت و گفت علیرضا بیمارستان است. البته صورتش انقدر متورم و کبود شده بود که به راحتی نمیشد او را شناخت. وقتی اسمش را گفته بود فهمیده بودند که علیرضاست.
یک آدمی که کار آزاد میکند چطور میشود که میرود وارد یک چنین جریانی میشود؟
مادر شهید: علیرضا بسیجی بود ...
بسیج یک نیرویی داوطلب است اجباری برایش وجود ندارد!
مادر شهید: علیرضا هر جا که احساس میکرد باید حضور پیدا کند میرفت منتظر اجبار و دستور نبود. چند سال قبل از آن هم به خاطر اینکه یک خانه تیمی را شناسایی کرده بود و آنجا را گرفته بود او را با چاقو زده بودند. زده بودند در سفید رانش و دکترش میگفت هر کس دیگری بود طاقت نمیآورد اما علیرضا چون ورزشکار بود و بدنِ قوی داشت طاقت آورده بود.
بعد از مجروحیت چه وضعیتی داشت؟
مادر شهید: خیلی سردرد داشت دارو زیاد مصرف میکرد. به خاطر داروهای مختلفی که مصرف میکرد قند و چربی خونش بالا رفته بود. چند بار بیمارستان بستری شد. معده اش مشکل پیدا کرده بود. یک چشمش را هم کاملا از دست داد و دید چشم دیگرش هم خیلی کم شده بود.
روحیهاش در دوران مجروحیت چطور بود ؟
مادر شهید: خود دار بود هر چند خیلی درد داشت و عذاب میکشید اما به رو نمیآورد. همسرش هم به خاطر استرسهایی که داشت دچار تورم مغزی شده است. الان همسرش هم مشکل پیدا کرده است .
برای شناسایی و دستگیری ضاربین و آنهایی که علیرضا را ربودند چه کاری انجام شد؟
مادر شهید: من خیلی در جریان این کارهایش نبودم ممکن است من مطلبی بگویم که درست نباشد.
بعد از مجروحیت توانایی کار کردن داشت؟
مادر شهید: علیرضا خیلی خوددار بود. مشکلات داشت. مشکل کرایه خانه بود .مشکل بیماری خودش بود. دو تا فرزند داشت .این مشکلات بود اما آنقدر مناعت طبع داشت که به هیچکس چیزی نمیگفت. به خاطر مشکلات شدید جسمی و سر دردهایی که داشت کار کردن برایش سخت بود اما نمیخواست بارش روی دوش کس دیگری باشد. پدرش هم الان حدود پنج سال است که سکته کرده است.
هزینههای درمان چطور تهیه میشد؟
مادر شهید: هزینه درمانش را خودش و همسرش تهیه میکرد به ما چیزی نمیگفت.
بنیاد او را تحت پوشش قرار نداده بود؟
مادر شهید: بعد از چهار سال، یک ماه قبل از شهادت کارت جانبازی ایشان صادر شد.
در طول این مدت هزینههای درمانش چطور بود؟
مادر شهید: خودش تأمین میکرد.
بنیاد یا نهادهای دیگر هیچ کاری نکردند؟
مادر شهید: نه. به خاطر اینکه عضو سپاه یا نیروی انتظامی نبود. یک بسیجی بود. البته فقط یک نفری به نام حاج عزیز با ایشان در ارتباط بود اسم فامیلش را نمیدانم اما یک آرزو که به دلش ماند این بود که میخواست حضرت آقا را ببیند، میخواست حرفهای دلش را به رهبرش بزند.
همسر شهید: حاج عزیز جعفری ...
فرمانده سپاه ؟
همسرشهید: بله. علیرضا با ایشان صحبت میکرد. با حاج آقا عزیز درددل میکردند.
قبل از آمدن شما از حاج خانم سؤال کردم که هزینههای درمان ایشان چطور پرداخت میشد توسط خودتان یا اینکه نهادها رسیدگی میکردند؟
همسر شهید: نه. تا الان هر چه خرج کردیم از جانب خودمان بوده است که خیلی هم قرض کردیم و حالا باید قرضهایمان را بدهیم.
مادر شهید: البته قولهایی داده شده است. قرار است با رئیس بنیاد شهید دیدار کنیم. تا الان هم به خاطر همراهی که با ما داشتند تشکر میکنیم و امیدواریم بعد از این بیشتر از قبل همراهمان باشند. علیرضا یک قهرمان ملی است. مسئولین از یک قهرمان ملی همانطوری که شایسته است باید قدردانی کنند. چشم ما به آب و علف نیست. علیرضا در این راه نرفت که ما بخواهیم چیزی به دست بیاوریم. من امید دارم آن آرزویی که علیرضا داشت برای دیدن رهبرش ما لیاقت این راداشته باشیم که خدمت ایشان حضور پیدا کنیم. شاید دل علیرضا هم آرام شود به خاطر اینکه آرزو داشت که رهبرش را از نزدیک ببیند.
همسر شهید: موقعی که سالم بود و میتوانست کار کند رفت جلو درمان کرد با درآمد خودش اما وقتی دیگر نمیتوانست کار کند و مورد حمایت هم قرار نگرفت خیلی دلش شکست.
مادر شهید: علیرضا سرافرازانه به مرگ جواب گفت. جای هر کس را خدای متعال مشخص میکند الان که در قطعه شهدا خوابیده خدا جایگاهش را مشخص کرد.
همسر شهید: علیرضا زمانی که میرفت برای تفحص یا لباس هلال احمر تنش بود عاشقانه کار میکرد. علیرضا بی ادعا بود هیچ ادعایی نداشت هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد...
قضیه تفحص چه بود ؟
همسر شهید: تابستانها میرفت برای تفحص. هم قبل از مجروحیت و هم بعد از آن هم برای راهیان نور میرفت هم برای تفحص. ما عید و تابستان علیرضا را نمیدیدیم. عشقش این کارها بود. یک بار هم من همراهش رفتم در آن جا حس و حالش را که میدیدم، بعد از خودم خجالت میکشیدم که برای رفتن مانعش شوم. با اینکه سخت بود آن راه بیابان را پا برهنه میرفت، وقتی به خوابگاه میرسید کف پاهایش تاول زده بود. آنقدر آفتاب خورده بود صورتش قرمز و ورم کرده بود. باز فردا که میخواست برود انگار هیچ دردی ندارد شب تا صبح از کمر درد و پا درد ناله میکرد من میگفتم تو دیشب خسته بودی بیشتر استراحت کن، بعد میروی به دوستانت میرسی. میگفت شاید من یک چیزی پیدا کنم که آنها نتوانند من اگر جلو نروم یعنی لیاقتش را نداشتم. خانواده یکی از شهدای تفحص شده انگشتر فرزند شهیدشان را به او هدیه داده بودند. در توان من نیست که حتی درباره کارهایی که علیرضا میکرد حرف بزنم. گاهی ازش میپرسیدم چرا اینقدر فعالیت میکنی؟ میگفت، وقتی که من رفتم شما میفهمید که من چه میکنم قبل از رفتنش ما قدرش را ندانستیم .لیاقتش را نداشتیم. من نمیگویم چرا رفت و چرا این طوری شد. علیرضا خودش این مسیر را انتخاب کرده بود.
صبح عاشورا اطلاع داشتید که کجا میرود؟
همسر شهید: ما روزهای تاسوعا و عاشورا اصلا ایشان را نمیدیدیم. طی این چند سال چون تمام مدت در هیئت بودند از عزاداری و آشپزی و نظافت و ... ما فکر میکردیم رفته است هیأت.
وضعیت ایشان از لحاظ جسمی چطور بود؟ مجروحیت، چه تأثیراتی روی زندگی شما داشت؟
همسر شهید: از لحاظ جسمی خیلی به هم ریخته بود. چشمش خیلی اذیت میکرد گوشش نمیشنید. کمر درد خیلی اذیتش میکرد. مخصوصا با بچه خیلی سخت بود. بچه که درک نمیکرد. بچهها که یک مقدار بالا پایین میپریدند خیلی اذیت میشد. نمیتوانست تحمل کند. سرکار که میرفت، اما کمی هم که فعالیت میکرد شب که به خانه میآمد خیلی خسته بود. یعنی طوری نبود که با استراحت خوب شود. حتما باید دارو میخورد و از پماد استفاده میکرد. پا درد و کمردرد زیادی داشت. گفته بودند باید عمل شود .اما ما از عمل کمر میترسیدیم و ترجیح میدادیم عمل نشود.
از نظرشما مسبب آن اتفاقاتی که مردم عادی جامعه مثل علیرضا از آن آسیب دیدند چه کسانی بودند؟ انتظار دارید با آنها چه برخوردی شود؟
مادر شهید: سران فتنه مسبب بهوجود آمدن این مسائل در سال 88 بودند. چون رهبر خیلی بهشان تذکر دادند و بعد هم گفتند از مردم عذرخواهی کنید. باید سران این فتنه محاکمه شوند. جواب بچههای علیرضا را باید بدهند. جواب همسر جوانش را باید بدهند. جواب مشکلاتی که برای اینها بعد از این پیش خواهد آمد باید بدهند. مثل علیرضا خیلیهای دیگر هستند و حالا همانهایی که این غائله را در سال هشتاد و هشت برپا کردند باید جوابگو باشند.
البته الان عدهای دنبال این هستند که از آنهارفع حصر شود...
خب اول جوابگوی ما و خیلیهای دیگر مثل ما باشند بعد بروند سراغ این حرف ها. فعلا جوابگوی بچههای علیرضا باشند. بالاخره کشور قانون دارد .اینکه یک عده بیایند عامل هزار مصیبت باشند بعد مدتی هم فکر کنند آبها از آسیاب افتاده است، بخواهند بیایند عادی زندگی کنند که نمیشود. این طوری سنگ روی سنگ بند نمیشود. ما از قوه قضاییه توقع داریم به داد ما برسد. قانون خدا باید اجرا شود.
ظاهرا از شبکههای بیگانه و ضد انقلاب هم با علیرضا تماس گرفته بودند برای اینکه به نفع آنها حرف بزند.
مادر شهید: بله با علیرضا تماس گرفته بودند برای اینکه با آن ها مصاحبه کند و علیه جمهوری اسلامی حرف بزند، اما قبول نکرده بود حرف بزند. حتی نامههای تهدید آمیز برایش فرستادند موتورش را جلوی خانه آتش زدند.
بعد از مجروحیت؟ چرا این کارها را میکردند؟
مادر شهید: بله. آن زمانی که رفت تلویزیون مصاحبه کرد و گفت روز عاشورا چه اتفاقی برایش افتاد، بعد از آن تهدیدها شروع شد. با توجه به اینکه زن و بچه داشت، همه تهدیدها را به جانش خرید.
همسر شهید: اوایل امسال که اسباب کشی کردیم نامههای تهدید را دیدم که به خانوادهاش توهین کرده بودند. هر کسی که اینها را میشنید یا میخواند نمیتوانست تحمل کند، اما این حرفها را به جانش خرید. ما هر خانهای که میرفتیم صاحبخانه ما را بیرون میکرد. اولین جا موتورش را جلوی خانه آتش زدند و صاحبخانه ترسید و بیرونمان کرد. جای دیگر هم آمدند شیشههای خانه را شکستند که صاحبخانه باز بیرونمان کرد. مجبور شدیم تا برویم با مادر من زندگی کنیم برای علی هم این ها سخت بود ما هم در خانه دلهره داشتیم هم بیرون خانه. چند وقتی بود آرام و قرار نداشتیم. در خانه هر لحظه منتظر بودیم هجوم بیاورند یا یک اتفاقی بیفتد. دخترم سه – چهار ساله بود. یک شب دخترم مریض شد. میترسیدم از خانه ببرمش بیرون برای دکتر.
مشخص نشد که چه کسانی این کارها را میکردند؟
همسر شهید: نه. معلوم نشد.
نازنین زهرا و امیر عباس چه تصوری از شهادت پدرشان دارند؟
همسر شهید: امیر عباس سراغ پدرش را خیلی میگیرد. میگوید شماره پدرم را بگیرید حرف بزنم. فکر میکند پدرش هنوز بیمارستان است. میگوید برویم بیمارستان. نازنین زهرا خیلی تودار است. گاهی دیدم با خودش حرف میزند که حالا کسی مرا اذیت کند چه کسی مواظبم خواهد بود. اما در جمع به روی خودش نمیآورد. حتی وقتی من زیاد گریه میکنم میآید مرا آرام میکند. میگوید گریه نکن بابا رفته بهشت.
اگر زمان برگردد به چهار سال پیش و بشود عاشورای سال 88 و باز علیرضا بخواهد برود چه واکنشی نشان میدهید؟
مادر شهید: من هیچ وقت مانعش نمیشدم و نمیشوم. من اگر چند تا پسر دیگر هم داشتم اگر میخواستند بروند در این راه مانع آنها هم نمیشدم. زمانی که علیرضا بود من گفته بودم که اگر مسئلهای یا مشکلی برای مملکت پیش بیاید و رهبر دستور بدهد که خانم ها باید بیایند من مهرم حلال و با سر میروم به راهی که رهبر فرمان میدهد قدم میگذارم. این را به علیرضا میگفتم میخندید میگفت به بابا هم گفتی؟ میگفتم به پدرت هم گفته ام به تو هم وصیت میکنم.
توقعی نیست که در پاسخ به این سؤال شما هم مثل مادر شهید صحبت کنید چون به هر حال، مادر تجربههای بیشتری دارند، جنگ را دیدهاند، مادر شهدا را دیدهاند. شما شاید بخواهید بگویید من اگر زمان به عقب برگردد دیگر دلم نمیخواهد همسرم در چنین موقعیتی قرار بگیرد.
نه. من دوست داشتم که پیشم میماند، ولی وقتی فکر میکنم به اشتیاقی که برای رفتن به این راه داشت مانعش نمیشدم، هر چند میدانستم چه مشکلاتی دارد، اما باز دلم میخواست راهی که در پیش گرفته برود. من عاشق کارهاش بودم وقتی میآمد خانه بوی عطر بهشتی را حس میکردم. دلم میخواهد من هم به دنبالش بروم. کاش برمیگشت به آن زمان و ما بیشتر با هم بودیم. ولی از رفتن منعش نمیکردم.
حرف آخر ...؟
مادر شهید: من روز تشییع جنازه هم گفتم یکی اینکه مردم نگذارند پرچم امام حسین زمین بیفتد و پیرو ولایت فقیه باشند. طبق گفته امام پیروولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد و یکی هم اینکه سران فتنه و آن کسانی که مسبب این مسائل بودند و این مشکلات را پیش آوردند آن ها باید جوابگو باشند باید محاکمه شوند. قوه قضائیه ما خیلی تعلل میکند الان مسائلی که میشنویم یک عده از خارج آمدهاند رفتهاند به دیدن این ها، با کسانی که این شرایط را فراهم کردهاند باید برخورد شود.