kayhan.ir

کد خبر: ۶۲۰۱۹
تاریخ انتشار : ۰۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۹
پرواز 655

سرهنگ متکبر خواستگار دخترش را تحقیر کرد(پاورقی)

آن روز دوشنبه و فردايش روز عروسي مريم‌؛ دختر سرهنگ بود. مريم به عباس گفته بود كه خانواده‌ها خيال دارند عقد و عروسي را يكي كنند، فقط يك هفته تا ماه رمضان مانده بود.
عباس با خودش فكر كرد: «چه عجله‌اي‌»؟
از وقتي خواستگارها آمده بودند، او فقط يك بار مريم را ديده بود. با احساس سرشكستگي هر روز از مسير پهلوي تا كوچه‌ انارك را بيشتر از سه بار بالا و پايين مي‌رفت شايد با مريم رو در رو شود اما نشد.
آخرين باري كه در راه مدرسه مريم را ديده بود، دو هفته‌ قبل بود. آن روز مريم التماس كرد: «عباس تو را به جان هر كه دوست داري بيا خواستگاري‌، پدرم موضوع را فهميده‌، قدغن كرده تو را ببينم‌، مرا دارند به پسر عمه‌ام  مي‌دهند!»
- اما تو كه او را دوست نداري‌، داري‌؟
- مسئله اين نيست عباس‌، اگر پدرم بخواهد، من نمي‌توانم مخالفت كنم‌.
- يعني چي كه نمي‌تواني‌؟ تو اگر نخواهي نمي‌شود. تو مي‌تواني بگويي نه‌!
- نمي‌فهمي عباس‌؟ من نمي‌توانم با پدرم مخالفت كنم‌!
و عباس خيلي جدي گفته بود: «خب‌! بيا فرار كنيم‌.»
آن وقت مريم با ناباوري زير گريه زده بود.
من نمي‌توانم اين رسوايي را براي خانواده‌ام بياورم‌.
- رسوايي‌؟ با من فرار كردن رسوايي است اما به زور شوهركردن اسمش رسوايي نيست‌؟
- عباس تو را به هر كه دوست داري‌! تو بيا، راضي كردن پدرم با من‌!
عباس مي‌دانست كه سرهنگ مثل ارتشي‌هاي رده بالا خودش را بسيار دست بالا مي‌گيرد. به نظر نمي‌رسيد كه او هرگز طعم فقر و نگراني ناشي از بي‌پولي را چشيده باشد. او در نهايت تكبر به مريم گفته بود: «او پسر يك كارگر است‌، هيچ آدم با اصل و نسب و متشخصي با آن‌ها سر و كار ندارد و حتي آن‌ها را به خانه‌ خودش راه نمي‌دهد، چه برسد به اين‌كه دخترش را هم به آن‌ها بدهد. او هيچ‌وقت نبايد پايش را به اين خانه بگذارد. من حرف زدن و حتي فكر كردن به او را قدغن مي‌كنم‌.»
با اين حال مريم تصور مي‌كرد كه راهي براي متقاعد كردن پدرش پيدا خواهد كرد، به اين شرط كه عباس پا پيش بگذارد.
اما عباس اين را در خود نمي‌ديد.  
ـ تو نمي‌تواني پدرت را متقاعد كني‌. خانواده‌ام حتي جرأت فكر كردن به خواستگاري را به خود نمي‌دهند. موضوع من نيستم‌، پدرم و مادرم‌! هيچكس پا پيش نمي‌گذارد. به هم زدن اين عروسي فقط از دست خودت بر مي‌آيد. تو مي‌تواني بگويي نه‌! ترا نمي‌كشند! مي‌كشند؟
- نمي‌شود عباس‌! به خدا نمي‌شود!
- پس فرار مي‌كنيم‌، من امشب منتظرم‌، فرار مي‌كنيم‌. اول ازدواج مي‌كنيم و بعد بي‌سر و صدا گوشه‌اي براي خودمان زندگي مي‌كنيم‌.
اما اين خيال بچه‌گانه فقط در سر عباس بود.
 ***
آن روز عباس بي‌قرار و دل آشوب روي تخت چوبي حياط نشسته بود كه سارا و پروانه برگشتند. عباس بلافاصله از سارا پرسيد:
- چي شد؟ او را ديدي‌؟
سارا با ترديد گفت‌: «عباس‌! اين موضوع را فراموش كن‌، ديگر از دست كسي كاري بر نمي‌آيد!»
عباس با عصبانيت دوباره تكرار كرد:
- پرسيدم او را ديدي‌؟
- هم آره و هم نه‌! مادر و خواهرهايش يك لحظه تنهايش نمي‌گذاشتند. ناسلامتي امروز روز ازدواجشان است‌.
عباس درمانده سرپيش آورد و آهسته پرسيد: «چيزي نگفت‌؟»
پروانه به شتاب گفت‌: «گريه كرده بود!»
سارا شانه بالا انداخت و گفت‌:
- خب چرا! گفت به عباس بگو تو آدم ترسويي هستي‌!
عباس مشت‌هايش را گره كرد و بلند گفت‌:
- من ترسو هستم‌؟ حالا نشانش مي‌دهم‌! برو و بگو عباس گفته اگر تو اين عروسي را به هم نزني‌، من به هم مي‌زنم‌، من خون به پا مي‌كنم‌، من‌...
صداي فرياد مادر از اطاق بغلي آمد:
- تو غلط مي‌كني‌! جنابعالي چه كاره باشيد؟ مگر شهر هرت است‌. باباي دختره‌، سرهنگ است‌، مي‌فهمي‌؟! ارتشي است‌! در يك چشم بر هم زدن نيست و نابودت مي‌كند! مي‌خواهي با او در بيفتي‌؟
بعد با غيظ نگاهي به سارا انداخت‌:
- پا شو دختره‌ ورپريده‌! آتش بيار معركه شدي‌؟ پايت را بيرون بگذاري جفت پاهايت را قلم مي‌كنم‌.
سارا سرش را زير انداخت و دلخور به سمتي رفت‌.
عباس چيزي نگفت اما معلوم بود كه تصميمي در سر دارد. مادر اين بار با لحني آرام‌تر گفت‌:
- عباس جان‌! مادرت را دق نده‌! پسر! اين‌ها وصله‌ تن ما نيستند.
- تو هم كه حرف پدرم را مي‌زني‌! آدم بي‌جرأت و ترسو! كاش براي حمايت از پسرش كاري مي‌كرد.
مادر جواب نداد و بيشتر در خود فرو رفت‌. مادر كه رفت‌، عباس خودش را، اجدادش‌، ترسش‌، بي‌عرضه‌گي‌اش و آبأ و اجداد سرهنگ را لعنت كرد.
 ***
عباس تا شب در خانه ماند و نقشه كشيد اما نقشه‌اش نگرفت و دست آخر دو مأمور او را به خاطر مزاحمت گرفتند و با خودشان به كلانتري بردند.
عباس هرگز در زندگي‌اش كار خلافي نكرده بود و پايش به زندان نرسيده بود اما به دستور سرهنگ براي چند روزي در زندان ماند تا برايش درس‌عبرت شود و بفهمد كه كسي نمي‌تواند با سرهنگ دربيفتد.  
هفته‌ بعد بدترين روزهاي زندگي عباس از راه رسيد، غذا نخورد و در فاصله چند روز رو به سستي رفت‌. ريش‌اش بلندتر و موهايش كدر و ژوليده شد، سركلاس‌ها نرفت و لاي كتاب‌ها را هم باز نكرد. چه فايده‌اي داشت‌؟ اگر همه‌ درس‌هاي عالم را مي‌خواند، براي دردش درماني پيدا نمي‌شد. با به ياد آوردن مريم منقلب مي‌شد، چشم‌هايش همان چشم‌ها بود، همان نگاه را داشت اما چين‌هاي روي پيشاني و كنار لب‌هايش او را هدر رفته و فرسوده نشان مي‌داد.
نگاهش گاهي آشنا و زماني بعد غريبه بود، خودش بود و نبود. معلوم بود كه نمي‌توانست به يك نفر ديگر فكر كند، تنها مريم بود كه به دلش مي‌چسبيد؛ چون روزهاي زيادي را با فكر او زندگي كرده بود يا دستكم خواسته بود كه زندگي كند. چه فرقي مي‌كرد؟ در هر حال اگر زير يك سقف هم زندگي نكرده بودند، او بيشتر از هر كسي ذهنش را به خود مشغول كرده و به اين ترتيب بيشترين وقتش را با او سپري كرده بود. زمان زيادي لازم داشت تا دوباره به زندگي برگردد. مادر با ديدن عباس هر روز تكيده‌تر مي‌شد، عباس هم از درون مي‌پوسيد اما پدر با يادآوري دوران خودش معتقد بود كه زمان بهترين درمان دردهاست‌.
يك شب عباس بي‌صدا آمد، زير چشم‌هايش كبود و معلوم بود كه دعوا كرده است‌. مادر به او كمك كرد تا روي زخم‌ها و كبودي‌ها يخ بگذارد. بعد در مقابلش ايستاد و ملتمسانه گفت‌:
- عباس جان‌! ولش كن مادر! چه به روز خودت مي‌آوري‌؟
عباس چشم‌هايش را بر هم گذاشت و گفت‌:
- چقدر ما بدبختيم‌!
مادر سرش را بين دستانش گرفت‌.
با اين حال گفت‌:
- پسرم‌! فراموشش كن‌، همين است ديگر، خدا براي ما اين‌طور خواسته‌!
عباس به زير پتو لغزيد و زير لب گفت‌: «خدا نخواسته‌؟ نه‌! پدرش نخواسته‌!»
در اين سخنان غم‌انگيز لحني ملتمسانه بود كه نمي‌شد آن را ناديده گرفت‌.  
- مادر! گاهي آرزو مي‌كنم اي كاش در خانواده‌ ديگري به دنيا مي‌آمدم‌، اي كاش پدرم آدمي باجرأت‌تر بود.
بعد ناگهان پرسيد: «چرا تو با پدرم ازدواج كردي‌؟ اصلاً چرا اين قدر او را دوست‌داري‌؟ اصلاً او ما را دوست دارد؟»
عباس با اين سؤال نشان داد كه از پدر كينه‌اي به دل گرفته است‌. مادر آرام و غمگين داستانش را تعريف كرد و دست آخر وقتي به كينه‌ قديمي رسيد، از سر درد دل با عباس كه او را رنج كشيده مي‌ديد، گفت‌:
- مي‌داني عباس جان‌! ازدواج ما ممكن بود يك قرن طول بكشد، بعد از ماه دخت پدرت در ازدواج ترديد داشت اما بالأخره ازدواج كرديم‌. من از همان روز نخست اين روزها را پيش‌بيني مي‌كردم‌، استعداد رايجي در بين همه‌ زنان عاشق دنيا براي پيش‌بيني آينده وجود دارد. همه مي‌دانند كه سرانجام عشق‌شان چه مي‌شود اما گاهي عشق چنان نيرومند است كه در برابرش نمي‌شود كاري كرد. آن وقت آدم با اطمينان به سوي رنج مي‌رود. از همان روز اول مي‌دانستم كه اين زخم خوب شدني نيست‌، عشق يا كينه فرقي نمي‌كند، كينه‌اي كه از عشق ناشي مي‌شود، به مراتب مهلك‌تر است‌. همين كينه است كه نمي‌گذارد كسي را خالص دوست داشته باشي و پدرت با من چنين است‌، تقصير از او نبود. مي‌داني‌! در همه داستان‌هاي عاشقانه‌، تقصير كسي نيست‌! هيچ چيز مثل يك رابطه عاطفي نافرجام آدم را نمي‌تواند به ميان تنهايي و حتي كينه پرتاب كند! قصه‌ عشق من به پدرت حكايت صلح است با جنگ‌! هميشه بايد يك نفر تسليم باشد تا برنده‌اي باشد و من چون پدرت را دوست داشتم‌، هميشه تسليم اين جنگ بوده‌ام‌! اين تقصير او نيست كه نتوانسته به قدري كه من او را دوست دارم‌، مرا دوست داشته باشد، هميشه همين‌طور است‌، آدم‌هاي عاشق در عشقي كه به ديگري دارند، ناپديد مي‌شوند.
بعد مكث كرد و مثل كسي كه راز مهمي را بازگو مي‌كند، گفت‌: ـ درست است‌! بچه‌ها هميشه آرزوهايي دارند اما اين تقصير هيچ‌كس نيست كه تو اين‌جا و در اين لحظه پسر اويي‌! شايد تو اگر مي‌توانستي انتخاب كني‌، زندگي ديگري را برمي‌گزيدي اما انتخاب من هميشه همان است كه بوده‌!
مادر ساكت شد. عشق او به پدر تحسين‌برانگيز بود. رشته‌هايي نامرئي در بين آن‌ها وجود داشت كه ما قادر به دركش نبوديم‌. آن‌ها به مرور زمان تسليم انس دوجانبه‌اي شده بودند و فارغ از جايگاه و وظايفي كه مي‌توانست احساساتشان را ببلعد، به يكديگر وابسته بودند.
اگر چه در حضور هم از اعتراف به آن سرباز مي‌زدند، پدرم‌؛ چون يك مرد بود و غرور مردانه‌اش او را از اين كار باز مي‌داشت و مادرم هم چون يك زن بود و شرم زنانه‌اي او را در خود گرفته بود اما با اين حال هر دو مي‌دانستند كه احساسي عميق هر چند نه به آن اندازه كه مادر انتظارش را داشت‌، در بين آن‌ها در جريان بود.