kayhan.ir

کد خبر: ۵۸۵۹۹
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۳۹۴ - ۲۰:۲۶

سیاستمدارانی که بدنشان بوی بد شغال می‌دهد!(پاورقی)


Research@kayhan.ir
سرهنگ چارلی و کایل ساعت 45 دقیقه بامداد در چادر بودند و چارلی داشت گزارش عملیات حمله هوایی را مطالعه می‌کرد، بالگردها هنوز نرسیده بودند. چند روز قبل از پرواز هواپیماهای آمریکایی، برخی مقامات بالای ارتش و رئیس‌جمهور ایران، به صورت کاملاً محرمانه با واشنگتن هماهنگ شده و رادارهای شهرهای بوشهر، مشهد، شیراز و تهران از کار افتاده بود. به سربازان مسئول ضدهوایی بوشهر هم مرخصی اجباری داده شده بود. پس هیچ خطری آنها را تهدید نمی‌کرد اما علت تأخیر بالگردها برایش قابل درک نبود. چارلی روی نقشه نقاطی را مشخص کرده بود که می‌باید بعد از نجات جان گروگان‌ها توسط بمب‌افکن‌هایی که روی ناو نیمیتس و کورال سی درحال آماده‌باش بودند، بمباران شوند.
سرهنگ برای چندمین بار نگاه دقیقی به نقشه انداخت و گفت: «امیدوارم نقشه همان‌طوری که می‌خواهیم پیش برود.»
آنها امیدوار بودند، تجهیزات و سلاح‌های پیشرفته‌ای را که به همراه آورده بودند، همزمان با شروع عملیات توسط نیروهای نفوذی به دست برخی از خان‌های هوادار سلطنت، عشایر و نیروهای ضدرژیم آماده در مرز پاکستان، ایران، ایلام و فارس برسانند. این دستور مستقیم کاخ سفید بود و برای این کار پیش‌بینی‌های لازم انجام شده بود، اما همه این کارها مستلزم رسیدن بالگردها بود.
کایل متفکرانه از روی صندلی بلند شد و با تردید گفت: «و اگر نقشه درست پیش نرود باید بی‌سر و صدا برگردیم!»
در چادر بی‌سیم، ستوان اسکار براید مأمور بررسی پیام‌هایی بود که از طرف فرماندهی کل عملیات، ژنرال وارنر می‌رسید. هنوز هیچ گزارشی از شناسایی و حمله به بالگردها نرسیده بود، با این حال طبق خبرها دو بالگرد را تا آن لحظه از دست داده بودند. طوفان ناگهانی شن، یکی از بالگردها را وادار به فرود و دیگری را مجبور به بازگشت کرده بود. به ناچار سرنشینان بالگرد اول بین بالگردهای دیگر تقسیم شده بودند.
خبر از دست دادن دو بالگرد سرهنگ را غافلگیر کرد. چطور چنین چیزی امکان داشت؟  نمی‌توانست امکان خرابی ارتفاع‌سنج در یکی از بالگردها را بپذیرد. طی چند ماه گذشته آن‌ها بارها آزمایش شده بودند و حتی کم‌اهمیت‌ترین دستگاه‌ها به دفعات بازبینی شده بود، کایل گفت:
«اگر ارتفاع‌سنج خراب شود، حتماً خلبان گیج می‌شود، هرچه هست همه‌اش به طوفان شن مربوط است، ما نمی‌توانیم منتظر بالگردهای جانشین باشیم و باید برای همین 6 فروند برنامه‌ریزی کنیم.»
سرهنگ با لحنی قاطع گفت:
«حق با توست کایل! من فکر می‌کنم به دلیل جلوگیری از ردیابی مکالمات تلفنی از طرف روس‌ها، این خبر به صورت ناقص به ما مخابره شده است.»
حالا دیگر مطمئن بودند که روس‌ها از وجودشان مطلع هستند.
بعد از مکث کوتاهی سرهنگ گفت:
«فرض بر این بود که اگر هشت بالگرد به سلامت برسند، با خلبان و خدمه پرواز آنها بتوانند 272 نفر را حمل کنند، یعنی هر بالگرد 34 نفر اما حالا دو فروند از بالگردها را از دست داده‌ایم و این یعنی مشکل پیدا کردن جا برای این تعداد نفرات!»
آنها دو راه بیشتر نداشتند یا بالگردها بدون 40 نفر نفوذی ایرانی در عملیات شرکت می‌کردند که حتی در آن صورت هم عده‌ای از افراد سرهنگ باید می‌ماندند یا 66 کماندو باید از عملیات حذف می‌شدند که در آن صورت احتمال کشته شدن بقیه افراد و گروگان‌ها خیلی بیشتر می‌شد. امکان نداشت که تبعات چنین افتضاحی را بتوان تحمل کرد. کایل می‌دانست که گرفتن تصمیم در این شرایط هم مشکل است و هم سرنوشت‌ساز. آنها به هر دو دسته به ویژه به ایرانی‌ها نیاز داشتند. 6 نفر از آنها باید رانندگی کامیون‌ها و ماشین‌هایی را برعهده می‌گرفتند که قرار بود به وسیله جاسوسان ایرانی تهیه شوند و 6 نفر هم مترجم لازم بود که در تمام مسیر همراه گروه باشند، بقیه هم باید منطقه را دچار آشوب کنند. اما حتی اگر آنها می‌توانستند منطقه را دچار آشوب کنند، آرام کردن افکار عمومی مردم آمریکا در مقابل کشته شدن گروگان‌ها بسیار می‌توانست در سرنوشت انتخابات ریاست‌جمهوری و حتی در کسب شهرت و مقام خودشان تأثیرگذار باشد.
بکویث گفت: ما می‌دانیم که امکان کشته شدن تعدادی گروگان وجود دارد، اما با این همه توان و تجهیزات ما کمترین تلفات را خواهیم داد.
در آن لحظه به بیشترین چیزی که فکر می‌کرد، حمله به سفارت با همه نیرو بود.
کایل از جا بلند شد و به طرف در چادر رفت، لبه چادر را بالا زد، در بیرون باد تندی شروع به وزیدن کرده بود. درحالی که نیمی از بدنش را بیرون کشیده بود، گفت:
«باید منتظر ماند، فعلاً هیچ تصمیمی نمی‌توانیم بگیریم!»
صدای کایل در هیاهوی باد و موتور هواپیماها گم شد، سرهنگ فقط کلمه منتظر را شنید و سرش را به علامت تأیید تکان داد. از خوردن دانه‌های شن به بدنه چادر تنش مورمور می‌شد، زیر لب دشنام داد:
«لعنت به این طوفان! این دیگر از کجا پیدا شد؟»
***
فیلیپ به سربازهایی که در اطرافش کنار هم تپیده بودند، نگاه کرد، بعد از طوفان انگار هوا تیره‌تر شده بود. در تاریکی شب لباس‌ها و کلاه‌های سبزشان به نظر سیاه می‌رسید، نفس عمیقی کشید و سرش را به بدنه بالگرد تکیه داد.
گری پرسید:
«خبری نشد؟»
و بعد زیر لب غر زد:
«تف به این شانس!»
بیچ مضطرب گفت:
«شرط می‌بندم آن حرامزاده‌های دیوانه‌ای که نقشه این کار را کشیده‌اند، الان سر میز عصرانه، کیک و قهوه کوفت می‌کنند، در عوض ما هنوز نمی‌دانیم چه جهنمی در انتظارمان هست.»
این حرف را به عمد زد و به چشم‌های گری نگاه کرد. گری سکوت کرد و سرش را به صندلی تکیه داد.
بیچ صورتش را به طرف پنجره برگرداند. بالگرد در ارتفاع بالاتر تعادلش را بازیافته بود، بیچ گفت:
«نمی‌خواهم مثل یک احمق بمیرم!»
فیلیپ با دلخوری گفت:
«ما به خاطر وطن...!»
بیچ با غیظ جواب داد:
«خفه شو فیلیپ! به خاطر وطن، به خاطر وطن! محض رضای خدا تمامش کن! هرکس نداند ما که می‌دانیم این‌جا چه غلطی می‌کنیم، این نطق را برای آن سربازهای بدبختی بکن که پروارشان می‌کنیم برای این که بروند دم توپ!»
آکاردی گفت:
«تو اصلاً آینده‌نگر نیستی بیچ! ما این‌جاییم چون مجبوریم وجهه خودمان را در دنیا حفظ کنیم! بیچ! خداوند روزی پرنده‌ها را می‌سازد اما این روزی را در آشیانه‌هایشان نمی‌گذارد، روزی ما آن پایین است و باید به خاطر آن خطر کنیم!»
بیچ عصبانی شده بود:
«تو دیگر چقدر احمقی که فکر می‌کنی این روزی ماست!»
و بعد ادامه داد:
«می‌دانی آقای آینده‌نگر؟ در عالم چیزهای مضحک زیادی وجود دارد، از جمله این که یک سفیدپوست فکر کند از یک سیاهپوست بهتر است، یک یهودی فکر کند قوم برتر است و یک افسر نیروی ویژه فکر کند کویر جای خوبی برای پیدا کردن روزی است!»
گری با پادرمیانی گفت:
«بیچ! تو مشکلت چیست؟ دنیا به حرف کسی گوش می‌دهد که قوی است و می‌داند به کدام سو می‌رود، به این کشورهای جهان سومی نگاه کن! به خیالت آن‌قدر لیاقت دارند که صاحب این همه ثروت باشند؟ تازه تو فکر می‌کنی با این همه ثروت چکار می‌کنند؟ کدام بخش از آینده بشریت را رقم می‌زنند، نگاهی به اعراب بینداز، حتی بلد نیستند پول‌هایشان را چطور خرج کنند؟ ما این‌جاییم چون قدرت داریم، خوب فکر می‌کنیم و حق داریم که...»
بیچ دستش را به سمت گوش‌ها برد و فریاد زد:
«بس کن گری این بحث احمقانه را! تو فکر می‌کنی ما این‌جاییم چون سیاستمدارهای ما مثل تو فکر می‌کنند، آنها هیچوقت به هیچ مسلکی پایبند نیستند و نبوده‌اند، اصلاً آنها به بشریت فکر نمی‌کنند!»
گری سر تکان داد و گفت:
«در سیاست بهترین مسلک‌ها پایبند نبودن به هیچ مسلکی است! برای همین هم هست که تا حالا دوام آورده‌ایم، نگاهی به اطرافت بکن! یا باید در جهان اول زندگی کنی و آقایی کنی یا باید سومی باشی و خورده شوی، درست مثل یک حیوان ضعیف!»
بیچ با بی‌حوصلگی گفت:
«من این‌جا شیری نمی‌بینم! شیر وقتی شکار می‌کند که گرسنه باشد، ما به شیوه شیرها شکار نمی‌کنیم! ما آتش جنگ را روشن می‌کنیم و خودمان از دور تماشا می‌کنیم تا هم رقیبانمان را ضعیف کنیم و هم سلاح‌هایمان را بفروشیم! تو به این می‌گویی نجات بشریت؟ تن ما بوی بد شغال می‌دهد گری!»
صدای بیچ نصفه و نیمه به گوش آکاردی رسید که همه هوش و حواسش را به طوفان شنی داده بود که زیر پایشان جریان داشت.
بالگرد به ارتفاع 2500 پا رسیده بود و با سرعتی کم و یکنواخت به سمت کویر می‌رفت، کاپیتان امیدوار بود در این ارتفاع از طوفان شن جان سالم به در ببرند!
گری ساکت شد، به‌رغم گفتارش، او ایران را دوست داشت. در دوران کودکی در کوچه‌های آن بازی کرده بود و خاطرات کمابیش خوبی از آن دوران داشت اما با تمام وجود از آدم‌هایش بیزار بود، نفرتش قابل درک بود؛ آمریکایی‌هایی که چند سال قبل از انقلاب در ایران زندگی می‌کردند، بیشتر از ایرانی‌ها نفرت داشتند. پیش از انقلاب، ایرانی‌ها مطیع و دوست داشتنی بودند، دست‌آموز و خانگی که مایه تفریح آنها می‌شدند و حالا که انقلاب شده بود، آمریکایی‌ها از سرکشی این موجودات دوست داشتنی در تعجب و خشم بودند. همه آن گپ‌زدن‌ها، تعارف‌ها، خنده‌ها و احترام‌هایی که از آنها سر زده بود، به نظر ریاکارانه می‌آمد، گری اندیشید:
«مهم نیست! دوباره ما فاتحانه در ایران رژه می‌رویم و بعد از شش ماه ایران دوباره همانی می‌شود که بود. آن وقت این قوم دوباره آرام می‌شوند. این سرکشی هم علتش فراموشی است، جایگاه خودشان را فراموش کرده‌اند.»
بعد با صدای فیلیپ به خود آمد، فیلیپ گفت:
«درست نمی‌گویم گری؟»
گری بی‌توجه گفت:
«می‌دانی بیچ! همه ملت‌ها ارزش ترحم را ندارند، طبعاً ما بالاترین سطح زندگی در دنیا را داریم و حتماً هم بین همه قدرت‌های بزرگ جهان از همه مواهب تکنولوژی برخورداریم. مثل معروفی است که می‌گوید: قدرت حق می‌آورد. ما به خاطر غرور و قدرتمان باید همیشه برنده باشیم! حتی وقتی دستت خالی است، باید برای حریف بلوف بزنی. تازه مردان بزرگ تاریخ یک چهارم موفقیتشان را مدیون جرأت، دو چهارم را مدیون شانس و اتفاق و یک چهارم را مدیون جنایاتشان هستند.»
بیچ با بیزاری گفت:
«بله باید مغرور باشیم؛ چون در مقایسه با دیگران مرفه‌ایم و لوس بار آمده‌ایم. ما آمریکایی به دنیا آمده‌ایم و برایمان مهم نیست که این یک چهارم گاهی بشود دو چهارم یا بیشتر!»
گری خندید و ادامه داد:
«البته من فکر می‌کنم دموکراسی ما به دنیا سرایت کرده و همین باعث شده که آن‌ها از حقوقی که نسبت به ما دارند به کلی بی‌خبر باشند. دنیا درست نقطه مقابل ماست و ما برای برقراری تعادلی که یک طرفش دنیا و یک طرفش ما قرار داریم مجبوریم که بی‌رحم باشیم!
فیلیپ گفت:
«و البته برای این که آن‌ها حقوقشان را درست بشناسند باید غرورشان را له کرد.»
گری حرفش را تأیید کرد و گفت:
«به نظر من هر بار که ما امتیازی را از کشوری می‌گیریمِ، غرور آن ملت را می‌شکنیم و این شکستن غرور اطاعت آن‌ها را از ما برمی‌انگیزد.»
آکاردی که به سختی صدای دوستانش را می‌شنید با تردید سر تکان داد و گفت:
«نه! گاهی هم نفرتشان از ما بیشتر می‌شود.»
گری مشت دست راستش را بر کف دست دیگرش فشرد و گفت:
«برای همین است که باید تخم ترس را در دلشان بکاریم.»
نیم ساعت از بحث طولانی و فلسفه مآبانه درجه‌دارها می‌گذشت و عاقبت فلسفه ترس‌ گری و نفرت فیلیپ و احساس تأسف بیچ این شد که هر بار آمریکا در دنیا مرتکب ظلم شود، اعتقاد کشورهای دیگر نسبت به حقارت خودشان بیشتر می‌شود و این لازمه حکومت بر دنیاست!
فیلیپ سرش را به پنجره بالگرد چسبانده به خواب رفت، خوابی دید که قبلا هم بارها دیده بود، در بیشه‌زار توی تاریکی مرداب‌ها، صف سربازهای ویتنامی به پیش می‌آمدند، از زمزمه ترسناکشان مو بر اندامش راست می‌شد:
«یانکی! یانکی!»
صدا از ته حنجره‌ها می‌آمد و مثل خزه‌های جنگل، خزنده و چسبناک بود:
«یانکی! برگرد به خانه‌ات!»
فیلیپ سرش را از سنگر بیرون می‌آورد و به اطرافش سرک می‌کشد، در میان خاموشی وهم‌انگیز جنگل ناگهان سایه‌های کوتاه و یک شکل با دهان‌های باز هجوم آوردند، تند می‌آمدند و در تیررس قرار می‌گرفتند. فیلیپ کف گودالی نمناک چمباتمه زده و پاهایش از سرما کرخت شده‌اند. بعد تپش دیوانه‌وار قلبش را می‌شنود و فریاد می‌زند:
«آتش! آتش کنید!»
و بعد خود آتش می‌کند. سایه‌ها مثل رگباری که بر ساقه‌های گندم‌زار می‌خورد از جا کنده می‌شوند و جنازه‌هایشان به مرداب می‌افتد اما از پس هر جنازه‌ای یک صف دیگر از سایه‌ها به مرداب می‌ریزند. فیلیپ دیوانه‌وار آتش می‌کند، لوله مسلسل داغ شده و به سرخی می‌زند، گلوله‌ها شاخه‌های اطراف گودال را هرس می‌کنند و تیری زوزه‌کشان از بیخ گوشش می‌گذرد و گرمایش گوش‌های فیلیپ را می‌سوزاند. از خواب می‌پرد، صدای بالگرد یکنواخت و تند توی گوش‌هایش می‌پیچید و زیر لب می‌گوید:
«جنگ‌ها اجتناب‌ناپذیرند!»
جیم به ارتفاع سنج نگاه کرد، ارتفاع سنج فاصله ۲۷۰۰ پا از سطح زمین را نشان می‌داد. می‌دانست که با این وصف حتما دیرتر به طبس می‌رسند. آن وقت انجام عملیات در روز خطرناک‌تر خواهد بود، سر تکان داد و گفت:
«لعنت به این شانس!»
جکسون در کنارش روی صندلی جابه‌جا شد و با نگرانی از شیشه بالگرد چشم به آسمان دوخت؛ سیاهی مطلق شب. پلک‌هایش را تند تند به هم زد:
«نزدیک بود! طوفان داشت همه ما را به کشتن می‌داد.»
جیم خطاب به کمک خلبان گفت:
«هنوز هیچ چیز تمام نشده، جک! تازه این اولش بود.»
جکسون در حالی که سعی می‌کرد دلشوره‌اش را پنهان کند، آهسته به خودش دلداری می‌داد:
«این هم مثل همه عملیات‌هایی است که تا حالا داشته‌ایم. چرا خودت را باخته‌ای فقط یک طوفان شن ساده است.»
پرواز طولانی و طوفان شن اعصابش را تا حدی به همه ریخته بود. زمزمه کرد:
«چیزی نیست!‌ من فقط کمی ترسیده‌ام، خب حالا آرام باش پسر!»
پلک‌هایش را دوباره به هم زد.