اسم و رسم مذاکره(نگاه)
1- سه روز از محرم سال 61 هجری، گذشته بود که «عمربن سعدبن ابیوقاص» به فرماندهی سپاهی متشکل از چهار هزار سواره از شهر کوفه حرکت کرد و به سرزمین نینوا وارد شد. او از طرف امیر کوفه، عبیداللهبن زیاد دستور داشت تا راه را بر کاروان حسینبن علی(ع) ببندد و ایشان را به بیعت با یزیدبن معاویه، خلیفه اموی که به تازگی جانشین پدر (معاویهبن ابیسفیان) شده بود، وادار نماید. چند روز پیش از آن حربن یزید ریاحی با هزار نفر سپاهی باز به دستور فرماندار کوفه، به خاطر اهمیت موضوع محل مأموریت خود در قادسیه را ترک کرده و در «شراف» به کاروان امام(ع) رسیده و سپاهش سایه به سایه ایشان حرکت میکرد. در این مدت، حر در چند مقطع و مرحله با امامحسین(ع) مذاکره و گفتوگو کرد، اما نتوانست ایشان را به «رفتن نزد ابن زیاد» مجاب کند. مقاتل و منابع معتبر تقریباً همگی متفقالقول نوشتهاند این گفتوگو سه بار میان آن دو رد و بدل و تکرار شد.
«امام حسین(ع) فرمودند: چه میخواهی؟»
حر گفت: به خدا میخواهم تو را پیش عبیداللهبن زیاد ببرم. (توجه کنید، به امام نگفت برگرد، یا مسیرت را عوض کن، بلکه از ایشان خواست با حالت ضعف و تسلیم نزد امیر بدنام و بیاصل و نسب کوفه برود!)
امام حسین فرمود: در این صورت به خدا نمیآیم.
حر گفت: در این صورت به خدا من هم تو را رها نمیکنم. و این سخن سه بار از دو سوی تکرار شد. (مقتل ابن مخنف، سیدبن طاووس، تاریخ طبری، ارشاد شیخ مفید و...) حر که عزم جزم حضرت امام حسینبن علی(ع) و تصمیم قاطع آن بزرگوار برای رسوا کردن حکومت یزید را دریافته، با تأکید بر این نکته که: «... از تو جدا نخواهم شد تا به کوفهات برسانم و نزد عبیدالله ببرم...» از در خیرخواهی وارد شد و از سر دلسوزی به امام هشدار داد که: «ای حسین، تو را به خدا در اندیشه خودت باش، صریح میگویم که به نظر من اگر جنگ کنی، حتماً کشته میشوی...»
و امام حسین(ع) در جواب، حرف آخر را در «مذاکره» با حر بهطور صریح گفت:
- مرا از مرگ میترسانی، مگر بیشتر از این که مرا بکشید، کار دیگری میتوانید، انجام دهید...؟!
...و حال که یزیدیان از مذاکره حر با امام حسین(ع) طرفی نبسته، و به هدف خود که همانا تسلیم کردن امام حسین(ع) و او را نزد عبیدالله بردن و بیعت با یزید و...! بود نرسیده بودند، عمربن سعد را با سپاهی گران به سوی کربلا گسیل داشته تا امامحسین(ع) بداند که دشمن برای تسلیم کردن او سخت مصمم است و مرحله مرحله دامنه محاصره را تنگتر و به صورتی شدیدتر و تهدیدآمیزتر با ایشان برخورد میکنند... غافل از آنکه حضرت حسینبنعلی(ع) نیز به عنوان «امام» در پیمودن راهی که در پیش گرفته، و تحقق اهدافی که برای دین و نجات مردم و رسوا کردن حکومت فاسد یزید، درنظر دارد مصممتر است و... با ورود سپاه عمربن سعد، حر نیز با افرادش به لشکر او پیوسته و تحت فرماندهی عمر قرار گرفتند. و جالب اینکه، هم عمربن سعد و هم حر از جنگیدن با امامحسین(ع) و به ویژه کشتن آن حضرت سخت کراهت داشتند و با اینکه تا یک قدمی جنگ با او و قتل ایشان پیش آمده بودند، اما در دل امیدوار بودند کار به جنگ نکشد و... به قول نویسندهای برای آن دو «قبل از آن که جنگ در بیرون آغاز شود در درونشان برپا شده بود جنگ خدا و طاغوت... دنیا و آخرت...» و نبرد میان یزیدی ماندن یا حسینی شدن! عمربن سعد بر خلاف حر، چهره شناخته شدهای بود، فرزند سعدبن ابیوقاص که از صحابه پیامبر(ص) و فاتحان نامدار اسلام بود. او امام حسین(ع) را و خاند ان و پدر و مادرش را خوب میشناخت، اما حب جاه و حرص دنیا- که از ویژگیهای همیشگی عمربن سعد بود- او را برخلاف فهم و تشخیص، به این وادی کشانده بود. عبیدالله به وی «حکومت ری» را وعده داده بود، البته به این شرط که «به مقابله حسین رو، و چون از کار میان خودمان و او فراغت یافتیم، سوی عمل خویش [حکومت ملک ری] میروی.» و... عمربن سعد عاقبت تسلیم وسوسههای نفس شد و... در رأس سپاهی به کربلا آمده بود تا در صورت موفقیت! (به تعبیر دکتر شریعتی) «به تخت ریاستی تکیه زند که شرفش در زیر آن مدفون شده است...» او پس از ورود به سرمین کربلا، در اولین اقدام، نمایندهای را به سوی اردوی حسینبن علی روانه ساخت تا از زبان ایشان، علت آمدنش را به کربلا بشنود. «قرهبن قیسحنظلی» عین پیام امام(ع) را به ابن سعد رساند «مردم شهرتان به من نوشتهاند که بیا، اگر نمیخواهند، باز میگردم...» ابن سعد از این پاسخ خشنود شد. چون از این پاسخ چنین فهمید که امام(ره) در وهله اول به قصد جنگ نیامده و در اینباره اصرار ندارد. پس خلاصه مذاکرات را با امیدواری برای عبیدالله مکتوب کرد. ظاهراً او نیز عبیدالله را نمیشناخت و به درجه خباثت وی آگاه نبود! ابن زیاد علاوه بر اینکه غلام حلقه به گوش یزید و جیرهخوار تمام و کمال حکومت یزیدی بود، ازنظر اینکه دارای پستترین نسب و بدنامترین خانوادهها و بیتربیتترین افراد بود، ناخودآگاه، از این که فرزند عالیترین خانواده و ارجمندترین پدر و مادر را در موضع ضعف قرار دهد و وی را تسلیم خواستههای خود و ارباب آلودهتر از خودش نماید، احساس شعف و هیجان میکرد، به این خاطر چون نامه ابن سعد را خواند، این اشعار را زمزمه کرد که: «اکنون که پنجههای کینه ما به گردن او فرو رفته، آرزومند رهایی است، اما او دیگر راه فراری ندارد...»
براساس این برداشت غلط و فهم نادرست از ماهیت عمل و عظمت کاری که حسین(ع) قرار است در کربلا برای همیشه تاریخ پیش جهانیان به نمایش بگذارد، فرمان تازهای را برای عمربن سعد نوشت و از سر تکبر و موضع بالا- که خلق و خوی همیشگی جبهه استکبار در طول تاریخ بوده است- چنین حکم داد: «به حسین بگو او و همه یارانش با یزیدبن معاویه بیعت کنند، و چون چنین کردند، رای خویش را بگوییم(!)»، یعنی ایشان و همراهانش ابتدا ذلت را بپذیرند، به خواستههای یزید گردن نهند و تسلیم اوامر آنها شوند و... تا بعد، تازه آنها رأی و تصمیم خود را اعلام کنند!!
روز پنجم محرم عمربنسعد حکم وقیحانه امیر جنگطلب و متکبر کوفه را دریافت و آن را برای امامحسین(ع) فرستاد. پاسخ حضرت در این دور از مذاکرات هم کوبنده و صریح بود. پاسخی سرشار از عزتخواهی، اصولگرایی و پاسداشت حریم الهی و حرمت انسانی و... بالاخره عدم سازش و ذرهای کوتاه آمدن در برابر خواستههای غیرمنطقی ظالمان ستمگر و مستکبران زورگو. پاسخ این بود: «ممکن نیست من تسلیم شوم فهل هوالا الموت فمرحباً به» آخرین ضربهای که میتوانند به من بزنند، ضربه مرگ است. آفرین به مرگ»! اینجا بود که تا اندازهای پسر مرجانه دریافت که در چه ماجرایی گرفتار آمده و با چه شخصیتی درافتاده و میجنگد؟! مردی که با دستان خالی و نیرویی اندک در برابر پنج هزار نظامی غرق در آهن و شمشیر تسلیم نمیشود و هرگز حاضر به مماشات و کوتاه آمدن از اصول خود که منبعث از ارزشهای اسلام و آموزههای الهی بود، نیست...! پس فرمان جدیدی خطاب به عمربن سعد صادر میکند: «... و اما بعد، میان حسین و یاران وی و آب حائل شو که یک قطره از آن ننوشند...»
این حکم آخر در روز ششم به ابن زیاد رسید و از روز هفتم، سه روز قبل از نبرد عاشورا، اجرا شد. حکمی وحشیانه و تحریمی نابخردانه و ناعادلانه که نشان میداد، حکومت یزیدی حاضر نیست به منطق عمل کند و چارچوب، و شرایط یک مذاکره عادلانه و گرهگشا را رعایت کند. منطق استکبار میخواهد از طریق مذاکره هم «زور» بگوید و خواستههای ظالمانه خود را به طرف مقابل تحمیل کند. مذاکره ازنظر او یعنی اثبات برتری خود و اعمال یکجانبه اراده خود و تمکین تمام و بیقید و شرط طرف مقابل. یا تسلیم و بیعت بیقید و شرط با یزید و دست شستن از شخصیت و شرافت و اعتقادات خود و... یا هیچ. تحریم و محاصره و تحلیل جنگ نابرابر!
دشمن یک بار دیگر و برای آخرین مرتبه با امامحسین(ع) به مذاکره مینشیند و این بار به پیشنهاد امام، خود عمربن سعد خدمت آن حضرت میرسد. مذاکرهای رودررو و دو نفره و محرمانه که کسی از مفاد آن اطلاع نداشت. هرچند طبق معمول کسانی بر طبق حدس و گمان و گرایشهایی که داشتند، چیزهایی از قول خود گفتهاند... اما، وقتی دو روز بعد از آن شب، یعنی روز عاشورا، و طرف مقابل یکدیگر صفآرایی کردند و... نبرد بیمانند کربلا در صحنه تاریخ چهره بست و برای همیشه ثبت شد، مشخص میشود که در آن مذاکره آخر هم، حسین(ع) بر سر حرف اصولی و منطقی خویش ایستاده و دعوت به تسلیم و زبونی طرف مقابل را نپذیرفته و مرگ سرخ را بر زندگی ننگین ترجیح داده و تکرار کرده که: «الموت اولی، من رکوب العار...»! و برهمین مبنا حتماً به عنوان امام(ره) و وظیفهای که در قبال هدایت انسانها- به ویژه گمراهترین آنها- دارد، از سر دلسوزی او را نصیحت کرده و به معروف «امر»، از منکر، «نهی»ش کرده و حتی بر سر او نهیب زده که از خواب غفلت برخیزد و خود را از وسوسههای نفس نجات دهد... و اگر مسلمان نیست، حداقل آزاده باشد و تا فرصت هست خود را از سپاه نکبت و صف ذلت، جدا کند... یعنی همان کاری که 25 سال پیش پدر بزرگوارش در حق زبیربن عوام انجام داد.
2- در سال 36 هجری، در نزدیکی شهر بصره نبردی شدید و جنگی خونین درگرفت که در تاریخ به جنگ «جمل» معروف است. نبردی که یکسوی آن علی(ع)، امیرمؤمنان و خلیفه برحق و مشروع مسلمانان با خیل حامیان و طرفدارانش قرار دارد و در سوی دیگر آن صحابهای چون زبیربن عوام و طلحهبن عبیدالله و... و باند غارتگر زیادهخواه اموی. در اینجا نیز، برای جلوگیری از شعلهور شدن آتش جنگی که برای اولین بار هر دو سوی میدان، مسلمانان قرار داشتند، علی(ع) به عنوان رهبر جامعه و خلیفه مسلمین و امام برحق، تمام تلاش خود را میکند، سخنرانیها میکند، نامهها مینویسد و... و مذاکره میکند. چرا که او میداند و بسیاری دیگر که خود را به فراموشی نزده، میدانستند، هرکس در برابر شمشیر پرآوازه او قرار بگیرد، منزلی جز دوزخ نخواهد داشت. آنها در گیر و دار نبرد خندق از قول رسول خدا شنیده بودند که «ضربه شمشیر علی از عبادت جن و انس بالاتر است» و قول آن بزرگ بزرگان را به یاد داشتند که فرمود «علی با حق است و حق با علی است و این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد.» و بالاخره بارها از زبان شیر پیروز خدا (اسدالله الغالب) علی مرتضی(ع) شنیده بودند که بااشاره به شمشیرش میفرمود: «با این شمشیر کسی را نزدم مگر آنکه یکسره به جهنم رفت...» و... و او امام است. در درجه اول خواهان هدایت و سعادت دنیوی و اخروی نوع بشر است، و در این راه تمام تلاش خود را میکند و... اگر راهی نبود و چارهای نماند، آن وقت باز از سر وظیفه و برای نجات بشریت و دفاع از حق و مبارزه با ظالم از «داغ و درفش» استفاده میکرد. متأسفانه تلاش امام در این راه به جایی نرسید و «ناکثین» جاهطلب و قدرتپرست، در اطراف بصره در برابر سپاه امام(ع) که از مدینه تا آنجا به تعقیب آنها آمده بود، صفآرایی کردند. باز اینجا امام(ره) برای جلوگیری از جنگ و هدایت و نجات ناکثین از آتش دوزخ، همه کوشش خود را به کار بست و... از جمله با بعضی از صحابه رسولخدا که علیرغم فداکاریهایی که در راه پیشرفت اسلام کرده و شمشیرها در رکاب پیامبر زده بودند اینک به خاطر جاهطلبی یا اغوای آن و این راه انحراف و ضلالت را در پیش گرفته، به مذاکره رویاروی و مستقیم نشست.
زبیربن عوام، یکی از همین افراد بلکه از اولین پیمانشکنان و از سردمداران لشکر جمل به حساب میآمد... زبیر، پسر صفیه عمه رسولخدا(ص) و علیبن ابیطالب بود. مردی که تا پیامبر در قید حیات ظاهری بود، برای آن حضرت صحابهای فداکار و از جان گذشته بود و چون ایشان از دنیا رفت، در کنار علی(ع) ایستاد... اما اینکه در صف «ناکثین» قرار گرفته و همدست امویها شده و علیه علی(ع)، مظهر حق و وصی پیامبر و امیر مشروع و قانونی مؤمنان، علم مبارزه برافراشته بود... «او را باید به خود آورد و از گمراهی نجات داد...» امام با این نیت و قصد، زبیر را به مذاکره دعوت کرد... زبیر پذیرفت. ملاقات آن دو در میان اردوگاه طرفین صورت گرفت. ملاقاتی که در آن امام به لحنی ناصحانه و دلسوزانه، زبیر را از پیمودن راه باطل برحذر داشت و به قرار گرفتن در صراط حق دعوت کرد. بر سر او «نهیب» زد و سعی نمود با ذکر خاطرهای از پیامبر(ص) وی را ورطه «غفلت» برهاند... و زبیر سراسر «گوش» بود و... آن خاطره را خوب به یاد داشت: «زبیر هرگز مقابل علی قرار نگیر که او همواره با حق است.» او را به خود آورد و بیدار کرد و متنبه نمود، و... در مقام توجیه و عذرخواهی به امام(ع) عرض کرد: «آری به یاد میآورم... بدون شک چنین بود. که تو میگویی... به خدا قسم از جنگ با تو منصرف میشوم.» و...
او بعد از مذاکره با امام(ره)، از صف ناکثین خارج شده به سپاهیان علی(ع) هم نپیوست اما میدان جنگ را به سوی تقدیری که چندان هم به طول نینجامید، ترک کرد و...!
3- مذاکره در منطق اسلام و در سیره بزرگان و معصومان آن(علیهمالسلام)، «هدف»، نیست، «وسیلهای» است در کنار سایر ابزارها و تاکتیکها برای تحقق اهداف و دستیابی به آرمانها و بالاخره، پاسداری از اصول «فرصتی» است برای اینکه حرف منطقی و پیام هدایتگر الهی را به گوش زمان و تاریخ برسانند. در این مکتب و جهانبینی، مذاکره هرگز به معنی چانه زدن بر سر اصول و کوتاه آمدن از ارزشهایی چون عزت و شرافت و... بازی کردن در پازل و زمین حریف نیست، بر این اساس ما نباید امروز اگر ادعای پیروی از سیره آن بزرگان و آموزههای مکتب انسانساز اسلام را داریم از تاریخ و روش آن بزرگان «استفاده ابزاری» کنیم و خدای ناکرده روش و سیره آن هادیان راه و طریق را «تفسیر به رأی» نکنیم و... مثلاً لفظ مذاکره را چسبیده، هدف و محتوای و معنی مذاکره را در قاموس آن بزرگان رها کنیم، آری امامحسین(ع) با عمربن سعد مذاکره کرد، خود آن بزرگوار هم پیشنهاد مذاکره را مطرح کرد، اما نه برای معامله کردن درباره خواستههای نابجای او، بلکه برای «نهیب زدن» و ترساندن او از خدا. و امام علی(ع) هم با زبیربن عوام مذاکره کرد. خود از زبیر خواست تا به ملاقات هم بروند، اما هدف امام چانهزدن، کنار آمدن، معامله کردن و... نبود. بلکه برای این بود که زبیر را به یاد خودش بیاورد... و انسانی را از سقوط به قعر جهنم باز دارد. بنابراین وقتی حرف از «مذاکره» میشود، باید پرسید کدام مذاکره، و مذاکره برای چه و تحقق چه هدفی؟
سیدمحمدسعید مدنی