شهری که قانون در خیابانهایش به پایان میرسد!(پاورقی)
تالیف:پروین نخعی مقدم
ویلسون چهار سال دارد. مک؛ پدر ویلسون راننده کامیون است. مک دو روز در هفته هست و سه روز نیست، یک روز هست و شش روز نیست! مردهایی که تنها سفر میکنند، زود به تنهایی دل میبندند، مردهایی که زیاد سفر میکنند، زود اسیر جاده میشوند.
مک؛ پدر ویلسون، لاغر، بلنداندام، با صورتی سهگوش و چشمهایی سبز و موهایی بور، آخر کلمات را میکشد و روی بعضی از هجاها تکیه صدایش بیشتر است. لهجهای تگزاسی دارد، به شدت عاشق قمار و جاده است. از بحثهای سیاسی هم بسیار لذت میبرد. خصیصهای که در اغلب رانندهها که همه وقتشان را پشت رادیوی ماشینها سپری میکنند، دیده میشود. ماریا، مادر ویلسون؛ زنی ساده، آرام، نمونه یک زن روستایی قانع، صبور و بیتفاوت نسبت به وقایع اطرافش و البته تنها. از 7 سال قبل به این طرف، همه دلخوشی این زن نشستن پشت پنجره و گوش دادن به صدای کامیونهاست که شبها از پشت پنجره میگذرند.
«مک دو روز بیشتر بمان! یک ماه است که رفتهای؟»
مک میگوید:
«نمیتوانم، شرکت راننده کم دارد.»
زمان میگذرد، اکنون ویلسون 9 سال دارد.
«ویلسون! تو حال مرا به هم میزنی! پسره مردنی! نمیدانم تو به که رفتهای؟ توی همه اجدادمان بگردیم، یکی مثل تو پیدا نمیشود.»
«ویلسون! مثل یک بزدل به من نچسب!»
ویلسون! شکاف گوشه لبش را با پشت دست پاک میکند و خون پشت دستش را میمالد به زانوی شلوارش.
«تو باز از آن پسره مردنی کتک خوردی؟ کی از پس خودت برمیآیی، پسر؟»
ویلسون به گریه میافتد، مک با اکراه ضربهای به سینه پسرک میزند و دور میشود. بوی آبجو و کاه خیس خورده میدهد، اشک در صورت پسرک یخ میزند.
«بعد یقه طرف را گرفتم و کشاندمش این طرف میز، شیشه را برداشتم و با آن زدم وسط فرق سرش، سیاه حرامزاده زل زده بود توی چشمهایم...»
قصههای زمان مستی مک، برای ماریای ساده و زودباور دیگر جذاب نیست. زن سرخورده اگر در 16 سالگی عاشق ژست و سبیل این مرد نمیشد، حالا حتما سرنوشت بهتری داشت.
ماریا همه شبها پشت پنجره مینشیند و لباسهای کهنه را وصله میکند، میاندیشد:
«مردهای این سرزمین همه مثل هماند، تا پشت سبیلشان سبز میشود، چشمشان میرود دنبال شراب و قمار و زن.»
ماریا شبها پشت پنجره انتظار میکشد و می اندیشد که این سعادت زنهاست که میتوانند دوست داشته باشند.
«مک تو نباید این قدر الکل بخوری! کشیش توماس میگوید که الکل بدبختیهای بشریت است که توی شیشه جمع شده، هر که بیشتر میخورد، بیشتر بدبختیها را سر میکشد و بدبختتر میشود.»
مک شیشه را پیش میکشد و پرصدا میخندد:
«این را او گفت؟ خود پدر توماس گفت؟»
- البته خود او گفت!
مک با صدایی آهستهتر میگوید:
«سیاستمدارها و کشیشها مثل هماند، تنها آنها میتوانند حرفهایی بزنند که خودشان ابدا عمل نمیکنند و باور ندارند اما وقتی مردم عادی آن حرفها را باور میکنند، دهانشان از تعجب باز میماند.»
ماریا زمزمه میکند:
«مردها مثل هماند، فقط فکر زن و شراب و قمارند. آنها وقتی قمار نمیکنند که همه چیزشان را باختهاند و چیزی برای قمار ندارند. وقتی شراب نمینوشند که جامشان خالی شده باشد و در انتظار جام دیگری باشند و زن...! وای که چقدر ما زنها بیچارهایم، تا وقتی به آنها احتیاج داریم، نیستند اما ما محکوم هستیم که انتظار بکشیم. انتظار و انتظار تا روزی که پیر و ناتوان شوند و به ما احتیاج پیدا کنند. آن وقت شادمانه به خودمان میگوییم که به! چقدر ما خوشبختیم که آنها بعد از آن همه عیش و نوش، فراموشمان نکردهاند.»
زیر چشمان ماریا تیره و کدر است. از عشق 16 سالگی فقط سایهای از دست رفتنی مانده است. مک سایهای است که بیشتر وقتها در تیرگی روزها و شبهای نبودن گم میشود.
ماریا میاندیشد:
«مردها گاهی سنگدل به نظر میرسند؛ زیرا گذشته را فراموش میکنند، گذشته برای آنها تباه شده است، ولی زنها میدانند که در روزهای آینده یاد گذشته به سراغشان میآید، پس به ناچار با آن زندگی میکنند.»
- یادت هست مک؟ وقتی بچه بودیم با بیلچه تخمهای ذرت را توی باغچه میکاشتیم و تو میگفتی وقتی سر از خاک بیرون بیاورند ما بزرگ میشویم. به مدرسه میرویم، پولدار میشویم، عروسی میکنیم، زمین میخریم، دورتادور خانه را حصار میکشیم و بچههایمان... بچههایمان را بزرگ میکنیم.
مک میگوید:
«من برای یکجا ماندن ساخته نشدهام!»
ریشههایی که از احساس آب میخورند، زود میخشکند. هرچند شب بارکشی آن طرف جاده میایستد، سایه مردی از راهرو میگذرد، مرد بوی عرق و گازوئیل و آبجو میدهد اما او مک نیست، ویلسون فریاد میکشد:
«نرهخر... میکشمت!»
و به سوی غریبه یورش می برد، مرد پسرک را توی هوا نگه میدارد و با قهقهه میگوید:
«آی! آی! حیوان کوچولو! باید صبر کنی تا زورت به من برسد!»
اشک در چشمهای پسرک یخ میزند!
آخرین باری که مک را دیدهاند، به سمت مکزیک میرانده.
روز پشت روز، شب پشت شب، گله پشت گله! مردها روی زین اسب گلهها را به سمت چراگاههای غربی میبرند.
«ویلسون تو هم با ما میآیی؟»
برای ویلی ماندن روی اسب ملالآور است اما بدتر از آن بازگشت به خانه است و سرانجام یک روز گفتوگوهای محرمانه با جین دختر کوچک همسایه و نجواهای آرام پسرک:
«فردا برای همیشه از این جا میروم!»
یک مرد سیاه الکلی گوشه خیابانی در نیویورک، همانقدر ترحمانگیز است که یک پسر بچه تک و تنها و گرسنه.
دزدی از مرد سیاهمست وسوسهانگیز و در عین حال نفرتآور است و نفرتآورتر وقتی که مرد سیاه دهانش را برای طلب کمک باز میکند و پسرک با تکه سنگی بزرگ فریادش را خاموش میکند.
ویلسون خاموش، مبهوت با چشمهای گشاد کنار جسد مرد میایستد، ترس حتی مجال دزدی را به او نمیدهد. ویلسون وحشتزده همه راه را از غرب شهر به سمت شرق میدود. مردمرده یا فقط بیهوش شده است؟ این را نه صبح روز بعد و نه هیچوقت دیگر نمیفهمد.
پنج سال بعد نیویورک بزرگتر شده است. ویلسون هم آدم دیگری است، خشن، خونسرد و سرشار از احساس نفرت. نفرتی که هیچوقت به خاطر وجودش احساس شرمساری نمیکند.
نیویورک خیابانهایی دارد که در آنها قانون به پایان میرسد و در این جور وقتها آدمکشها، تگزاسیها، ثروتمندها و سیاستمدارها هر کدام طبق منافع خودشان قانون را مینویسند. در شهر بزرگی مثل نیویورک خیابانی هم هست که ویلسون قانونش را بنویسد، فلسفه ویلسون این است:
«زندگی بدون پایبندی، خوشگذرانی بدون تعهد، قدرت بدون ترس، کشتن بدون ترحم...»
مدتی بعد وقتی ویلسون به استخدام ارتش درمیآید، تخصص عجیبی در بازکردن قفلها دارد. خون هم دیگر او را نمیترساند.
برعکس ارتعاشهای آخرین بدن در لحظههای مرگ حتی لذتی جنونآمیز را در او بیدار میکند. شش ماه بعد ویلسون به خاطر خشونت بسیار توبیخ و زندانی میشود اما بخت با او یار است، ارتش او را برای پروژهای جدید انتخاب کرده است.
***
کویر یک، قلب ماجرا
ساعت 23/30 به وقت تهران و ساعت 15 به وقت شیکاگو، اولین هرکولس بدون هیچ خطری در قلب کویر نشست. آسمان صاف و ستارهها نزدیک بودند. سرهنگ جیم کایل و سرهنگ بکویث مشغول پیاده کردن افراد شدند، وقتی آخرین هواپیما روی زمین نشست، سرهنگ با شعف گفت:
«میدانی کایل! نقطه طنز مطلب اینجاست که ما درست جایی قرار داریم که ایرانیها از استفاده این محل در شرایط ضروری توسط ما بیم داشتهاند، طبق اطلاعات جاسوسان ما، حتی آنها نقشه این منطقه را دارند.»
سرهنگ درست میگفت. نقشه فرودگاه مخفی طبس، در اولین روزهای انقلاب، درست در لحظه دستگیری محمود جعفریان متخصص ضدشورش رژیم شاه قبل از این که در آتش بسوزد، به دست نیروهای انقلابی افتاده بود. جعفریان اقرار کرده بود که این باند را سازمان سیا و با موافقت مستقیم محمدرضا شاه ساخته است. حتی آنها میدانستند که این باند در جریان زلزله طبس توسط نیروهای آمریکایی استفاده شده است.
حتی بعد از کشف نقشه، چون امکان وجود دستگاههای مخفی در محل میرفت، نیروی هوایی ایران تصمیم به بمباران و تخریب فرودگاه را گرفته بود اما جو متشنج و بهم ریخته در دستگاه دولتی ایران و مخالفتهای مکرر و سنگاندازیهای حساب شده رئیسجمهور بنیصدر، بر سر راه نخستوزیر رجایی و سران سپاه اجازه تمرکز روی این منطقه را نداد.
کایل با خنده ریزی گفت:
«آنها فکرش را نمیکردند که ما از این محل استفاده کنیم؛ چون میدانند که ما از کشف آن توسط انقلابیها مطلع هستیم.»
خیلی دورتر از چادر سرهنگ چارلی، سرجوخه آلن کنار تپه کوچکی رو به جاده نگهبانی میداد. وقتی چند متری از دیگران فاصله گرفت، گلنگدن مسلسل را عقب کشید و به تاریکی جاده چشم دوخت. شب کویر خیالانگیز و وهمآلود پیش رویش بود. کویر به قدری ساکت بود که میشد صدای غلتیدن دانههای شنریزه را حس کرد، سعی کرد چشمانش را ببندد و به اصوات گوش دهد. باد انگار از دور دستها صدای پارس سگهای وحشی را میآورد. خوب گوش داد، صداها شکل دیگری به خود گرفته بود، مثل صدای کشیده شدن قدمهایی سنگین برروی خاک. چشمهایش را باز کرد و بار دیگر به تاریکی خیره شد، بعد حس کرد که دستی دور گردنش حلقه میشود و نفساش را بند میآورد. رعشه سختی گرفت و با شتاب به عقب برگشت هیچ چیز وجود نداشت مگر وزوز سمج باد و سیاهی شب.
آلن چند متر به طرف جاده پیش رفت، نورافکنها یک طرف جاده را روشن میکردند. بعد وسط جاده ایستاد و به سیاهی خیره شد، لحظاتی بعد نور ضعیفی را در دل جاده دید، این نور نمیتوانست از چراغ موتور سیکلت باشد، روشنایی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و وقتی آلن توانست تشخیص بدهد که این نور چراغهای یک ماشین سنگین است، نفتکش هنوز فاصله زیادی با او داشت. سرجوخه آلن به سرعت دوید تا خودش را به سرگرد برساند اما پیش از این که به سرگرد برسد، صدای فریاد سرهنگ چارلی را شنید که دستور شلیک میداد. بعد، صدای شلیک گلوله در صحرا پیچید! آن سوی جاده فالوی به محض نزدیک شدن نفتکش دو گلوله کلت به طرفش خالی کرد. در تیرگی شب صدای فریادی جگرخراش در دل صحرا پیچید. گلولههای بعدی باد لاستیکها را خواباند و نفتکش به سمت چپ جاده منحرف شد و در شیب کنار جاده از حرکت ایستاد.
سرباز فالوی با فریادی توأم با شادی گفت:
«زدمش! زدم!»
و دوباره به سمت نفتکش شلیک کرد، نفتکش این بار آتش گرفت و به دنبال آن صدای فریاد خاموش شد. سربازها به طرف تانکر دویدند. فالوی دستگیره سمت راننده را گرفت و در را با خشونت پیش کشید. کابین راننده خالی بود، لکههای خون روی صندلی نشان میداد که راننده حتماً زخمی شده و در همان نزدیکیهاست. فالوی با تشویش و سماجت خطاب به سربازها گفت:
«جای دوری نمیتواند برود، باید بگیریمش.»
***
خبر دومین اتومبیل که به فاصله کمی از نفتکش دور زده و بعد از سوار کردن راننده زخمی فرار کرده بود، شوک بدی برای چارلی بود.
کایل نگران گفت:
«اگر آنها زنده بمانند، حتماً خبر میدهند، هرطور هست پیدایشان کنید، زنده یا مرده فرقی نمیکند.»
سربازها به دستور فرمانده از جایی که اتومبیل وارد بیابان شده بود تا مسافت نسبتاً زیادی را با سرعت در کویر پیش رفتند اما خبری از آنها نبود. عاقبت سرهنگ به تابعیت از یکی از ایرانیها که ادعا میکرد با منطقه آشنایی کاملی دارد، به خودش و کایل دلداری داد که آنها حتماً قاچاقچیان نفت بودند و قاچاقچیها هیچوقت سراغ پلیس نمیروند.
ویلسون چهار سال دارد. مک؛ پدر ویلسون راننده کامیون است. مک دو روز در هفته هست و سه روز نیست، یک روز هست و شش روز نیست! مردهایی که تنها سفر میکنند، زود به تنهایی دل میبندند، مردهایی که زیاد سفر میکنند، زود اسیر جاده میشوند.
مک؛ پدر ویلسون، لاغر، بلنداندام، با صورتی سهگوش و چشمهایی سبز و موهایی بور، آخر کلمات را میکشد و روی بعضی از هجاها تکیه صدایش بیشتر است. لهجهای تگزاسی دارد، به شدت عاشق قمار و جاده است. از بحثهای سیاسی هم بسیار لذت میبرد. خصیصهای که در اغلب رانندهها که همه وقتشان را پشت رادیوی ماشینها سپری میکنند، دیده میشود. ماریا، مادر ویلسون؛ زنی ساده، آرام، نمونه یک زن روستایی قانع، صبور و بیتفاوت نسبت به وقایع اطرافش و البته تنها. از 7 سال قبل به این طرف، همه دلخوشی این زن نشستن پشت پنجره و گوش دادن به صدای کامیونهاست که شبها از پشت پنجره میگذرند.
«مک دو روز بیشتر بمان! یک ماه است که رفتهای؟»
مک میگوید:
«نمیتوانم، شرکت راننده کم دارد.»
زمان میگذرد، اکنون ویلسون 9 سال دارد.
«ویلسون! تو حال مرا به هم میزنی! پسره مردنی! نمیدانم تو به که رفتهای؟ توی همه اجدادمان بگردیم، یکی مثل تو پیدا نمیشود.»
«ویلسون! مثل یک بزدل به من نچسب!»
ویلسون! شکاف گوشه لبش را با پشت دست پاک میکند و خون پشت دستش را میمالد به زانوی شلوارش.
«تو باز از آن پسره مردنی کتک خوردی؟ کی از پس خودت برمیآیی، پسر؟»
ویلسون به گریه میافتد، مک با اکراه ضربهای به سینه پسرک میزند و دور میشود. بوی آبجو و کاه خیس خورده میدهد، اشک در صورت پسرک یخ میزند.
«بعد یقه طرف را گرفتم و کشاندمش این طرف میز، شیشه را برداشتم و با آن زدم وسط فرق سرش، سیاه حرامزاده زل زده بود توی چشمهایم...»
قصههای زمان مستی مک، برای ماریای ساده و زودباور دیگر جذاب نیست. زن سرخورده اگر در 16 سالگی عاشق ژست و سبیل این مرد نمیشد، حالا حتما سرنوشت بهتری داشت.
ماریا همه شبها پشت پنجره مینشیند و لباسهای کهنه را وصله میکند، میاندیشد:
«مردهای این سرزمین همه مثل هماند، تا پشت سبیلشان سبز میشود، چشمشان میرود دنبال شراب و قمار و زن.»
ماریا شبها پشت پنجره انتظار میکشد و می اندیشد که این سعادت زنهاست که میتوانند دوست داشته باشند.
«مک تو نباید این قدر الکل بخوری! کشیش توماس میگوید که الکل بدبختیهای بشریت است که توی شیشه جمع شده، هر که بیشتر میخورد، بیشتر بدبختیها را سر میکشد و بدبختتر میشود.»
مک شیشه را پیش میکشد و پرصدا میخندد:
«این را او گفت؟ خود پدر توماس گفت؟»
- البته خود او گفت!
مک با صدایی آهستهتر میگوید:
«سیاستمدارها و کشیشها مثل هماند، تنها آنها میتوانند حرفهایی بزنند که خودشان ابدا عمل نمیکنند و باور ندارند اما وقتی مردم عادی آن حرفها را باور میکنند، دهانشان از تعجب باز میماند.»
ماریا زمزمه میکند:
«مردها مثل هماند، فقط فکر زن و شراب و قمارند. آنها وقتی قمار نمیکنند که همه چیزشان را باختهاند و چیزی برای قمار ندارند. وقتی شراب نمینوشند که جامشان خالی شده باشد و در انتظار جام دیگری باشند و زن...! وای که چقدر ما زنها بیچارهایم، تا وقتی به آنها احتیاج داریم، نیستند اما ما محکوم هستیم که انتظار بکشیم. انتظار و انتظار تا روزی که پیر و ناتوان شوند و به ما احتیاج پیدا کنند. آن وقت شادمانه به خودمان میگوییم که به! چقدر ما خوشبختیم که آنها بعد از آن همه عیش و نوش، فراموشمان نکردهاند.»
زیر چشمان ماریا تیره و کدر است. از عشق 16 سالگی فقط سایهای از دست رفتنی مانده است. مک سایهای است که بیشتر وقتها در تیرگی روزها و شبهای نبودن گم میشود.
ماریا میاندیشد:
«مردها گاهی سنگدل به نظر میرسند؛ زیرا گذشته را فراموش میکنند، گذشته برای آنها تباه شده است، ولی زنها میدانند که در روزهای آینده یاد گذشته به سراغشان میآید، پس به ناچار با آن زندگی میکنند.»
- یادت هست مک؟ وقتی بچه بودیم با بیلچه تخمهای ذرت را توی باغچه میکاشتیم و تو میگفتی وقتی سر از خاک بیرون بیاورند ما بزرگ میشویم. به مدرسه میرویم، پولدار میشویم، عروسی میکنیم، زمین میخریم، دورتادور خانه را حصار میکشیم و بچههایمان... بچههایمان را بزرگ میکنیم.
مک میگوید:
«من برای یکجا ماندن ساخته نشدهام!»
ریشههایی که از احساس آب میخورند، زود میخشکند. هرچند شب بارکشی آن طرف جاده میایستد، سایه مردی از راهرو میگذرد، مرد بوی عرق و گازوئیل و آبجو میدهد اما او مک نیست، ویلسون فریاد میکشد:
«نرهخر... میکشمت!»
و به سوی غریبه یورش می برد، مرد پسرک را توی هوا نگه میدارد و با قهقهه میگوید:
«آی! آی! حیوان کوچولو! باید صبر کنی تا زورت به من برسد!»
اشک در چشمهای پسرک یخ میزند!
آخرین باری که مک را دیدهاند، به سمت مکزیک میرانده.
روز پشت روز، شب پشت شب، گله پشت گله! مردها روی زین اسب گلهها را به سمت چراگاههای غربی میبرند.
«ویلسون تو هم با ما میآیی؟»
برای ویلی ماندن روی اسب ملالآور است اما بدتر از آن بازگشت به خانه است و سرانجام یک روز گفتوگوهای محرمانه با جین دختر کوچک همسایه و نجواهای آرام پسرک:
«فردا برای همیشه از این جا میروم!»
یک مرد سیاه الکلی گوشه خیابانی در نیویورک، همانقدر ترحمانگیز است که یک پسر بچه تک و تنها و گرسنه.
دزدی از مرد سیاهمست وسوسهانگیز و در عین حال نفرتآور است و نفرتآورتر وقتی که مرد سیاه دهانش را برای طلب کمک باز میکند و پسرک با تکه سنگی بزرگ فریادش را خاموش میکند.
ویلسون خاموش، مبهوت با چشمهای گشاد کنار جسد مرد میایستد، ترس حتی مجال دزدی را به او نمیدهد. ویلسون وحشتزده همه راه را از غرب شهر به سمت شرق میدود. مردمرده یا فقط بیهوش شده است؟ این را نه صبح روز بعد و نه هیچوقت دیگر نمیفهمد.
پنج سال بعد نیویورک بزرگتر شده است. ویلسون هم آدم دیگری است، خشن، خونسرد و سرشار از احساس نفرت. نفرتی که هیچوقت به خاطر وجودش احساس شرمساری نمیکند.
نیویورک خیابانهایی دارد که در آنها قانون به پایان میرسد و در این جور وقتها آدمکشها، تگزاسیها، ثروتمندها و سیاستمدارها هر کدام طبق منافع خودشان قانون را مینویسند. در شهر بزرگی مثل نیویورک خیابانی هم هست که ویلسون قانونش را بنویسد، فلسفه ویلسون این است:
«زندگی بدون پایبندی، خوشگذرانی بدون تعهد، قدرت بدون ترس، کشتن بدون ترحم...»
مدتی بعد وقتی ویلسون به استخدام ارتش درمیآید، تخصص عجیبی در بازکردن قفلها دارد. خون هم دیگر او را نمیترساند.
برعکس ارتعاشهای آخرین بدن در لحظههای مرگ حتی لذتی جنونآمیز را در او بیدار میکند. شش ماه بعد ویلسون به خاطر خشونت بسیار توبیخ و زندانی میشود اما بخت با او یار است، ارتش او را برای پروژهای جدید انتخاب کرده است.
***
کویر یک، قلب ماجرا
ساعت 23/30 به وقت تهران و ساعت 15 به وقت شیکاگو، اولین هرکولس بدون هیچ خطری در قلب کویر نشست. آسمان صاف و ستارهها نزدیک بودند. سرهنگ جیم کایل و سرهنگ بکویث مشغول پیاده کردن افراد شدند، وقتی آخرین هواپیما روی زمین نشست، سرهنگ با شعف گفت:
«میدانی کایل! نقطه طنز مطلب اینجاست که ما درست جایی قرار داریم که ایرانیها از استفاده این محل در شرایط ضروری توسط ما بیم داشتهاند، طبق اطلاعات جاسوسان ما، حتی آنها نقشه این منطقه را دارند.»
سرهنگ درست میگفت. نقشه فرودگاه مخفی طبس، در اولین روزهای انقلاب، درست در لحظه دستگیری محمود جعفریان متخصص ضدشورش رژیم شاه قبل از این که در آتش بسوزد، به دست نیروهای انقلابی افتاده بود. جعفریان اقرار کرده بود که این باند را سازمان سیا و با موافقت مستقیم محمدرضا شاه ساخته است. حتی آنها میدانستند که این باند در جریان زلزله طبس توسط نیروهای آمریکایی استفاده شده است.
حتی بعد از کشف نقشه، چون امکان وجود دستگاههای مخفی در محل میرفت، نیروی هوایی ایران تصمیم به بمباران و تخریب فرودگاه را گرفته بود اما جو متشنج و بهم ریخته در دستگاه دولتی ایران و مخالفتهای مکرر و سنگاندازیهای حساب شده رئیسجمهور بنیصدر، بر سر راه نخستوزیر رجایی و سران سپاه اجازه تمرکز روی این منطقه را نداد.
کایل با خنده ریزی گفت:
«آنها فکرش را نمیکردند که ما از این محل استفاده کنیم؛ چون میدانند که ما از کشف آن توسط انقلابیها مطلع هستیم.»
خیلی دورتر از چادر سرهنگ چارلی، سرجوخه آلن کنار تپه کوچکی رو به جاده نگهبانی میداد. وقتی چند متری از دیگران فاصله گرفت، گلنگدن مسلسل را عقب کشید و به تاریکی جاده چشم دوخت. شب کویر خیالانگیز و وهمآلود پیش رویش بود. کویر به قدری ساکت بود که میشد صدای غلتیدن دانههای شنریزه را حس کرد، سعی کرد چشمانش را ببندد و به اصوات گوش دهد. باد انگار از دور دستها صدای پارس سگهای وحشی را میآورد. خوب گوش داد، صداها شکل دیگری به خود گرفته بود، مثل صدای کشیده شدن قدمهایی سنگین برروی خاک. چشمهایش را باز کرد و بار دیگر به تاریکی خیره شد، بعد حس کرد که دستی دور گردنش حلقه میشود و نفساش را بند میآورد. رعشه سختی گرفت و با شتاب به عقب برگشت هیچ چیز وجود نداشت مگر وزوز سمج باد و سیاهی شب.
آلن چند متر به طرف جاده پیش رفت، نورافکنها یک طرف جاده را روشن میکردند. بعد وسط جاده ایستاد و به سیاهی خیره شد، لحظاتی بعد نور ضعیفی را در دل جاده دید، این نور نمیتوانست از چراغ موتور سیکلت باشد، روشنایی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و وقتی آلن توانست تشخیص بدهد که این نور چراغهای یک ماشین سنگین است، نفتکش هنوز فاصله زیادی با او داشت. سرجوخه آلن به سرعت دوید تا خودش را به سرگرد برساند اما پیش از این که به سرگرد برسد، صدای فریاد سرهنگ چارلی را شنید که دستور شلیک میداد. بعد، صدای شلیک گلوله در صحرا پیچید! آن سوی جاده فالوی به محض نزدیک شدن نفتکش دو گلوله کلت به طرفش خالی کرد. در تیرگی شب صدای فریادی جگرخراش در دل صحرا پیچید. گلولههای بعدی باد لاستیکها را خواباند و نفتکش به سمت چپ جاده منحرف شد و در شیب کنار جاده از حرکت ایستاد.
سرباز فالوی با فریادی توأم با شادی گفت:
«زدمش! زدم!»
و دوباره به سمت نفتکش شلیک کرد، نفتکش این بار آتش گرفت و به دنبال آن صدای فریاد خاموش شد. سربازها به طرف تانکر دویدند. فالوی دستگیره سمت راننده را گرفت و در را با خشونت پیش کشید. کابین راننده خالی بود، لکههای خون روی صندلی نشان میداد که راننده حتماً زخمی شده و در همان نزدیکیهاست. فالوی با تشویش و سماجت خطاب به سربازها گفت:
«جای دوری نمیتواند برود، باید بگیریمش.»
***
خبر دومین اتومبیل که به فاصله کمی از نفتکش دور زده و بعد از سوار کردن راننده زخمی فرار کرده بود، شوک بدی برای چارلی بود.
کایل نگران گفت:
«اگر آنها زنده بمانند، حتماً خبر میدهند، هرطور هست پیدایشان کنید، زنده یا مرده فرقی نمیکند.»
سربازها به دستور فرمانده از جایی که اتومبیل وارد بیابان شده بود تا مسافت نسبتاً زیادی را با سرعت در کویر پیش رفتند اما خبری از آنها نبود. عاقبت سرهنگ به تابعیت از یکی از ایرانیها که ادعا میکرد با منطقه آشنایی کاملی دارد، به خودش و کایل دلداری داد که آنها حتماً قاچاقچیان نفت بودند و قاچاقچیها هیچوقت سراغ پلیس نمیروند.