به یاد سردار شهید «عبدالله عرب نجفی»
از تنها چیزی که نمیترسید مرگ بود!(حدیث دشت عشق)
شهید سردار«عبدالله عرب نجفی» در سال 1333 در شهر کلاته خیج، استان سمنان دیده به جهان گشود. با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهههای جنوب شد. حاج عبدالله از فرماندهان دوران دفاع مقدس تیپ 12 قائم آل محمد (عج) و همچنین فرمانده لجستیک تیپ قائم آل محمد بعد از دفاع مقدس بود.
او تا پایان جنگ در جبهه حضور موثر داشت و سرانجام در تاریخ 27/10/72 در سن 39سالگی در حین انجام ماموریت و بر اثر سانحه رانندگی به فیض شهادت نائل شد و به یاران شهیدش پیوست.
یکی از همرزمانش روایت میکند: حاج عبدالله در عملیات مرصاد، فرمانده گردان کربلا بود. پسر دوازده ساله اش را هم با خودش آورده بود. از همان اول کار توی تنگه ماندو حتی روی ارتفاع هم نیامد. با اینکه تیر بار دشمن لحظهای امان نمیداد قد راست ایستاده و با صدای گرمش به بچهها روحیه میداد و به آنها میگفت: «بعد از خدا امیدم به شماست. یک لحظه هم از آنها غافل نشوید بهشان امان ندهید و...»
ترس این را داشتم که هدف قرار گیرد. هرچه میگفتم: شما هم یک اسلحهبردار میگفت: اگه لازم بشه از اسلحه شما استفاده میکنم. شاید از تنها چیزی که ترس نداشت مرگ بود. از روز اول جنگ بند پوتین هایش را بسته بود. خودش را به خطر میانداخت تا مجروحین را به عقب بیاورد حتی جنازه شهدا را مثل پدری دلسوز کول میکرد و میآورد. همیشه میگفت من لیاقت ندارم که فرمانده این بچهها باشم. اینها همه نماز شب میخوانند. اون وقت من به آنها دستور میدهم. من از روی هر کدام از آنها خجالت میکشم.
او تا پایان جنگ در جبهه حضور موثر داشت و سرانجام در تاریخ 27/10/72 در سن 39سالگی در حین انجام ماموریت و بر اثر سانحه رانندگی به فیض شهادت نائل شد و به یاران شهیدش پیوست.
یکی از همرزمانش روایت میکند: حاج عبدالله در عملیات مرصاد، فرمانده گردان کربلا بود. پسر دوازده ساله اش را هم با خودش آورده بود. از همان اول کار توی تنگه ماندو حتی روی ارتفاع هم نیامد. با اینکه تیر بار دشمن لحظهای امان نمیداد قد راست ایستاده و با صدای گرمش به بچهها روحیه میداد و به آنها میگفت: «بعد از خدا امیدم به شماست. یک لحظه هم از آنها غافل نشوید بهشان امان ندهید و...»
ترس این را داشتم که هدف قرار گیرد. هرچه میگفتم: شما هم یک اسلحهبردار میگفت: اگه لازم بشه از اسلحه شما استفاده میکنم. شاید از تنها چیزی که ترس نداشت مرگ بود. از روز اول جنگ بند پوتین هایش را بسته بود. خودش را به خطر میانداخت تا مجروحین را به عقب بیاورد حتی جنازه شهدا را مثل پدری دلسوز کول میکرد و میآورد. همیشه میگفت من لیاقت ندارم که فرمانده این بچهها باشم. اینها همه نماز شب میخوانند. اون وقت من به آنها دستور میدهم. من از روی هر کدام از آنها خجالت میکشم.