چای هلدار
شالِ سفیدِ نیمه کهنه زردار را نقاب صورتش کرده و جز دو چشمِ درشتِ عسلی با مژه های تاب دارِ سیاه، چهرهاش را به روی هر چه هست و نیست، پوشانده بود.
شالِ سفیدِ نیمه کهنه زردار را نقاب صورتش کرده و جز دو چشمِ درشتِ عسلی با مژه های تاب دارِ سیاه، چهرهاش را به روی هر چه هست و نیست، پوشانده بود.
جز چکمههای پلاستیکی قاچ خوردهاش که رنگ و روی مشکی را به گِل و لای تقدیم کرده و انگار استتار شده بود، سر و وضعش از قافله روز؛ عقب نبود و حتی از همخوانی رنگها با یکدیگر، خوب سر در میآورد!
دو چشمِ عسلی، یک چوب ترکهای بلند، کلماتی عربی و چیزی حدود 200 راس گوسفند و بز و میش از او یک دخترِ چوپانِ عرب ساخته بود. گوسفندهایش رها در دشت، هر چه سبزه بود را با اشتها یک لقمه میکردند و حتی از سَرِ درختچههای خاردار که به زبانِ محلی (شُک بهار) اسم گرفته بودند هم نمیگذشتند!
نزدیکش می شوم و صمیمی سلام میکنم؛ با چشم هایی که انگار میخندند، جواب سلام را خیلی روان میدهد و همین میشود شروع یک حال و احوال گرم از جنسِ همیشگیِ خوزستانیها! می گویم یک دختر هفده، هجده ساله و چوپانی این گَله بزرگ؟! شاهکار است! باز هم نقاب نمیگذارد خنده اش را ببینم و تنها با صدایی که خنده همراهش شده میگوید: هفده، هجده ساله؟!
با لهجهای که فارسی اش بر عربی میچربد و شیرینی و تُردی خرمای جنوب را مزه دهان می کند، میپرسد به نظرت چند سالهام؟
خیلی حال و حوصله تخمین سن ندارم. لب از لب نمیگشایم و لبخندی با چاشنی سکوت، پاسخِ سوالش میکنم!
رَد سکوتم را میگیرد و وقتی می بیند انگار خبری از بلبل زبانی من نیست با هیجان و آب و تاب می گوید: اسمم کلثوم است. در شناسنامه 27 ساله ام اما چون یک سال بعد از تولد در دل دشت، سجل دار شدهام، دقیق نمیدانم چند سال دارم!
چهرهام علامت تعجب میشود که کلثوم، فوری تعجب را از صورتم پاک می کند و میگوید یا یک سال بزرگتر و یا کوچکترم!
این بار، لبخندی از سَر شوق، تحویلش میدهم که یعنی ادامه بده؛ اما سکوت میکند! حتما لبخندم آن قدر مبهم بوده که مُهر سکوت رابه زبان دختر دوست داشتنی چوپان میزند! دستهایش را میگیرم؛ مناسب سن و سالش نیست! زِبر و ضمخت شدهاند!
به رسمِ این رفاقتِ نورسیده، شروع میکنم به گپ و گفت! آرام است و اهل پرچانگی نیست. زندگی با گوسفندها و آرامشِ دشت، سکوت را خیلی خوب به او یاد داده است!
اول فکر میکنم چه قدر گفت و گو با دختر بی هیاهوی چوپان، سخت است اما دل به دلش که میدهم؛ زبان، باز میکند و از داغِ دلش میگوید؛ از زخمها، رنجها... از رنج هایی که نمیداند تا کی و کجا پا به پایش میآیند!
به پنجم ابتدایی که رسیده با درس و مشق به خاطر سختی آمد و شد، خداحافظی کرده و از پانزده سالگی، تمام روزگارش را با طبیعت تکراری و بع بع ها و مع مع ها گذرانده و چه قدر دست هایش به جای چوب دستی چوپانی، شوق ورق زدن برگ های کتابی داشت!
روزمرگی روتین و تکراری زندگی که سَر و تهش دویدن از پی گَله بود و بس، شور و نشاط جوانی را از دلش دزدیده بود؛ آن قدر که با وجود 9 خواهر و 2برادر و چند نوه قد و نیم قد، احساس افسردگی می کرد و از تنهاییهایش حرف میزد!
از گوسفندهایی که حتی فرصتِ دکتر رفتن را از او گرفته و انگار برای بعضی از اهالی خانه! ارزششان بیشتر از کلثوم است! از برادر بزرگش که سَدی بر ازدواجش شده تا کلثوم را برای همیشه، چوپان نگه دارد! چوپانی که هیچ سهمی از گله ندارد و بی مزد و منت، عهدهدار گوسفندهاست!
از روزهای عید و عروسی و مهمانی که انگار نه انگار، او هم سهمی در دنیای آدم ها و شادیهایشان دارد و باز هم باید طبق روال 365 روز سال، به امورات گوسفندی رسیدگی کند!
از سیزده بدرهایی که به قول خودش، همه بار و بندیل میبندند و راهیِ امامزاده میشوند و او کماکان یا از پی گوسفندها میدود و یا تنها در خانهای که دو اتاقِ دست ساز سیمانی، گِلی دارد و در میانِ بیابانی رها شده، چشم به آغُل این زبان بستهها دوخته تا خدای ناکرده، کم و کسری نداشته باشند و خاری به پایشان ننشیند!
او حتی فرصت خرید و انتخاب لباسهایش را ندارد و همه چیز به سلیقه خواهرهایش به تَنش میرود!
دلش از آدمها و حتی گوسفندها پُر بود! گریه میکرد اما هنوز تَه قلبش، سبزههای باران زده امید را می شد چید! روی لبش، لبخندی اجباری نقش میبست تا مادر پیرش که این سال ها دیگر در نبود پدر، کمتر کاری برای رهایی و خوشبختی کلثوم از دستش بر میآمد، بازارِ غصه خوردنش بی رونق شود!
دختر تنهای چوپان، تازگیها به اصرار مادر و تلاش خودش، برای امنیت بیشتر و خلاصی از شَر گرگ هایی که یکهو سَر و کله شان پیدا میشود و بی هوا به دلِ گله میزنند، تلفن همراه خریده بود! و جالب است که با همه محرومیتها، از دنیای رسانه و ارتباطات، چندان عقب نیفتاده بود!
تازه کار بود اما از چَم و خَمِ گوشیِ قسطیاش خوب سَر در میآورد.
بلوتوث بازی را دوست داشت و از من سراغ آهنگ های «خواجه امیری، صادقی، یگانه» و به خصوص «قطارِ چاووشی» را میگرفت!
برایم عجیب بود که با همه دلمردگیهایش، میخواست بیش از این، جا مانده روزگار نشود!این چند روزی که در سفر بودم؛ با کلثوم، حسابی رفاقتم چفت و بست دار شد و روزی دو بار قرار می گذاشتیم در دشتِ آشنایی! برایم نان محلی میآورد و حتی تجربه بکرِ چوپانی را ثبتِ پرونده آن روزهای تکرار نشدنیام کرد!
وقتِ خداحافظی با همه بغضی که زود ترکید گفت: «کاش می شد من هم با تو به تهران بیایم، راستی یادت نرود با علی ضیا مصاحبه کنی!»
بغلش میکنم، چشم هایش تَر شده؛ خیس و آرام می گوید: «ببخش که بوی گوسفند می دهم!»
اما کلثوم بوی گوسفند نمیداد، عطرِ گل بهیِ تمامِ ارادهها و صبوریهای دخترِ دشت را داشت و بس! دختری که سنگینی پلکهایش او را وادار میکند تا هر شب، حوالیِ هشت به خوابی سیاه و سفید رود تا خودش را برای خروس خوانِ یک روزِ دیگر آماده کند!
گرچه دنیای خشن و بیرحمِ دخترِ تنهایِ چوپان، خیلی دور از دنیای فانتزی ما بود اما او بر خلاف خیلی از هم نسلیهایش که رفاه از سَر و کولشان بالا میرود و به هر بهانه کوچکی شروع به نق زدن می کنند و اگر هم راه به جایی نبرند، بساطِ تهدید و فرار و خودکشی، مشکل گشایشان می شود؛ عجیب دلخوش و دلبسته به خدایش بود؛ به خدایی که صدای هر نمازش را در دشت، قاطیِ همهمه گوسفندها چه خوب میشنید!
شيما کريمي