نیامدی ... (شعر)
گفتم بیا که جان شده بر لب نیامدی
می سوزم از فراق تو هر شب نیامدی
شاید که کار و بار طبیبان گرفته است
بر بستری که پر شده از تب نیامدی
جوشن زیاد خواندم و قرآن به سر شدم
الغوث ها رسیده به یارب نیامدی
ای ذوالفقار دست عدالت شتاب کن
شد روزگار خیبر و مرحب نیامدی
کم نیست غصه های عزیزان تو را ولی
بهر نجات مرقد زینب نیامدی
تا کی نویسم از غم یاران و دوستان
از نامه چاه گشته لبالب نیامدی
سید محمد بشیر موسوی - شاعر افغانستانی
می سوزم از فراق تو هر شب نیامدی
شاید که کار و بار طبیبان گرفته است
بر بستری که پر شده از تب نیامدی
جوشن زیاد خواندم و قرآن به سر شدم
الغوث ها رسیده به یارب نیامدی
ای ذوالفقار دست عدالت شتاب کن
شد روزگار خیبر و مرحب نیامدی
کم نیست غصه های عزیزان تو را ولی
بهر نجات مرقد زینب نیامدی
تا کی نویسم از غم یاران و دوستان
از نامه چاه گشته لبالب نیامدی
سید محمد بشیر موسوی - شاعر افغانستانی