به مناسبت سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)
اینجا مدینه است...
محمدهادی صحرایی
اینجا مدینه است نه مدینه 40 هجری که حسن بن علی تنها بماند و نه مدینه 60 هجری که هل من ناصر حسین بن علی بیجواب بماند. اینجا مدینه است مدینه یازدهم هجری. دو سه روزی از رحلت پیامبری که نامش بر این شهر نهاده شده میگذرد. مادر و پسری سرگردان کوچهاند، این مادر و پسر نورچشم همان پیامبرند. فاطمه همان است که پارهای از تن رسول بود و رسول بوی بهشت از فاطمه مینیوشید. پیامبرخدا، به او سلام میکرد و در پیش پای او به احترام بلند میشد و به استقبالش میرفت. او فرموده بود هر که او را بیازارد مرا آزرده و هر که او را خشنود کند مرا خشنود کرده و آزردن من آزردن خدا و خشنود کردن من خشنودی اوست. فرمود او سیده و سرور بانوان بهشت است. کوثر است و خیرفراوان برای همه جهان. او بخشنده گوشواره به فقیر است و روزهداری است که غذای سه روز خود و خانوادهاش را به مسکین و یتیم و اسیر داد و با این سیرت انسانی، زینت سوره انسان شد. او اول برای همسایه دعا میکرد بعد برای اهل خانه خود. کوتاهترین سوره قرآن که کوثر است در شأن او که کوتاهترین عمر معصومانه را داشت نازل شد و پر نسلترین گل یاس شد و باعث بقاء و برکت خاندان محمد صلیالله علیه و آله و... و او که مادر است هم برای کودکانش و هم برای جهان و هم برای جان جهان که رسولالله است و مادر یعنی مهربان، فداکار، عشق، محبت یعنی فاطمه و فاطمه یعنی دفاع یک تنه از ولایت و امامت ولی. یعنی سپر بلای امام زمان شدن. یعنی هفتاد روز غربت و گریه تنهایی در میان مسلمانان مدینه. و مدینه یعنی دلواپسی و غربت ناخودآگاه. یعنی دلگیری مدام و دلهره ممتد. یعنی یک در سوخته، یک دل سوخته و تن سوخته مادر. و مدینه یعنی فاطمهای که کشانکشان با فرزندش حسن به خانه میآید و چقدر مردم عوض شدهاند. گویی مدینه، یثرب یهودیان شده. آنها که سر سفره پدر فاطمه نمک خوردند و بزرگی گرفتند و مسلمان شدند، نمکدان به کنار، چه استخوانی میشکنند.
روضه خوان روضه میخواند و ما بیاختیار اشک میریختیم و دیگر ندانستیم چگونه مادری با پسربچهاش راه چند قدمی مسجد تا خانه را پیمود. فقط در میان اشک و سکوت، میشنیدیم که کودکی کودکانه، به مادرش میگفت «دیگه داریم میرسیم». و ما از بس که روزگار گذشته را مرور کردیم نفهمیدیم که هفتاد روز از رحلت رسول گذشت یا نود روز. فرقی نمیکند چند روز از زمان رحلت پیامبر خدا گذشته. مهم این است که فاطمه روز به روز ضعیفتر گشته و اکنون از او جز شبحی چیزی نمانده است و گفتهاند گوشتی که آب شده بود و پوستی که به استخوان نشسته بود. اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا... دوباره گریههای آرام و بیصدای فاطمه. از موقعی که همسایگان از صدای گریه او به علی شکایت کردند او بر سر قبر حمزه میرفت و گریه میکرد و وقتی توانش کم شد در زیر درختی در بقیع با حسنین گریه میکرد و وقتی درخت را قطع کردند به زیر سایه بانی که علی برایش ساخته بود میرفت و گریه میکرد و الان که ضعیفتر شده و ناتوانتر، تنها در خانه گریه میکند ولی آرام. آرامتر از مصیبتی که قدم به قدم به این امت نزدیک میشود. خدایا تو علی را برسان. با حال نزار و تن بیرمق خانه را تمیز و مرتب میکند و کودکان را یکایک محبت. موی زینب را شانه میزند و سر پسران را میشوید و با دستان آزرده به کودکان رسیدگی میکند. زینب را به خانه یکی از بستگان میفرستد و پسران را نیز تا مبادا جان دادن مادر ببینند. به ندیمهها فرمود مرا پس از مدتی صدا بزنید اگر جوابی نشنیدید علی را از مسجد خبر کنید. ملحفهای بر پیکر نحیفش کشید و رو به قبله خوابید. آرام آرام. پس از مدتی صدایش زدند که پاسخی نیامد و دوباره و سه باره. علی را خبر کردند که با اضطراب آمد و بر بالینش نشست. دختر پیامبر... صدایی نیامد. فاطمه جان... صدایی نیامد. علی سر فاطمه از بالین برداشت و به سینه گذاشت.
فاطمه جانم من علیام... چشمان بیرمق فاطمه باز شد و چشمش به روی علی روشن. پسر عموجان من رفتنیام و پدرم این را ساعتی پیش به من گفت. آیا در زندگی دروغ و خیانت از من دیدهای؟ و از روزی که با تو معاشرت دارم مخالفتی دیدهای؟ و علی گریست. معاذالله. فاطمه جان تو بزرگوارتر از آن بودهای که دروغی و نافرمانیای کرده باشی. و فاطمه گفت مرا شبانه برای آخرت تجهیز کن و در کنار قبرم بمان و برایم قرآن بخوان. و نمیخواهم از آنان که به من ستم کردهاند در تشییع جنازهام باشند و یتیمانم... و علی گریه کرد و گویی آسمان میگرید و فاطمه هم و انگار تمام ملائک و فرشتگان. فاطمه جان مصیبت تو جبرانناپذیر است و سخت.
ولی چون اراده خداست، چارهای نیست. به خدا قسم مصیبت پیامبر را تازه کردی و علی گفت و فاطمه شنید.
زینبین را به خانه یکی از هاشمیات فرستاد و پسران را به مزار حضرت رسول تا دعا کنند و مبادا جان دادن مادر را ببینند. به اسماء فرمود مرا پس از مدتی صدا بزن اگر جوابی نشنیدی بدان که نزد پدرم رفتهام. ملحفهای بر پیکر نحیفش کشید و رو به قبله خوابید. آرام آرام. پس از مدتی صدایش زدند که پاسخی نیامد و دوباره و سه باره. اسماء بر سرمیزد و فاطمه فاطمه میکرد و حسنین آمدند و حسن خود را بر سینه مادر انداخت و حسین صورت به کف پای مادر گذاشت و فرمودند: مادر قبل از آنکه جانمان از تن به در رود با ما سخن بگو... علی را خبر کردند که با اضطراب آمد و... فاطمه شفا گرفت و از فتنه فتنهگران رها شد و از عهدشکنان دروغگو و دشمنان، راحت و ندانستیم چرا در میان آن همه مسلمان و در مدینه النبی و حضور مهاجر و انصار و یاران غار و مدعیان، دختر پیغمبر را شبانه غسل و کفن کردند و به خاک سپردند و از آنان، کمتر از انگشتان یک دست حضور داشتند. چرا قبر آخرین و تنها دختر پیامبر خدا و امالمؤمنین خدیجه مخفی است. ندانستیم و ندانستیم.