راز و نیازی از شهید «سعید فنایی»
سرعتگیرهای معصیت رمقم را میگیرد(حدیث دشت عشق)
خدایا! دلم خیلی گرفته، دعا که میکنم، میبینم دارد 30 سالم میشود. دارد پیمانهام پر میشود. خدایا! بدنم را که نگاه میکنم میبینم خیلی تازه است و هنوز چین و چروک نیفتاده است. چشمانم از بس اشک نریخته زرد شده. به فاصلهام با تو که نگاه میکنم از خودم ناامید میشوم. به خودم میگویم آخر خط رسیدهام و آب از سرم گذشته، و عجیب هنوز دست و پایی میزنم. به خودم میگویم:« خدا هنوز بهت امید داره»، نقطه بذار سر خط و شروع کن. اما باز هم و باز هم سرعتگیرهای معصیت رمق را از من میگیرد. خدایا! میترسم از جان دادن و غسل و کفن شدن و در تابوت قرار گرفتن و تشییع شدن، داخل قبر رفتن و چال شدن. خدایا! حبیب من، مولای من، تو مرا میشناسی که چه بودم و چه شدم. یاد بعضی از عنایات تو میافتم، جگرم آتش میگیرد. حتماً بهتر از الان بودم که آن رویای صادق را نصیبم فرمودی. خدایا! اگر قرار است بقیه عمرم صرف گناه شود زودتر مرا ببر، مرا ضایع نکن. غریبه نیستم، هرچه باشد مال خودت هستم. خدایا! وقتی مردم، من را توی قبر گذاشتند و رفتند، منتظرم ... منتظر شنیدن «انا اُضَیفُک» تو. امیدوارم به ضمانت امیرالمومنین، فاطمه، زینب، حسین، رقیه، رباب، امام رضا، امام رضا، که خیلی موقع جون دادن منتظرش هستم. خدایا! دوست داشتم بنده بهتری برای تو، فرزند دلسوزتر و اهلتر و راضیکنندهتر برای پدر و مادرم، همسری صبورتر، مهربانتر و خوشاخلاقتر برای همسرم، پدری بهتر برای فرزندانم و فردی مشکلگشاتر برای اطرافیانم باشم...
از ائمه هدی شرمندهام، پیرو خوبی برایشان نبودم، حافظ میراث آنها نبودم. از امام رضا شرمندهام، خیلی کم به زیارت مرقد مطهرش مشرف شدم. به شفاعتش امید و طمع دارم. از همه و همه حلالیت میطلبم. خدا را شاکرم که توفیق هجرت به خطه خونرنگ شمال غرب را نصیب این حقیر کرد. هجرتی که باعث نزدیکتر شدنم به خداوند تبارک و تعالی گردید و در قدمگاه شهیدانی همچون بروجردی، کاظمی و حنیف پا گذاشتم...