پای در دلهای یک جانباز مبتکر
مسئولان شرایط حضور جانبازان در اجتماع را فراهم کنند
جانبازان، فرقی نمیکند ویلچریها یا آنها که دست یا پا یا چشمشان را از دست دادند یا شیمیاییها و ... هر آن کس که پای جنگ، جان گذاشته است مجسمهای از پایداری است. اصلا اینها قرار بوده شهید نشوند که ما تماشایشان کنیم. مجید عربی از آن تماشایی هاست. درس و مشقش را رها کرده و رفته است جنگیده است بعد هم که گلوله گردنش را دریده و نخاعش را قطع کرده باز سرپا ایستاده هر چند به چشم ما ویلچر نشین میآید.
فرهنگ مقاومت:
اگر بخواهیم تصویری از صحنه ی مجروحیت شما داشته باشیم این شرح به چه شکل خواهد بود ؟
یک محوری در غرب به نام " محور آقا داغ " در مرز خسروی - منطقه عملیاتی قصر شیرین - در دست عراقیها بود. ارتفاع این تپه خیلی زیاد بود و ما هم در پایین آخرین تپه به نام « تپه شهید شیرودی» مستقر بودیم. آنجا منطقه عملیاتی نبود، منطقه پدافندی بود ولی آنقدر خوب به هم نزدیک بودیم که نیروهای یکدیگر را بدون چشم مسلح میدیدیم. جاده ی خسروی دقیقا بین ما بود. تبادل آتش بسیار زیادصورت میگرفت. صبح پنجمین روز شهریور 62 بود و من مامور دیده بانی و تیربارچی بودم.. با محمد بشارت یکی از دوستان که کمک رسان من بود در سنگر مستقر بودیم. عراقیها هم یک تک تیرانداز داشتند اما به جهت امکانات مانند ما کامل نبود. هر یک ساعت شیفت دیده بانی عوض میشد و من هم دقیقا آخرین نفر بودم. هوا داشت روشن میشد. گرگ و میش بود. در سنگر درازکش بودم. یک لحظه احساس کردم حالتی خیلی عجیب به من دست داده است. چیزی خورد به من که به پشت افتادم و چون چفیه داشتم خونی بر روی زمین نریخت. دوستم بچهها را صدا زد که چرا مجید افتاد؟!. هیچ دردی نداشتم. بیهوش نشدم اما احساس کردم چیزی از بدنم، از پاهایم خارج میشود. بالای سرم تمامی بچهها حاضر بودند. احساس خیلی عجیبی داشتم. در آن حال به آسمان نگاه میکردم، شهادتین میگفتم، همیشه تصویر آن ابرها در ذهن من مانده است. انگار در ابرها پرواز میکردم. یک حالت خلأ و آرامش درونی را تجربه میکردم. دیگر هیچ وقت در زندگی ام آن حالت را تجربه نکردم. تیر مستقیم خورده بود به گردنم، اوریب آمده بود از زیر دنده، دنده را شکسته بود و نخاع را قطع کرده بود. نوک تیر، زیر پوست بود که بعدا وقتی در بیمارستان به آن دست میزدم معلوم بود و تیر را هم درآوردند. وقتی من را در آمبولانس گذاشتند، محمد بشارت میخواست پوتینم را در بیاورد اما من هیچ حسی در پاهایم نداشتم. من را بردند در بهداری همان منطقه. سپس من را بردند سر پل ذهاب و در قصر شیرین سوار هواپیما کردند و از آنجا بردند باختران. من خیلی گرسنه شده بودم و تشنه، بچههای سپاه و پزشکان هم میگفتند نباید آب یا هر چیز دیگری بخورم چون امکان داشت نیاز به عمل پیدا کنم. تا اینکه یکی آمد یک ذره دهانم را خیس کرد. گفتم من گرسنه هم هستم اما گفت نه، نمیشود چیزی بخورید. تمام این لحظهها را من یادم هست. من اصلا بیهوش نشدم. من را بردند بیمارستان باخترانِ کرمانشاه و از آنجا هم با هواپیمای سی-130 به بیمارستان نمازی شیراز، چون متخصص اعصاب و روان نداشتند. در شیراز، هشت روز در بیمارستان بستری بودم. برخوردشان کاملا انسانی بود. فضایی عرفانی بود. بچههای سپاه هم خیلی عالی به من رسیدند و بسیار برخورد خوبی داشتند. آن روزها، جز بهترین خاطرات زندگیم بود. آنقدر جو خوب بود اصلا نمیدانستم زمان به چه شکل میگذرد. معنویت خیلی خوبی حکمفرما بود. وقتی امام ( ره) میفرمودند جنگ، مدرسه انسانسازی است این واقعا درست بود. با یکی از دوستان رزمنده به نام « کاظم کرمانشاهی « خیلی صمیمی بودیم. در منطقه، شبها بیرون میخوابیدیم و به آسمان نگاه میکردیم. میگفتم کاظم یادت باشد دیگر این روزها و شبها و این فضا برای ما تکرار نمیشود. دیگر برنمی گردد و تمام میشود. باید قدرش را بدانیم. نمازهایی که میخواندیم، بَه که چه حال و هوایی داشت. بچهها با هم خیلی خوب بودند.
نخستین بار چه زمانی متوجه شدید که قطع نخاعی هستید؟
یک خاطره خیلی خوب در اینجا هست. من باید یک روز میرفتم کمیسیون پزشکی تا بگویند اصلا مشکل شما چی هست. در بیمارستان آبان مرا بر روی برانکارد با سختی از روی پلهها به اتاق دکتر بردند. یک پزشک متخصص آمده بود که نامشان در خاطرم نیست. در بیمارستانهای آمریکا و آلمان رفت و آمد داشتند. ایشان باید نظر میداد که بیماری من چیست؟. آقای دکتر با سوزن، پا و دستانم را چک میکرد. خیلی آدم صریح الهجهای بود که این خیلی هم خوب بود. گفتم دکتر وضعیت من چطور هست؟ گفتند وضعیت شما پاراپِلوژی هست. از ناحیه سی- 7 گردن قطع نخاع هستی. تا ابد هم نمیتوانی راه بروی، تمام. خیلی راحت این را گفتند. چند کلمه هم بیشتر نبود. در دو جمله حرفش را گفت. گفتم ورزش و فیزیوتراپی چه قدر میتواند کمک کند؟ گفت خیلی زیاد ولی نمیتوانید راه بروید، راه رفتن تعطیل است! آمدم پیش خانواده ام ولی چیزی به ایشان نگفتم. به اتاق رفتم و حسابی به فکر کردم. با کسی هم حرف نمیزدم. حدود دو ساعتی فکر کردم. برای من دیگر همه چی حل شده بود. شرایطم را خیلی راحت پذیرفتم. نمیتوانستم راه بروم اما با خودم گفتم اشکالی ندارد. شرایطم را خیلی زود فهمیدم. خیلی راحت این موضوعِ بر روی ویلچر نشستن را درک کردم.
تغییرات اساسی در زندگانی شما از چه زمانی و به چه شکلی روی داد؟
تغییراساسی من از سال 70 شروع شد ولی هنوز ضعیف بودم و لاغر شده بودم. عملهای خیلی زیادی انجام دادم، بیخود و بیجهت. که به همین خاطر برایم خیلی مشکل پیش آمد. دیگر با خودم گفتم باید درسم را بخوانم. فکر میکردم حتی اگر خوب شوم این انگیزهی جنگ تا آخر عمر با من خواهد ماند. و اگر خوب شوم حتما دوباره به جبهه خواهم رفت. شروع کردم به تحصیل و دیپلمم را گرفتم. یکی دو سال اول تا بیایم نرمال شوم خیلی طول کشید. قطع نخاع یک ضربه فیزیکی بسیار سختی است برای فرد. بدترین عارضه در زندگی این است که فرد قطع نخاع شود چون همه اعضاءِ بدنت را نخاع کنترل میکند. خیلی مهم هست حتی فکرش را نمیتوانید کنید. من آرام آرام درس میخواندم. دو سال طول کشید تا درسم تمام شود. به دلیل ضعف جسمانی. در دبیرستان تجربی میخواندم. دیپلم را با نمرههای خوب گرفتم. در آموزش و پرورش یک مجموعهای بود که از رزمندگان، در خانه امتحان میگرفتند. من دیپلم گرفتم و شروع کردم برای دانشگاه درس خواندن. سال 68 کنکور دادم و در رشته پزشکیِ دانشگاه ایران قبول شدم و مشغول به تحصیل شدم. خیلی سخت بود چون ضعیف بودم. از سال 65، بر روی من چندین عمل صورت گرفت. در بیمارستان شهید لبافی نژاد برای من تنگه ی مجرا ایجاد کردند، در لوله ی لنوافی یک سوراخی ایجاد کرده بودند و با سونداژهایهای غلط، مجراهای ادراری من پاره شد. به خاطر همین من 22 بار عمل کردم. وقتی میرفتم دانشگاه از بس که کم خون بودم همیشه سرم بر روی زانوانم بود. خون به مغزم نمیرسید. تا سال 70 من عمل میشدم ولی باز درسم را میخواندم. گواهی نامه رانندگی نیز گرفتم، ماشین خریدم که بروم دانشگاه ولی با سختی درس خواندم. با اینکه در آن دو سال خوب درس خوانده بودم ولی میدیدم این جوری نمیشود، دیگر دارم میمیرم. وزنم شده بود 40 کیلو.190 قدم بود. آنِمیک، کم خونیِ شدید داشتم.10ماه درسم را مجبور شدم رها کنم. گفتم وقتی در این شرایط قرار دارم و در حال مرگ هستم میخواهم چکار کنم. گفتند برو بنیاد پروندهات را بیاور. بالاخره اجازه دادند رفتم انگلیس. رفتم آنجا و یک بار عمل شدم توسط آقای دکتر تِرنِر. خدا بیامرزدش. وقتی خوب شدم یک تصمیم بزرگ در زندگی ام گرفتم. اول درسم را کنار گذاشتم. اعتقاد داشتم پزشکی را یا خوب باید بخوانم یا بگذارم کنار، چون با جان انسان سر و کار خواهم داشت. گفتم من باید اول فیزیک بدنم را درست کنم. رفتم سراغ ورزش. یک مربی پیدا کردم به نام آقای صادقی. به من خیلی کمک کردند. در دو و میدانی رشته پرتاب، ایشان با آن بدنسازی که انجام داد بدن من از این رو به آن رو شدم. در حدود دو سال. شاید من تا 10 سال در تیم ملی بودم. در دانشگاه علم و صنعت، از سال 72 به بعد من با عبدالرضا جوکار در یک تیم بودیم. ایشان اول بودند و من دوم. دنبال ورزش حرفهای نبودم فقط میخواستم بدنم در فرم ایده آلی باشد. واقعا این کار را انجام دادم. دستانم را واقعا قوی کردم. من از سال 80 به بعد دیگر از ورزش آمدم بیرون
باز هم به تحصیل فکر کردید؟
من رشته ام را برای تحصیل در دانشگاه عوض کردم و در رشته هنر دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدم. در این میان بد شانسی آوردم. دانشگاه هنر در چهار راه ولی عصر ( عج ) بود. ترم اول را خواندم با گرافیک هم شروع کردم. ترم بعد رفتم ثبت نام کنم گفتند دانشگاه انتقال یافته است به دانشگاه کرج .گفتم آخر من به چه صورت بروم کرج !. گفتم رشته ام را عوض میکنم میروم زبان. من هنر و طراحی و خطاطی در خونم بود. من فکر کنم در رشتهای که موفق بشوم طراحی است. یکی دو سال شروع کردم به تابلو کشیدن. رنگ روغن کار میکردم. نیترات کار میکردم. بیکار نمینشستم. همه کارها را انجام دادم. من اصلا این اعتقاد را نداشتم که به عنوان نمونه فقط در حوزه ی نقاشی فعالیت کنم.
ایده فکر ساخت ویلچر از کجا شروع شد؟
- سال 75 بود. یادم هست من یک شب تا صبح نخوابیدم. همینطور خیره به ویلچرم نگاه میکردم. یک ویلچر " مِیرای " ساخت آلمان مدل 10/23 بود. یک دفعه چیزی به ذهنم آمد. عمیقتر نگاه کردم و با خودم زیر لب نجوا کردم : این چیست که ما نمیتوانیم خودمان در کشورمان بسازیم. اولش شاید به صورت جدی نبود ولی بعد گفتم من واقعا این را میتوانم بسازم. دیگر رفتم گشتم تا ببینم قطعات مورد نظر را کجا میتوانم پیدا کنم. همچنین شروع کردم به طراحی فرمِ ویلچر بر روی کاغذ با ابزار طراحی. بعد دیدم باید تراشکار پیدا کنم، لوله فلز تهیه کنم. اینجا شروع کردم به ساخت قطعه. بالاخره توانستم یک ساختار را جمع کنم. عملا خوشم آمده بود. گفتم شدنی است و من میتوانم. دیگر طراحی آنقدر برایم جذاب شده بود که باعث شد من درس و ورزش را کنار بگذارم. گفتم باید یک کاری کرد. چند نمونه زدم. دوره آزمون و خطا بود. در ادامه با آلیاژ آشنا شدم که پی بردم اصلا آلیاژ چه هست. بالاخره توانستم ویلچری را متناسب با ورزش بسکتبال طراحی کرده و بسازم. ارائه دادم به فدراسیون بسکتبال و آنها هم پذیرفتند. یک تعدادی تولید کردم. 150 عدد سفارش گرفتم از آقای خسروی وفا، رئیس فدراسیون که آدم مثبتی بود ایشان و50 عدد هم از هیئت ورزش مشهد سفارش داشتم. در ادامه بر روی فِرِیمهای دیگری برای ویلچر کار کردم. چون ویلچر انواع و اقسام دارد. از آنجایی که خود من هم از ویلچر استفاده میکردم و در واقع ویلچر جزئی از وجود من بود، درک میکردم که برای هر جانباز و معلول و فرد بیمار یا مسن، به دلیل شرایط فیزیکی و جسمانی متفاوت، و همینطور متناسب با نیازهای آن افراد در زمان و مکانهای متفاوت شبانه روز، نیاز به یک نوع ویلچر با قابلیتهای مختلف میباشد. برای کسی که پایش شکسته، فرق دارد تا برای من که مثل یک صندلی میماند. شکلِ راحتی، سبکی، فرم، فرق دارد. وقتی در آمریکا هم یک مهندس میخواهد ویلچری تهیه کند باید 100 نفر معلول تست انجام دهند و تایید کنند. نظر کسی که سالم است با آراء کسی که معلول میباشد فرق میکند. چون حس اش فرق دارد. من میدانستم از ویلچر چه میخواهم. میخواستم سبک باشد، راحت باشد. قدرت مانور داشته باشد.
دشواری وابستگی به دیگران در استفاده از ویلچر برای شما کاملا” ملموس بود؟
- بله کاملا. این اتفاق برای من خیلی پیش آمد که آن اوایل وقتی دیر وقت به خانه میآمدم هیچ کس در کوچه نبود تا کمک کند ویلچر را از صندوق عقب ماشین بیرون بیاورد. دلم هم نمیآمد خانواده را بیدار کنم. مجبور میشدم تا صبح در زمستان و تابستان در ماشین بمانم که خیلی در این وضعیت دچار دردسر شدم. دیدم اصلا نمیتوانم این جوری زندگی کنم. باید فکری میکردم.
مرحله ی تحقیق و پژوهش و پیش تولید قطعا” برای شما با این شرایط جسمانی با سختیهایی همراه بوده است!
- من مجبور بودم بروم بازار و آلومینیوم یا آلیاژی متناسب تهیه کنم. دیدم باید بروم به سمت آلیاژ. حال چه آلیاژی، با چه سختی. وقتی خواستم بسازم گفتم میروم قسمت آلیاژ اما خدا میداند با چه سختیای من میرفتم و میآمدم. یک جایی بود به نام مرکز رازی در جاده مخصوص، تا بتوانم آنجا سختی آلیاژ را بسنجم.
هر قطعهای را که نمیشود در ویلچر استفاده کرد. خطرناک هست. من حتی این دوشاخهای که الان طراحی کردم و ساختم و « دایکَس » شده است با آلومنییوم، باید ضعیف نباشد تا خدایی نکرده یک دفعه سقوط نکند. این قطعه اگر بشکند یعنی سقوط. که دیگر معلوم نیست انتهای آن چه میشود. شکستگی خیلی خطرناک است. در سراشیبی شاید با جان طرف بازی کند.
با وجود این همه محدودیتها چطوربه ساخت ویلچر روی آوردید؟
بنیاد شهید دوهزار ویلچر حمام وارد کرده است که هیچ کدام از بچههای قطع نخاعی نمیتوانند از آن استفاده کنند. برای افراد پیر که حس دارند مناسب است، نه ما. خب چه کسی، با چه میزان تجربه ی فردیِ استفاده از ویلچر، و دانش و تخصص و دلسوزی اقدام به وارد کردن ویلچر کرده است. این به درد منِ قطع نخاعی نمیخورد. برای افرادی که حس دارند هست نه ما. اگر شما میخواهید ویلچر تهیه کنید، هزاران ویلچر است، چرا خوبها و شاخص هایش را خریداری نمیکنید. چرا متناسب با حال ما نمیخرید.
برای نمونه همان ویلچر حمام. ویلچر حمام باید طوری طراحی شده باشد که بتوانیم راحت استحمام کنیم. راحت با آن به دست شویی هم برویم، قابلیتهایی در ویلچر تنظیم شده باشد یا اینکه زنگ نزند یا استریل باشد. قابلیتی چون کفی زیر و پشت آن راحت باشد. به راحتی بالا و پایین برود. و اینکه هر کس با هر شرایط (معلولیتها و بیماریهای مختلف، جانباز نابینا و قطع دست و قطع پا و قطع نخاع)، ویلچری مطابق با شرایط خودش داشته باشد. بنیاد میآید میگوید ما الان سه عدد ویلچر وارد کردیم و هر کس نسبت به نیازش استفاده کند. در صورتی که به عنوان مثال دو هزار قطع نخاعی داریم و دو نفر از ایشان مثل هم نیستند. ویلچری باید بخرند که به قدری قدرت مانور داشته باشد تا افراد مختلفی را پوشش بدهد. کفی ویلچر حمام و دست شویی باید به شکل خاصی باشد. اینها همه اش در طراحی من هست. حالت فوم باشد و نشیمن خوبی داشته باشد.
دیگر نشیمن گاه ما آتروپی شده و عضله نداریم. کفی ویلچر نباید بدن من را زخم کند. ما خیلی عقب هستیم. این یک واقعیت است. چرا نگذاشتند کار از اول شروع بشود. منی که به عنوان طراح هستم باید از همین ویلچرهای متداول استفاده کنم. اگر قرار است ویلچر ساخته شود یک گروه میخواهد، یک تعداد فارغ التحصیلانی که طراحی مکانیکی خواندند و واجد علم و دانش به همراه کار عملی هستند به همراه دانش آموختگان الکترونیک میتوانند در این تیم قرار بگیرند. ما اصلا به ویلچرهای مکانیکی ( مکانیکال ) نیاز نداریم.
دلیل این همه تعلل و تأخیر درعملکردمسئولان چیست؟
وقتی به بنیاد میرفتم و صحبت میکردم که ویلچرِ با قابلیت باید ساخته شود یا وارد کنید، در جواب خیلی قاطع میگفتند پول داریم و ویلچر میخریم و جانباز ما باید ویلچر خارجی سوار شود. میگفتم من قبول دارم، اگر یک ویلچر تست کردم و خوب بود آن وقت؟ اما اصلا” قبول نداشتند. باورِ ساخت توسط خود ما را هم نداشتند و میگفتند ما نمیتوایم بسازیم. حتی بچههای جانبازِ ما هم به این باور نرسیدند که میتوانیم ویلچر بسازیم. من که روی کاغذ صحبت نکردم، من 10 سال تجربه کردم. نمیگویم کار فوق العادهای انجام دادم ولی در حد خودم و با عدم امکانات و نبود همدلی و تشویق مدیران، کار بسیار خوبی شده است. وقتی همینها را با خود میبرم به " مرکز تحقیقات دانشگاه تهران " همه تحسین میکنند.
جامعه ی معلولان و جانبازان به عنوان نمونه در بخش مبلمان شهری با چه مشکلات طاقت فرسایی رو به رو هستند؟
- در زمینههای مختلف مشکل داریم. یکی ویلچر است. شما نگاه کنید در نیازهای ابتدایی هم برای معلولین و جانبازان مشکلات زیادی وجود دارد. چرا حل نکردیم. من الان یک مثال خیلی ساده بزنم. در پایتخت همین کشور، یک سرویس بهداشتی استاندارد وجود ندارد، چه برسد به شهرستان ها. یک سرویس بهداشتی استاندارد چیست. یک توالت فرنگی استاندارد در مکان استاندارد کجاست. تجهیزاتی که یک جانباز یا بیمار یا معلول به راحتی از آن بتواند استفاده کند باید طراحی شود. چقدر طراحی صورت گرفته است. بعد میگویند چرا خانه نشین شدهاند. جانبازان و معلولین ما الان خانه نشین هستند. یکی هست بیاید بگوید چرا؟ معلول از در خانه اش که میآید بیرون با مشکلاتی مواجه میشود.
از کدام پُل، از کدام پیاده رو به راحتی باید عبور کند. الان من دوباره هدف برخورد خودروهای عبوری قرار گرفته ام. تازه من، که آدمی هستم که بیشتر در این شهر ویلچر میزنم. آن راننده اصلا بیمارِ ویلچری نمیبیند. این همه جانباز و معلول داریم، برای تفریح کجا باید بروند؟ هنوز نمیتوانند یک سینما بروند. چند سینما داریم یا چند تاتر داریم یا چند پارک هست که بتوانی راحت به آنجا وارد شوی؟ هنوز که هنوز است وقتی به ادارات مراجعه میکنی، به محض ورود به تو میگویند همراه تان کجاست.آدم خنده اش میگیرد. اداره است، دولتی هم هست ولی هنوز ریل برای آسانسور ندارد. آدم دردش را به که بگوید خدایا!. به نمایندهاش، به وزیرش، به شهردارش گفتیم اثر نداشت. شهرداری هم که میگوید جهاد بیاد. یکی بگوید آقا شما برای این قشر چه کار کردید؟ مترو برای کدام جانباز و معلول به راحتی قابل استفاده است. بعضی از متروها فقط امکانی دارد. چرا برای مابقی ایستگاه امکانات فراهم نشده است.آخر آدم کدامین مشکل را بگوید؟ من به این نتیجه رسیدم- همه هم بدانند- اصلا نمیخواهند ما جانبازان حضور فعال در این جامعه داشته باشیم. نمیخواهند من حضور فعال داشته باشم و مردم من را ببینند. من باید حضور داشته باشم، من باید کار فرهنگی بکنم. خدا شاهد است من ویلچر زیاد میزنم. جوان های امروز که مرا در این وضعیت میبینند، میگویند آقا چه شده است ! و من میگویم در جنگ اینطور شده است، باورکنید میگویند از آن زمانه برایمان بگو !. بعد از شنیدن خاطرات گریه میکنند. من الان از در خانه که میآیم بیرون اگر ماشین شخصی نداشته باشم، به شما میگویم یعنی به معنای واقعی کلمه فلج خواهم بود. در صورتی که من نمیخواهم احساس فلج بودن داشته باشم. احساس فلجی از خود فلج شدن بدتر است. دوست دارم فعال باشم ولی ابزارش وجود ندارد. شهرداری کِی میخواهد به فکر بیفتد. آخر 30 سال از آن دوره گذشته است. تازه فقط ویلچر نیست، این یکی از آنها است. شما در کنار خیابان به هنگام گرفتن تاکسی یک دوربین مخفی بگذارید. بنده هم میایستم کنار خیابان. پول هم که میدهم. ببینید از 100 تا تاکسیِ عبوری، چند تا از آنها نگه میدارند. چه بسا یک دهم آنها. چرا چون سخت است برایشان. باید برای سوار و پیاده کردن ما و حمل ویلچر به زحمت بیفتند. بالاخره پس مجبور هستیم یک ماشین شخصی داشته باشیم. که باز هم هر کجا برویم مانعی هست. برای جامعه معلولین که تعدادمان کم هم نیست چه کار کردید؟ مگر ما شهروند نیستیم؟ مگر ما حق زندگی نداریم؟ میگویند بحث سرویس برای افراد سالم در شهر هم کامل نیست چه برسد به معلولین، شما بروید به دنبال کارتان!. من میگویم در بحث شهروندی اصلا تفکیک نباید قائل شد.
کدام مناسب سازی! به فاصله این چند سال شما چقدرسرویس بهداشتی بنا کردید؟ کدام عابر بانک است که به راحتی برای ویلچریها قابل استفاده باشد؟ شما حتی صفحه عابربانک را هم نمیبینید. به چه کسی میخواهی بگویی کار من را انجام بدهید.
باید چیزی طراحی کنیم که همه بتوانند استفاده کنند. هم سطح ویلچرها باشد. من مجبورم که با خانواده ام بروم بانک تا یک کار بانکی ساده را به انجام برسانم. خیلی حرف زیاد است. حرفم واقعا این است که چه کار کردید؟ من نیاز شخصی ندارم. وضیعت شهر را ببینید چطور است. چند تا استخر وجود دارد. برای جانبازان و معلولین در چهار گوشه شهر باید مرکز داشته باشید تا با صرف کمترین زمان، قابل دسترسی باشد. معلول و جانباز باید ورزش کند تا از افسردگی در بیاید. با هرکسی که صحبت میکنید مشکل دارد. باید بیایند جواب بدهند. 30 سال دیگر هم نمیتوانید کاری انجام دهید چون واقعا عزمی وجود ندارد. از بالا به پایین باید حل مسائل تسری داشته باشد نه از پایین به بالا. من یک روز دوست دارم بروم پیش رهبر معظم انقلاب که ایشان دستور رسیدگی بدهند. ایشان هم تشریف بیاورند دخالت کنند بلکه به فرمایش رهبری توجه بکنند. ما که 30 سال گفتیم و به جایی نرسیدیم. دوستان " انجمن قطع نخاعی" که همگی هم بچههای خوبی هستند چه کار کردهاند؟ همه اش شده است تسهیلات رفاهی. اینها فرع است، اصل نیست.