کد خبر: ۳۲۲۳۹۴
تاریخ انتشار : ۲۵ آبان ۱۴۰۴ - ۱۹:۴۷
معرفی کتاب زندگینامه شهید باکری

حمید... حمید... مهدی

عزیزالله محمدی (امتدادجو)

کتاب زندگینامه شهید حمید باکری، تحت عنوان «حمید، حمید، مهدی» که به سفارش مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس از سال 1400 با استعداد 568 صفحه و در بیست و هشت فصل و دو بخش تاریخ شفاهی و اسناد تالیف شده، چندی پیش و در هفته دفاع مقدس رونمایی شد. بن‌مایه اصلی این کتاب به‌صورت «تحقیق میدانی و مصاحبه» است که نویسنده در این راستا با 52 نفر نزدیک هشتاد ساعت مصاحبه و گفت‌وگو داشته.
 برای انجام این مصاحبه‌ها نویسنده به شهرهای مختلف در چهار استان آذربایجان‌شرقی، اردبیل، آذربایجان‌غربی و تهران سفر کرده و در کنار تحقیق میدانی از تحقیق کتابخانه‌ای نیز غافل نمانده؛ ضمن آنکه نویسنده از 12منبع مکتوب و سایت‌های معتبری که در رابطه با حمید باکری مطالبی را منتشر کرده بودند استفاده نموده. در بخش اسناد این کتاب بالغ بر 50 سند و عکس استفاده شده است که بعضی از این اسناد برای بار اول است که منتشر می‌شوند.
روایت این کتاب برگرفته از روایت راویان محترم و منابع مکتوبی است که در عین امانتداری توسط نویسنده استفاده شده و برای اینکه حتی به لحن راویان آسیبی وارد نشود، مؤلف هر روایت را بنا به تناسب شخصیت و روایت راوی آورده است؛ از این‌رو روایت یک کشاورز با یک مهندس یا حتی شخصیت نظامی کاملا با ادبیاتی متفاوت است.
 از دیگر نقاط مهم این کتاب حفظ توالی زمانی در روایت‌هاست. یعنی جایی که صحبت از عملیات «مسلم ‌بن عقیل» می‌شود؛ روایت‌هایی آورده شده است که در این موقعیت مکانی و زمانی قرار گرفته است.
یکی دیگر از نقاط مثبت در این کتاب را می‌شود به «منبع‌نگاری» آن عنوان کرد. در هر صفحه و شاید در پایان هر روایت، منبع آنچه مکتوب و چه مصاحبه، به صورت کامل در پایین صفحه آورده شده و در نتیجه، مخاطب یا پژوهشگری که به این کتاب مراجعه می‌کند؛ دقیقا می‌داند که این جمله از کدام کتاب یا از زبان کدام راوی آورده شده است. 
 این شیوه منبع‌نگاری باعث می‌شود که مستند بودن اثر، وزین‌ و سنگین باشد و از دیگر نقاطی که روی آن می‌شود تاکید کرد؛ تلاش نویسنده برای معرفی شخصیت «حمید» است که او سعی کرده بدون اینکه به جناح‌بندی خاصی فکر کند؛ «حمید» را از زبان همه دوستانش بشنود و پیدا کند؛ چرا که او را یک شخصیت مستقل و آزاده‌ای می‌داند که می‌توانسته با همه گروه‌ها باشد؛ اما طرز تفکر و استقلال خودش را حفظ نماید. 
کتاب «حمید، حمید، مهدی» برهه‌های مختلفی از زندگینامه و خاطرات شهید حمید باکری از زمان تولد تا پس از شهادتش را دربر گرفته است؛ از همین رو در نوع خود کتابی است جامع که می‌تواند مورد توجه پژوهشگران و علاقه‌مندان به عرصه تاریخ شفاهی ‌باشد که به این نوع زندگی‌نامه‌ها نگاهی داستان‌گونه ندارند اما به دنبال شخصیت نگاری هستند.
 معرفی نویسنده:
«معصومه جعفرزاده» متولد 1360 و تحصیل‌کرده رشته فیلمنامه‌نویسی است که چندین جایزه را در جشنواره‌های فیلمنامه‌نویسی منطقه‌ای و سراسری با فیلمنامه‌هایی همچون وعده (رتبه پنجم جشنواره فیلمنامه‌نویسی منطقه‌ای امام حسین، در سال 1390) و همچنین نگین ربذه (رتبه دوم جشنواره منطقه‌ای فیلمنامه‌نویسی منطقه‌ای غدیر در سال 1390) و ایمان‌آورندگان واپسین (رتبه سوم جشنواره سراسری فیلمنامه‌نویسی باب رحمت 1393) را اخذ کرده. 
وی نویسندگی را به صورت حرفه‌ای از هفده سالگی آغاز کرده و در سال 1390 اولین کتاب را به صورت گروهی با عنوان «همچون گذر از باد» به چاپ رساند و بعدها داستان‌هایش در کتاب‌های گروهی دیگری مثل «پلاک نود و سه»، «سردابه»، «عبور از مرز» چاپ شده است. 
جعفرزاده، اولین طرح تاریخ شفاهی را با موضوع «شهدای ارمنی» ارائه کرد که نتیجه‌اش شد کتابی با عنوان «کوچه‌ای که به اسمش نیست» (زندگی‌نامه و خاطرات شهدای ارمنی/ انتشارات حکیم نظامی 1400)
 وی علاوه‌بر این کتاب، در کارنامه حرفه‌ای خود در عرصه تاریخ شفاهی کتاب‌هایی چون «سرای انقلاب» (نقش بازار تبریز در پیروزی انقلاب اسلامی/ سورمه مهر 1398) - (حائز رتبه برتر و شایسته تقدیر در جشن‌های کتاب سال تبریز و جشن کتاب ملی سال تبریز ) و «جهنم‌دره‌ سبز» (خاطرات سردار قربانعلی پاشایی/ انتشارات معبر آسمانی 1400) را دارد و این بار در سال 1404 کتابی از او با عنوان «حمید حمید مهدی» (زندگی‌نامه سردار خیبر شهید حمید باکری/ انتشارات مرز بوم 1404) به بازار نشر روانه شده است.
 برشی از کتاب «حمید، حمید، مهدی»
«روی زمین پتویی انداخته بودند، روی پتو نشسته بودم و داشتم حمیدآقا را نگاه می‌کردم. مشغول کار بود. در این حین یکی از بچه‌های دفتر آمد و گفت: «حمیدآقا اون بسیجی کم سن و سال باز اومده‌ها.» مکالمه تقریبا همین‌طور بود. گفت: «کدومش؟» طرف گفت: «همونی که اذان می‌ده.» یکی بسیجی ریز جثه کم سن و سال بود که به زور اعزام شده بود. اما برای اینکه به گردان نرود، او را داده بودند فرهنگی. در حسینیه اذان می‌داد و مهرها را جمع می‌کرد. گویا قبلا ایشان آمده بود پیش حمیدآقا و گفته بود: «این دفعه عملیات نذاشتین برم. اشکالی نداره ولی در عملیات بعدی می‌رم‌ها. من مؤذن و اینها حالیم نمی‌شه... می‌رم عملیات.» حمیدآقا هم گفته بوده: «حالا برو ببینیم چی میشه.» حالا آمده بود که پیگیر قضیه بشود. حول و حوش سیزده سال داشت. حمیدآقا از سرجایش بلند شد. این پسر بچه که بند پوتین‌هایش را تا آخر بسته بود، شروع کرده بود به باز کردن بندهای پوتینی که از خودش بزرگ‌تر بود. حمیدآقا سرپا ایستاده و منتظر ایشان بود که وارد اتاق شود. پسربچه هم با حوصله بند پوتین‌هایش را یکی‌یکی باز می‌کرد. من هم که این صحنه را با دقت نگاه می‌کردم، هی خون خونم را می‌خورد که بابا این بنده خدا به خاطر تو سرپا مانده است. در وجود این بچه هم همه چی هست الا عجله کردن. هی می‌گفتم: «عجله کن دیگه. چه خبره؟ ظالم اوغلی.» بالاخره پوتین‌هایش را در آورد و آمد توی اتاق. کلی با حمیدآقا صحبت کردند. حمیدآقا این‌قدر متواضعانه و با محبت صحبت می‌کرد. جوری که این تداعی را به وجود می‌آورد، این پسربچه فرمانده لشکر است و حمیدآقا سرباز. با چه زبانی داشت او را قانع می‌کرد. من مانده بودم. حمیدآقا می‌گفت: «فعلا نیرو لازم نداریم. گردان‌ها فعلا عملیات نمی‌رن...» کلی تلاش می‌کرد که قانع‌اش کند.» او هم جزو بسیجی‌های ترمز بریده و شلوغ بود. برای هر حرف حمیداقا یک «ان‌قلت» می‌آورد. دوباره حمیدآقا شروع می‌کرد به توضیح دادن، آن هم خیلی باحوصله. خلاصه تمام تلاشش را کرد که ایشان را قانع نماید. بعد که این بسیجی راضی شد برود، دوباره حمیدآقا ایستاد جلوی در تکیه داد. بسیجی دوباره همان‌طور که با سلیقه بند پوتین‌هاش را باز کرده بود، همان‌طور شروع کرد به بستن بند پوتین. خون خونم را می‌خورد. حرص و جوش می‌خوردم که بابا بروی جای دیگری بند پوتین‌ات را ببند. اما حمیدآقا همان‌طور منتظر ماند تا ایشان بند آخر پوتینش را بست. بعد با ایشان دست داد و راهی‌اش کرد.»