رسـید
نرگس عسکری
بعد از نماز عشاء، امام جماعت روی منبر رفت و شروع به صحبت کرد:
«مردم عزیز! الان جبهه ما، جبهه حق علیه باطل است. اگر نمیتونیم مستقیم در جبههها کنار رزمندهها باشیم، حداقل میتونیم در پشت جبهه به اونها کمک کنیم.
حالا هر کمکی میتونید، چه مالی، چه خوراکی...»
پیرزن، دستش را از زیر چادر سورمهایِ گلدارش بیرون آورد و نگاهی به النگوهایش انداخت.
سخنران ادامه داد: «کمک ما به این جبههها نشون میده که جبهه حق رو میشناسیم؛ انگار ما هم در خط مقدم داریم میجنگیم.»
پیرزن دوباره به النگوهایش نگاه کرد.
سخنران هنوز حرف میزد.
او دستش را روی زانو گذاشت، آرام چوبدستیاش را برداشت و بلند شد.
چادرش را محکمتر به سر گرفت و با قدمهایی آرام و کمری خمیده به سمت حیاط مسجد رفت.
بوی دود اسپند، فضای مسجد را پر کرده بود.
صدای آهنگ «ای لشکر صاحبزمان، آمادهباش، آمادهباش...» در فضا میپیچید.
در گوشهای از مسجد، میزی قرار داشت.
پشت میز، مردی با لباس خاکی و چهرهای شاداب نشسته بود. تهریشی کمپشت بر صورتش دیده میشد و افرادی را که میخواستند کمک کنند، راهنمایی میکرد.
پیرزن جلو رفت، چوبدستیاش را به میز تکیه داد.
چهار النگو را از دستش درآورد، روی میز گذاشت و گفت:
«کمک به جبهه.»
چوبدستیاش را برداشت و به راه افتاد تا از مسجد خارج شود.
چند قدم بیشتر نرفته بود که مرد صدایش زد:
«حاجخانم، وایستین!»
پیرزن برگشت.
مرد سریع برگهای برداشت و گفت:
«وایستین رسید بدم خدمتتون.»
پیرزن لبخندی آرام زد و گفت:
«چهار تا پسرم رو واسه این جنگ دادم، رسید نگرفتم... حالا واسه چهار تا النگو رسید بگیرم؟»
سپس رویش را برگرداند و آرام به راهش ادامه داد.