کد خبر: ۳۲۱۵۰۳
تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۴۰۴ - ۲۱:۰۷

نوگلان عاشوراییِ آزادی قدس

کامران پورعباس

در پی تجاوز رژیم تروریست و اشغالگر و کودک‌کش صهیونیستی به کشور عزیزمان ایران و در جنگ تحمیلی 12 روزه، بیش از هزار نفر از هموطنان‌مان به شهادت رسیدند که حدود 140 نفر از آنان را زنان و کودکان تشکیل می‌دادند. در این میان، شهادت اطفال و نوجوانان و دانش‌آموزان بیش از هر چیز دل هر ایرانی و هر آزاده‌ای را به درد می‌آورد و بیش از همه خوی جنایتکارِ صهیونیست‌ها را آشکار می‌کند. 
بنا بر اعلام علیرضا کاظمی وزیر آموزش و پرورش، در جریان جنگ 12 روزه، 34 دانش‌آموز و 5 معلم به فیض شهادت نایل آمدند. 5 دانش‌آموز و 6 فرهنگی نیز زخمی شدند و 36 مدرسه در مناطق مختلف کشور آسیب‌ دیدند.
ناگفته نماند که این آمارها در نخستین روزهای پس از جنگ 12 روزه اعلام شده و احتمالاً پس از آن اندکی تغییر کرده‌اند. 
از میان شهدای دانش‌آموز، 13 نفر در دوره پیش‌دبستانی و ابتدائیِ پایه اول تا سوم مشغول به تحصیل بودند. کودکانی که رؤیای مدرسه، آینده و بازی‌های کودکانه در دل داشتند.
اغلب دانش‌آموزان در تاریخ 23 خرداد به شهادت رسیدند و اکثر آنها به تعداد 24 نفر از شهر تهران بودند. 
بیشترین تعداد دانش‌آموز شهید برای دوره پیش‌دبستانی و ابتدائیِ پایه اول تا ششم بودند که 21 نفر از این دوره تحصیلی به شهادت رسیدند.
اسامی شهدای دوره ابتدائی (پایه‌های چهارم تا ششم):
فاطمه نیازمند کلاس ششم مدرسه شهید رحمانی تهران، محیا نیکزاد کلاس چهارم مدرسه شهید رحمانی تهران، هلنا غلامی کلاس پنجم مدرسه شهید حسینی خرم‌آباد، محمدرضا اقدسی کلاس چهارم مدرسه ایمان تهران، علی نیازمند کلاس چهارم مدرسه ایمان تهران، امیرعلی امینی کلاس پنجم مدرسه گل‌های انقلاب تهران، سهیل کطولی کلاس پنجم دبستان صیاد شیرازی تهران، محمدحسین خاکی احمدآبادی کلاس ششم مدرسه ایمان تهران.
اسامی شهدای متوسطه اول (پایه‌های هفتم تا نهم): 
فاطمه شریفی کلاس هفتم مدرسه شهید قربانی اصفهان، محدثه اقدسی کلاس هفتم مدرسه شهید رحمانی تهران، ریحانه سادات ساداتی کلاس هفتم مدرسه فرزانگان تهران، یاس صابر کلاس هشتم مدرسه مدبران تهران، امیرعلی خرمی کلاس هفتم مدرسه ریان نورالهدی تهران، امیرعلی چتر عنبرین کلاس هفتم مدرسه شاهد حضرت علی‌اکبر گیلان، امیرعباس جعفرآبادی کلاس هشتم مدرسه نسل ظهور تهران، پرهام عباسی آریمی کلاس نهم مدرسه پژوهش تهران.
اسامی شهدای متوسطه دوم (پایه‌های دهم تا دوازدهم):
احسان قاسمی کلاس دهم مدرسه حاج علی‌محمدی کاشانی قم، متین صفائیان کلاس دهم مدرسه امام موسی صدر تهران، سید حمیدرضا صدیقی صابر کلاس دهم مدرسه شهید دانش تهران، آرمین باکویی کلاس یازدهم مدرسه سبحان تهران، محمدرضا نادرخمسه کلاس یازدهم مدرسه شهید مفتح تهران.
یادی می‌کنیم از مظلومیت و معصومیت و ویژگی‌های ممتاز اخلاقی و شخصیتیِ برخی شهدای دانش‌آموزِ جنگ 12 روزه. 
سه شهید دانش‌آموز از خانواده شهیدِ 12 نفره
در جنگ 12 روزه، این لکه سیاه و ننگین برای رژیم غاصب و تروریست و کودک‌کشِ صهیونیستی ثبت شد که 12 نفر از یک خانواده را به شهادت رساند؛ آن هم از یک خانوادۀ سادات و از خانواده و اقوام نزدیکِ یک دانشمندِ نخبۀ هسته‌ای. این شهدا عبارتند از: دانشمند هسته‌ای شهید دکتر سید محمدرضا صدیقی صابر، همسر و سه فرزندش، پدر و مادر همسر وی، برادرزن و همسرش و فرزندان‌شان.
شهید حمیدرضا صدیقی صابر و شهید سید محیا صدیقی صابر و شهید امیرعلی چترعنبرین، شهدای دانش‌آموزِ این خاندان هستند.
سحرگاه جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، در یک حمله تروریستی سازمان‌یافته از سوی رژیم صهیونیستی به منزل مسکونی دکتر صدیقی صابر در تهران، پسر ۱۷ ساله‌اش، سید حمیدرضا، به شهادت رسید. همه اعضای خانواده در هنگام این حمله هوائی در منزل بودند اما فقط یک پسرشان به شهادت رسید. 
دو روز پس از حمله موشکی رژیم صهیونیستی به منزلِ تهران، خانم فاطمه صابر، مادر سید حمیدرضا، با صدایی آرام و دلی آکنده از ایمان درباره شهادت پسرش صحبت می‌کند و می‌گوید: او را خدا به من امانت داده بود، خودش هم گرفت... من راضی به رضای خدا هستم.
پیکر شهید سید حمید رضا صدیقی صابر، پیش از پایان جنگ 12 روزه، همزمان با راهپیمایی جمعه خشم و نصر با حضور حماسی مردم و طنین فریاد مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا در آستانه‌اشرفیه تشییع شد.
بعد از حملۀ تهران، خانواده دکتر صدیقی صابر به منزل پدر خانمش در آستانه اشرفیه رفتند که در بامداد ۳ تیر ۱۴۰۴، اصابت سه پرتابه باعث ویرانی کامل این منزل و شهادت دکتر سید محمدرضا صدیقی و اعضای خانواده‌اش شد.
شهید محیا صدیقی صابر دانش‌آموز کلاس دوم دبستان عصمت شهر تهران بود.
محیا، دختر کوچک و باهوش و مهربان مدرسه عصمت، همیشه با لبخند در مدرسه حضور پیدا می‌کرد.
النا، همکلاسی صمیمی محیا، اشک‌ریزان می‌گوید: دوست دارم کنار عکسش بنویسم: مرگ بر اسرائیل.
آغاز سال تحصیلی در لاهیجان با صندلی خالی شهید دانش‌آموز امیرعلی چتر عنبرین همراه شد؛ صندلی‌ای که یاد او را زنده کرد. یکی دیگر از همکلاسی‌های امیرعلی هم گفت: موشک‌های اسرائیل صندلی او را خالی کردند، اما روحش مثل پرچم غیرت در کلاس ما زنده است.
تصویر امیرعلی بر دیوار کلاس نصب شده و گل‌های سفید روی میزش آرام گرفته‌اند. معلمان در کنار دانش‌آموزان ایستادند و گفتند که شهادت این دانش‌آموز نوجوان، نشانه‌ای آشکار از دشمنی اسرائیل با آینده ایران است. این صندلی خالی به همه یاد داد که حتی یک کلاس درس ساده می‌تواند نماد هویت ملی و مقاومت باشد. 
همکلاسی‌های امیرعلی با قرائت فاتحه و نثار گل بر صندلی خالی‌اش عهد کردند که راهش را ادامه دهند و نشان دهند که پاسخ دانش‌آموزان ایران به موشک‌های اسرائیل، تلاش برای علم، پیشرفت و حفظ غیرت ملی است.
2 شهید دانش‌آموز از خانواده‌ای با 7 شهید
شامگاه 24 خرداد 1404 مقارن با عید غدیر، منزل دانشمند هسته‌ای دکتر حمید مقیمی در میدان ششم نارمک که خانه‌ای سه‌طبقه بود به تلی از خاک بدل شد و هفت نفر از یک خانواده به شهادت رسیدند. 
در این حادثه، دانشمند و نخبه هسته‌ای سید مصطفی ساداتی ارمکی، همسرش فهیمه مقیمی، فرزندان‌شان ریحانه سادات 15 ساله، فاطمه سادات 10 ساله و سید علی 4 ساله و پدر همسرش حمید مقیمی و مادر همسرش ربابه عزیزی به شهادت رسیدند. 
مادرآقا سید مصطفی از نوه‌هایش و از کودکی ریحانه خانم می‌گوید. ریحانه از همان ۴ یا ۵ سالگی حجاب و حیا را از مادرش آموخته بود و ازکودکی با وضو بودن را جزو عبادات دائمی خود نهادینه کرده بود. همیشه پایبند به نماز اول وقت و گرفتن کامل روزه‌هایش بود. ریحانه سادات با همان سن کم‌اش همواره دغدغه مهدویت و تبیین و روشنگری را دنبال می‌کرد و نوشته‌ها و عکس‌های این موضوعات را در فضای مجازی قرار می‌داد.
مادر بزرگ می‌گوید: ریحانه من از جنس زمین نبود. ریحانه بهشتی بود و برای همین آن‌قدر زود آسمانی شد. روز آخر هم شهادت ورد زبانش شده‌ بود، حتی در آخرین لحظه که داشت از خانه ما می‌رفت به پدر بزرگش گفت دعا کنید من شهید شوم، اما پدربزرگ گفت باباجان حالا خیلی زود است برایت دعا می‌کنم اجر شهادت را ببری.» 
فاطمه سادات دختر دوم و آرام و معصوم آقا مصطفی بود. دختری که تازه به سن تکلیف رسیده بود و از قبلِ سن تکلیف، خود را به انجام واجبات و اهمیت عبادت مقید کرده ‌بود. فاطمه همچون مادر و خواهر بزرگ‌ترش حفظ حجاب را بسیار مهم می‌دانست و از سن کم به رعایت حجاب خود پایبند بود. دختری که همیشه مهربان و سخاوتمند بود. فرشته‌ای که معصومیتش نه‌تنها در خانه، بلکه درمیان دوستان و معلمانش هم زبانزد بود.
مادربزرگ همۀ پاکی و ایمان بچه‌ها را مرهون نان حلال پدرشان و زحمات فهیمه خانم می‌داند. مادری که هریک از کودکانش را ازپیش از تولد تا بزرگسالی با لالاییِ آوای قرآن مأنوس کرده بود.
مادر بزرگ می‌گوید: «همین که بچه‌های صالح و با ایمانی داشته‌ام شاکر خداوند هستم و راضی‌ام به رضای خدا.»
مادر بزرگ می‌گوید: «اسرائیل اشتباه کرد. تک تک خون‌هایی که ریخته شد، آبیاری‌کننده شجره طیبه‌ای خواهد بود که ریشه‌کن شدن اسرائیل و متحدانش و زمینه‌سازی ظهور را فراهم می‌کند. دشمن با این کار نه‌تنها نتوانست مردم ایران را از پا دربیاورد، بلکه این ملت با اعتقاد و ایمانی راسخ‌تر و اتحاد و انسجامی مضاعف دست در دست یکدیگر در دفاع از کشور برخاسته‌اند و ایران امام حسین(ع) تا ابد پیروز خواهد بود.»
دو شهید دانش‌آموز از خانواده شهیدِ 5 نفره
حجت‌الاسلام نیازمند، مبلغ وارسته و امام جماعت مسجد امام موسی کاظم(ع) در شهرک شهید چمران، به همراه همسرش خانم الهام فرهمند و سه فرزند خردسالش صبح جمعه، ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، در پی حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به مناطق مسکونی تهران، به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
شهید نیازمند و همسرش کارمند وزارت دفاع بودند. فرزندان‌شان در زمان شهادت، فاطمه ۱۳ساله، علی ۱۰ساله و مطهره ۶ساله بود. 
امیر فرهمند پدر شهیده الهام فرهمند می‌گوید: مرتب خواب بچه‌ها را می‌بینم و احساس می‌کنم در خانه ما هستند. صبح که برای نماز بیدار شده بودم، وقتی عکس آنها را دیدم، 
خود به خود اشکم سرازیر شد... نوه بزرگم خیلی ضعیف و کوچک بود، اما ماه مبارک رمضان روزه می‌گرفت. به او می‌گفتیم کمی بزرگ‌تر شو، بعد روزه بگیر. می‌گفت: الان بچه‌های فلسطینی در حالی که گرسنه و تشنه هستند، شهید می‌شوند. ما باید به یاد آنها روزه بگیریم. آنها اربعین امام حسین‌(ع) خانوادگی به کربلا می‌رفتند. به دخترم می‌گفتم: سخت نیست در شرایط شلوغ و گرم به کربلا می‌روید؟ می‌گفت: نه، خیلی خوب و لذت‌بخش است. آنها با یاد شهدای کربلا با توجه به سختی مسیر به کربلا می‌رفتند.
دو شهید دانش‌آموز از خانوده شهیدِ 4 نفره
رژیم جنایتکار اسرائیل، در حمله‌ای ناجوانمردانه باعث شهادت یک خانواده چهارنفره در جاده کمربندی شهر نجف‌آباد شد. همۀ اعضای خانوادۀ شریفی یعنی پدر و مادر و دو فرزندشان، فاطمه و مجتبی، در این جنایت شهید شدند.
ریحانه سادات ‌هاشمی همکلاسی‌های شهید در دبیرستان دخترانۀ شهید قربانی ناحیۀ ۴ شهر اصفهان می‌گوید: فاطمه دوست صمیمی من بود و حدوداً شش هفت ساله که با هم رفیق بودیم. ما آن‌قدر باهم صمیمی شده بودیم که برای هم کادو می‌خریدیم. یک روز فاطمه از اهواز برایم انگشتر خرید تا با هم سِت کنیم. هر وقت که می‌رفتم پیشش، انگشتر دستم بود. اما یک‌بار فراموش کردم. آن روز فاطمه‌ گریه کرد و گفت که مگر ما رفیق نیستیم؟ چرا انگشتر دستت نیست؟ به‌خاطر همین از آن روز، سعی کردم همیشه انگشتر دستم باشد. اما نمی‌دانستم روزی برسد که این انگشتر توی دستم جاودان شود.
ریحانه‌سادات در حالی که بغضش را فرو می‌دهد، از آخرین دیدارش با فاطمۀ شهید چنین روایت می‌کند: آخرین باری که با او صحبت کردم، جمعه بود و برای عید غدیر به مولودی یکی از همسایگان‌مان رفته بودیم. فاطمه خیلی خوشحال بود و گفت که بالاخره در این جنگ، ایران پیروز خواهد شد و اسرائیل شکست می‌خورد.
دو شهید دانش‌آموز از خانواده شهید اقدسی
حجت‌الاسلام احد اقدسی و دو فرزندش، محدثه ۱۳ ساله و محمدرضا ۱۰ ساله در حمله موشکی اسرائیل به ساختمان شهید چمران به شهادت رسیدند. پیکر مطهر سه شهید خانواده اقدسی پس از تشییع جنازه در شهر درگز و سپس مشهد، دوم تیرماه در رواق حضرت زهرا(س) حرم مطهر رضوی آرام گرفت.
زهرا مصباح همسر و مادر شهدا می‌گوید: خانواده‌ام تصمیم گرفتند عزیزانم را در حرم مطهر امام رضا(ع) به‌ خاک بسپارند تا هنگامی که به سر قبر آنها می‌روم از حضور در این مکان مقدس و زیارت مزار مطهر امام رئوف آرامش بگیرم. همسرم نماینده سازمان سیاسی و عقیدتی وزارت دفاع در تهران بود و ۱۴ و ۱۵ سال دیگر بازنشسته می‌شد. تصمیم داشتیم بعد بازنشستگی به مشهد برگردیم؛ اما قبل بازنشستگی با شهادت همسر و فرزندانم برای همیشه به شهر و دیار خود بازگشتیم.
وی در مورد شب شهادت خانواده‌اش اظهار می‌دارد: چون عید غدیر را در پیش داشتیم ساعاتی قبل حمله اسرائیل یعنی عصر روز پنج‌شنبه با همسرم و بچه‌ها بازار رفتیم و برای دختر و پسرم خرید روز عید کردیم و به مناسبت دهه ولایت یک موکبی برپا بود که بستنی می‌داد. چون من علائم سرماخوردگی داشتم، به همسرم گفتم: اگر بستنی بخورم امکان دارد حالم بدتر شود، لذا او و دو فرزندم بستنی خوردند و برای نماز شب سه‌نفری به مسجد رفتند و من هم منزل بازگشتم تا شام بپزم.
خانم مصباح در مورد درخشندگی‌های معنوی فرزندان شهیدش ابراز می‌دارد: دختر و پسرم هرچه از دستورات دینی آموخته بودند، با زبان کودکانه به یکدیگر متذکّر می‌شدند و محمدرضا با اینکه ۱۰ سال بیشتر سن داشت، ولی سعی می‌کرد به زنان بدحجاب تُو خیابان نگاه نکند.
6 شهید از مدرسه شهید رحمانی
مدرسه شهید رحمانی در تهران، 6 شهید در جنگ 12 روزه تقدیم کرده است: فاطمه نیازمند، محیا نیکزاد، محدثه اقدسی، آیما زینلی، مرسانا بهرامی و زهرا بهمن‌آبادی.
خاطرات برخی همشاگردی‌های این نوگلان شهید را مرور می‌کنیم.
محدثه شمسیان وقتی می‌خواهد از دوست شهیدش محدثه اقدسی صحبت کند، بغض می‌کند و می‌گوید: من و محدثه در هیئت با هم دوست شدیم و در آنجا با هم سرود اجرا می‌کردیم. یادم هست هربار که در خواندن سرود اشتباهی می‌کردیم، او با مهربانی به ما می‌گفت: اشکالی ندارد! نگران نباشید. خیلی خوب اجرا کردید. دوباره تمرین کنید، بهتر می‌شوید.
فاطمه درزی یکی دیگر از همکلاسی‌های محدثه خاطرات‌ ‌دوست شهیدش را با این متن مرور می‌کند: یادت می‌آید یک‌بار به خانه‌تان آمدم، دیدم داخل بوت تازه‌ات گل گذاشته‌ای. به شوخی گفتم: محدثه، مگه شهید شده‌ای که داخل بوتت گل گذاشته‌ای؟ خندیدی و گفتی: نمی‌دانستم گل‌ها را کجا بگذارم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود روزی را که غرق بازی فکری بودیم و صدای اذان آمد و اصرار کردی اول نماز بخوانیم. تو فرشته‌ای بودی که خدا فرستاده بود تا برای من الگو باشی.
رایحه خادمی که یکی از همکلاسی‌های شهید زهرا بهمن‌آبادی است می‌گوید: یک روز خانم عبیدی به ما گفتند: یک صندوق کمک‌های مردمی در کلاس قرار می‌دهیم تا اگر دوست دارید به کودکان غزه کمک کنید. من و زهرا تصمیم گرفتیم پول قلک‌های‌مان را بیاوریم و به بچه‌های غزه کمک کنیم. صبح فردا پول‌های‌مان را داخل صندوق انداختیم و آرزو کردیم هرچه زودتر کودکان غزه آزاد شوند.
آوین تلیاری، هم‌مدرسه‌ای و دوست شهید محیا نیکزاد می‌گوید: محیا خیلی زرنگ و درسخوان بود و دوست داشت در آینده دکتر شود؛ حتی تابستان‌ها هم درس می‌خواند.
 شهید علیسان جباری
شهید علیسان جباری دوست داشت خلبان شود و به شغل‌های این چنینی علاقه‌مند بود.
خانم فاطمه رشتبر، مادر شهید علیسان جباری، مانند تمام مادران ایرانی، نمادی از صبر، ایثار و مقاومت است.
مادر گرامی شهید از معصومیت و شهادت معصومانه‌اش می‌گوید؛ از آن عصری که جگر گوشۀ شهیدش بی‌خبر از دنیای کثیف دشمن، داشت بازی می‌کرد که حمله شروع شد و علیسان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت. مادر می‌گوید: همین که خم شدم بغلش کنم خودم هم زخمی شدم و بچه را داخل حیاط بردم، هر دو در خون غلتیدیم و در آغوش خودم جان داد.
مادر شهید همچنین خاطرنشان می‌سازد: 
برای بزرگ شدن عجله داشت و روزگار، چنان بزرگش کرد که به درجه شهادت رسید. مدام می‌گفت مامان من کی بزرگ می‌شم و ۲۰ سالم ‌ می‌شه؟ در کلاس اول، ثبت‌نامش کرده بودم و لوازم‌التحریر مدرسه هم برایش خریده بودیم و قرار بود تا لباس فرمش را بگیریم که این‌طور شد...
علیسان هیچ وقت شیطنت و یا من را ناراحت نکرد، به معنای واقعی کلمه، معصوم بود و معصوم رفت، غرق خون. 
شهید طه بهروزی
طه بهروزی در عصر تلخی حوالی غروب، مقابل خانه مشغول بازی بود که صدای انفجاری مهیب، سکوت آسمان را شکافت و خاک کوچه را از خون پاکش رنگین کرد.
پدر طه می‌گوید: مادر طه وقتی صدای انفجار را شنید، هراسان به ‌دنبال او بیرون دوید، اما وقتی رسید، دید فرزندمان غرق در خون، کنار درِ خانه افتاده است. همسرم نیز در آن حمله مجروح شد و چند روزی را در بیمارستان گذراند؛ اما زخمش نه بر بدن، بلکه بر دل و جانش نشست؛ زخمی از جنس فقدان فرزندی که همه امیدهایش به او بسته بود. همان روز، فقط چند ساعت پیش‌تر، پدرش او را در کلاس اول دبستان ثبت‌نام کرده بود. روزی که طه رسماً دانش‌آموز شد، همان روزی بود که به شهادت رسید.
پدر طه خاطرنشان می‌سازد: طا‌ها ۶ ساله بود، اما رفتار و کلامش خیلی فراتر از سنش بود. انگار پسری ۱۵ یا ۲۰ ساله با من حرف می‌زد. شخصیت قوی و متفاوتی داشت، دوست داشت مستقل باشد و همیشه دوست داشت خودش کارهایش را انجام دهد. وقتی به خانه می‌آمد، با من حرف می‌زد، بازی می‌کرد و سؤال‌های زیادی درباره مدرسه و آینده داشت. همیشه می‌پرسید مدرسه چه شکلی است، کیف مدرسه چه رنگی دارد و دفترش را کی می‌خرد؟ همان روز صبح ثبت‌نامش را انجام دادیم، اما هنوز کیف و دفترش را نخریده بودیم. قرار بود بعدازظهر برایش وسایل بخریم. اما زندگی پر از شادی و امید ناگهان رنگ باخت.
 پدرش با چشمانی اشک‌آلود می‌گوید: از وقتی طا‌ها رفته، خونه‌مون دیگه اون خونۀ قبل نیست. یه سکوت عجیبی نشسته روی دیوارها. حتی صدای خودمونم نمیاد... انگار زمان متوقف شده.
وی ادامه می‌دهد: هر وقت چشمم به کیف و کفشای بچه می‌افتد که نخریدیم، انگار کسی با پتک وسط سینه‌ام می‌کوبد. صدایش هنوز تو گوشمه که می‌پرسید: بابا مدرسه چه‌شکلیه؟
شهید امیرعباس جعفرآبادی
شهید امیرعباس جعفرآبادی دانش‌آموز کلاس ششم بود. بچه‌ها به او لقب آقای گل داده بودند. امیرعباس عاشق فوتبال بود. پسری مهربان با چشمانی پرفروغ. با اینکه ریزنقش بود ولی در زمین فوتبال مدرسه حریف نداشت. او به همراه خانواده‌اش به ‌دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و در قبرستان روستای اسفندان به خاک سپرده شد.
دلنوشته‌ای از معلم شهید امیرعباس جعفرآبادی:
امیرعباس جان...
هنوز صدای خنده‌هایت در گوشم مانده. هنوز وقتی سر کلاس، به تخته نگاه می‌کنم، چشم‌هایت را می‌بینم که با برق امید و پرسش، نگاهم می‌کردند. تو فقط یک دانش‌آموز نبودی؛ تو نوری بودی در دل تاریکی، چراغی که حالا خاموش نیست... بلکه روشن‌تر از همیشه، در آسمان‌ها می‌درخشد»
 شهید امیرعلی امینی
شهید امیرعلی امینی، نوجوان تکواندوکار ۱۲ساله و پدرش، شهید رضا امینی در شب ۲۳ خرداد، در خانه‌شان در شمال شرق تهران، در جریان حمله موشکی به شهادت رسیدند.
پشت این خبر کوتاه، داستانی بلند از عشق، وفاداری و رابطه‌ عمیق پدر و پسری نهفته است. این روایت را نوید قربانپور مربی تکواندوی امیرعلی و پدرش، با صدایی بغض‌آلود تعریف می‌کند: امیرعلی از ۶‌ سالگی شاگردم شد و پدرش، رضا امینی هم که پیش‌زمینه‌ای در این رشته داشت، بیشتر اوقات در کلاس‌های ما تمرین می‌کرد. هر دو شریف و دوست‌داشتنی بودند. امیرعلی نوجوانی شده بود با کمربند مشکی و رؤیاهای قهرمانی. امیرعلی، هم استعداد خوبی داشت و هم پر تلاش بود. برای رسیدن به سطح حرفه‌ای‌تر، برنامه‌ریزی دقیقی داشت‌ و اخیراً هم قرار بود برای مسابقات انتخابی آماده شود.
قربانپور می‌گوید: هر دوشان فرشته بودند. همیشه دنبال رشد بودند. پدرش همیشه مثل یک دوست واقعی برای امیرعلی وقت می‌گذاشت؛ برای تمرین، مسابقه، حتی تفریح.
امیرعلی 12 ساله در رشته تکواندو فعالیت می‌کرد و چند مقام در مسابقات استانی داشت و قرار بود در مسابقات کشوری نیز شرکت کند، اما چند ساعت قبل از آن به شهادت 
رسید.
شهید محمدرضا نادر خمسه
در بامداد 23 خرداد در حمله موشکی به مجتمع مسکونی شهید چمران، خانه آقای خمسه با خاک یکسان شد و برادران خمسه به شهادت رسیدند. در آن ساختمان 20 کودک شهید شدند. پیش نماز محل آقای نیازمند به همراه زن و سه بچه‌اش سوختند و شهید شدند. 
شهید محمدرضا خمسه 17 ساله و فوتبالیست و کلاس 11 حسابداری بود. برادرش شهید علیرضا خمسه هم 32 ساله بود.
محمدرضا آدم خونگرم و بااخلاق و دوست‌داشتنی در باشگاه فوتبالش بود که همه دوستش داشتند. وی بازیکن تیم فوتبال نونهالان باشگاه شهاب شمیران و سپس باشگاه ستارگان سرخ ایرانیان و بعدها باشگاه استقلال متحد بود.
آقا محمدرضا، 6 ماه بود آمده بود باشگاه استقلال متحد، اما توانسته بود جای خودش را در ترکیب پیدا کند. دفاع بازی می‌کرد. با توجه به پست‌اش یک قدرت رهبری داشت. یک آرامش خاصی به تیم می‌داد. آرامشی که به تیم منتقل می‌کرد. مثال‌زدنی بود. بحث و جدلی با کسی نداشت حتی با تیم حریف. حتی اگر کسی بی‌ادبی می‌کرد و یک حرکتی نشان می‌داد، با متانت رفتار می‌کرد. شخصیت بسیار آرام و متینی داشت. دفاع آخر بود و بچه‌ها بهش لقب ‌تانک داده بودند. هم خیلی جثه بزرگی داشت و هم رد شدن ازش سخت بود. در یک مسابقه دچار مصدومیت از ناحیه رباط صلیبی شد و عمل جراحی شد. از آن به بعد هم باشگاهی‌هایش هم قسم شدند که هر برد و هر گل را تقدیم محمدرضا کنند و این اتفاق افتاد و آن سال تیم نایب قهرمان مسابقات شد و این مقام را تقدیم محمدرضا کردند.  
مادر شهیدان خمسه، هر روز سر مزار بچه‌هایش می‌رود و آرامش می‌گیرد. چند ساعتی پیش‌شان می‌نشیند و با آنها حرف می‌زند. 
پدر شهیدان خمسه اظهار می‌دارد: خدا را شکر. خدا را شکر. البته من دو تا عزیزم را از دست دادم. اینکه باعث شد انسجام بین مردم ایجاد شد. مردم شناختند اینها را... ما این همه بزرگ‌ها را از دست دادیم. نگذارند خون این شهیدان پایمال بشود.
شهید امیرعلی خُرّم
خانوادۀ شهید امیر علی خُرّم همسایه دانشمند هسته‌ای شهید دکتر احمدرضا ذوالفقاری بودند. 
امیرعلی 13 ساله و کلاس هفتم بود. دو روز بود که امتحانات هفتم تمام شده بود و خیلی خوشحالی می‌کرد.
دروازه‌بان فوتبال بود. با پدرش ورزشگاه آزادی هم برای تماشای یک بازی رفته بود. این تابستان هم قرار بود تست بدهد و در یک باشگاه و ثبت‌نام کند برای فوتبال. 
ناراحتی مادرش را نمی‌توانست ببیند و همیشه سعی می‌کرد مادرش خوشحال باشد و بخندد. یک وقتی هم که کاری می‌کرد و مادر دعوایش می‌کرد، فوری می‌آمد می‌گفت: می‌بخشی من را؟ می‌بخشی؟ مادر هم می‌گفت: آره می‌بخشم.
در مدرسه هر روز برنامه نماز جماعت داشتند. جزو معدود بچه‌هایی بود که سجاده و مهر با خودش می‌آورد و عطر می‌زد و خیلی زودتر از بچه‌های دیگر در صف نماز حاضر می‌شد. کلاس هفتم، سه چهار روز اردو از طرف مدرسه رفته بود مشهد.
شهید هلنا غلامی
هلنا غلامی کاراته‌کای ۱۲ ساله سبک کیوکوشین بود با رؤیاهای طلایی برای آینده‌اش. هلنا خانوم برای تعطیلات با خانواده‌اش به شمال رفته بود و موقع برگشت به شهرش خرم‌آباد، در حمله پهپادی به خودروها در اتوبان تهران- قم، با برخورد ترکشی به سرش به کما رفت و بعد از سه چهار روز شهید شد.
هلنا فقط ۱۲ ساله بود؛ مدال قهرمانی آسیا را داشت، حالا اما کنار نام و داشته‌هایش عنوان «شهید» اضافه شده است و مدال‌آور واقعی در میدان ایثار و شهادت شده است.
رضوان بیرانوند مربی هلنا که از شهادت شاگردش شوکه است، وی را این طور توصیف می‌کند: هلنا دختری دلسوز، مهربان، قوی و عاشق کاراته بود. او با چهار دوره قهرمانی در رقابت‌های کشوری، طلای آسیا و نقره تورنمنت بین‌المللی، آینده درخشانی در کاراته داشت. خیلی غیرتی مبارزه می‌کرد تا حدی که مسابقه باخته را با برد عوض می‌کرد. به خاطر همین من خیلی روی او حساب می‌کردم. ما قبل از اینکه استاد و شاگرد باشیم، با هم رفیق بودیم.
در روستای کوچک سرنمک از توابع بیران‌شهر در استان لرستان، آئینی عظیم و پراحساس برگزار شد؛ وداع با دختری که با دستانی کوچک اما قلبی بزرگ، در میدان ورزش افتخار آفرید و در میدان مظلومیت و شجاعت، جان خود را فدای وطن کرد.
در دل خانه‌ای ساده، مادر شهید هلنا غلامی در سکوتی جان‌سوز، قاب عکس دختر شهیدش را به سینه فشرده و آرام خطاب به عکس دخترش می‌گوید: هلنای عزیزم، می‌دونم جات خوبه...
مادر حرف‌هایش را چنین ادامه می‌دهد: واقعاً باعث افتخارم است که دخترم شهید شد. کلمه «شهید» که روی اسم هلنا می‌آید، به من آرامش می‌دهد. جانش را نثار انقلاب، وطن و رهبر عزیزمان کرد. فرزندانم، جانم، همه‌چیزم فدای رهبری.
پدر شهید اشک در چشمانش حلقه زده بود اما صدایش استوار و سرشار از عزت بود: فرزندم را با افتخار تقدیم ایران اسلامی و رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای کردم. هلنا فقط یک ورزشکار قهرمان بود که رژیم کودک‌کش صهیونی او را به شهادت رساند. خدا را شاکرم که چنین هدیه‌ای به این وطن و ملت دادم.
در این میان، صحنه‌ای ماندگار و تاریخی، در ذهن همه حاضران حک شد. غزل فتحی قهرمان کاراته آسیا و همرزم ورزشی هلنا، با چشمانی اشک‌بار مدالی طلایی را که روزگاری در میدان رقابت‌های آسیایی بر گردن انداخته بود، با دستانی لرزان اما پر از احساس، به مادر شهیده تقدیم کرد.
 شهید محمدحسین خاکی
شهید محمدحسین خاکی، همه چیز تمام است؛ در مداحی، در قرآن، در ورزش، در تحصیل و درس و حتی در اخلاق. فقط سیزده سال دارد اما یک انسان کامل و یک الگو برای یک نسل است.
آغاز تسلط به روخوانی قرآن کریم از ۵ سالگی، رتبه اول مداحی در سال گذشته، رتبه اول اذان و اقامه در سال جاری، دارای کمربند مشکی و مدال‌های بسیارِ طلا، نقره و برنز قهرمانی در رشته‌ ورزشی کاراته، زائر اربعینی امام حسین(ع) و زائر شهدایی راهیان نور، احترام به والدین و خانواده، شرکت در اعتکاف و اهتمام به روزه و نماز با وجود کم سن و سالی، اهتمام ویژه به حق‌الناس و بذل و بخشش به دیگران و به فکر آنها بودن بخشی از ویژگی‌های بارز این شهیدِ فهمیده بود.
هیئت‌شان که حسینیه‌دار شد، هر وقت می‌خواست به هیئت برود، رفقایش را هم روی صندلی‌های خالی تاکسی اینترنتی می‌نشاند و رزق امام حسین(ع) را به آنها هم می‌چشاند.
همین اواخر به معلمش گفته بود که الگویم شهید فهمیده‌ است. گفته بود از دنیا دل کنده و آرزویش این است مثل شهید فهمیده در ۱۳سالگی به خاطر اسلام و ایران به شهادت برسد.
آن‌قدر عکس‌های ستاره‌ها را روی دیوارهای اتاقش چسبانده که دیگر هیچ جای خالی‌ای روی دیوارها نیست. از سقف تا کف پر است از عکس‌های شهدا و البته امام و رهبری و حرم امام‌حسین(ع). دیوار را در کنار تصاویر شهدا پر از سربند یا قمر بنی‌هاشم(ع) و یا حسین(ع) کرده بود و امام حسین(ع) را ویژه و قاسم‌وار دوست داشت. 
بالاخره طاقت نیاورد و یک روز در ۱۰ سالگی دلش خواست خودش بانی هیئت امام حسین(ع) بشود. با ۱۰، ۱۵ نفر از رفقایش در منزل شخصی خودشان به کمک مادرش هیئت کوچک شنبه‌شب‌ها را با هم‌سن و سالانش تشکیل داد و نام آن را گذاشت: هیئت قاسم ابن الحسن(ع). اوایل که هیئت‌شان خانگی بود، خودش مداح هیئت بود و مادرش هم پذیرایی می‌کرد.
 شهید متین صفائیان
۲۵ خرداد ۱۴۰۴ میدان قدس در حوالی تجریش در شمال تهران مورد حمله رژیم جنایتکار صهیونیستی قرار گرفت. به‌واسطه این حمله ناجوانمردانه، متین صفائیان نوجوان ۱۶ ساله به همراه تعدادی از هموطنان‌مان شهید شد.
متین نخستین فرزند خانواده صفائیان اصالتاً خراسانی بود ولی سال‌ها به همراه خانواده در محله جماران تهران زندگی می‌کرد. پیکر پاک شهید نوجوان را درآرامستان خواجه‌ربیع مشهد به خاک سپرده‌اند. متین در کنار پدربزرگ شهیدش آرام گرفت.
عبدالحسین صفائیان، پدر شهید متین صفاییان می‌گوید: از متینم بنویسید. عکسش را صفحه اول روزنامه چاپ کنید. بگذار همه بدانند چه جوان رعنایی را از ما گرفته‌اند. متین بی‌گناه پرپر شد. جوانم هزار آرزو داشت. در عمر کوتاه 
۱۶ ساله‌اش بی‌وقفه تلاش کرده بود تا توانایی‌هایش را زیاد کند. چون برای آینده‌اش برنامه و هدف داشت. باید به مادرش تبریک بگویم. تربیت چنین جوانی در این روزگار کار ساده‌ای نبود. جوان درسخو‌ان، ورزشکار، اهل مسجد و نماز. آه که متین من به معنای واقعی متین و پاک بود.
متین صفائیان از همان کودکی عاشق ورزش بود. رشته اسکیت را دوست داشت. بی‌وقفه در کنار درس و مدرسه اسکیت‌سواری می‌کرد و با عضویت در تیم نوجوانان توانسته بود مقام‌های متعددی کسب کند.
پدر می‌گوید: دوست داشت در آینده یک مدرسه اسکیت راه‌اندازی کند. باور داشت که ورزش برای سرگرمی، شور و هیجان جوانی بهترین گزینه است. بعدازظهرها به ۶ و ۷ نفر آموزش می‌داد. مدرک نجات غریقی‌اش را گرفته بود. به زبان انگلیسی و فرانسه تسلط داشت و یکی از دانش‌آموزان موفق مدرسه امام موسی صدر منطقه یک بود.
روز حادثه، متین به بازار تجریش رفته بود تا برای معلم و مدیر مدرسه‌اش هدیه‌ای بخرد. می‌خواست برای تعویض لباس به خانه رفته و بعد از آن راهی مدرسه بشود.
خانم اعظم عصاران، مادر شهید ابراز می‌دارد: روز قبل از شهادتش بسیار غمگین بود. وقتی خبر شهادت سردار سلامی را شنید لوح تقدیری که از دستان سردار گرفته بود را در دست گرفت و گفت: مامان، خیلی حیف شد. بغضی در چشمانش بود. متین با شهادت بیگانه نبود. بیست‌ماهه بودم که پدرم، شهید علی‌اکبر عصاران، سال ۱۳۶۲ در منطقه گیلانغرب شهید شد. تنها با خاطراتش زندگی کردم. بااینکه هیچ‌گاه پدرم را ندیدم ولی آن‌قدر حضور معنوی پدرم در خانه پررنگ بود که متین همیشه می‌گفت دلم می‌خواست پدربزرگم را از نزدیک ببینم. همیشه عادت داشت بگوید: پدربزرگ ندیده‌ام. حالا به آرزویش رسید و پدربزرگش را دید و بالاخره در کنار مزار پدربزرگ شهیدش آرام گرفت.