کد خبر: ۳۲۱۵۰۱
تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۴۰۴ - ۲۱:۰۷
«امید و شکست» خاطرات سال‌ها فعالیت اطلاعاتی- امنیتی یعقوب نیمرودی برای اسرائیل- ۳۹

بـالـون پـاکستـانی

یونا باومل به تنهائی با روابط جهانی خود و آمادگی برای جابه‌جایی هر سنگی در هر مکانی توانست منجر به این امر شود که کنگره آمریکا قانون ویژه‌ای تصویب کند که ارائه کمک به کشورهای منطقه را در دریافت اطلاعات جدید درباره مفقودین ارتش اسرائیل در لبنان تعدیل کند. گامی بی‌سابقه در روابط ایالات متحده با کشورهای منطقه؛ و فقط یونا باومل موفق شد باعث چنین امری شود که باوجود گذشت تقریباً بیست سال از روز نبرد در سلطان یعقوب، نام‌های زکریا باومل، زاوی فلدمن و یهودا کاتز فراموش نشود و همچنان در خاطره و باطن اسرائیل جا داشته باشند. زمانی که این سطرها نوشته می‌شوند هنوز خانواده باومل از سرنوشت پسرشان زکریا بی‌اطلاع هستند. بیست سال گذشته و حتی قبری ندارند تا بر سر آن بروند. چهارده سالی که از آن مدت من میریام و یونا را در مبارزه‌شان همراهی کردم، موارد بسیاری را درباره زندگی، خانواده و اولویت‌بندی به من آموختند. من همچنان به خاطر خانواده باومل و دیگر خانواده‌های مفقودین هر آنچه را که بتوانم و هر آنچه را که از من خواسته شود انجام خواهم داد تا سبب پایان این موضوع دردناک شوم. چون یونا باومل مثل برادر من و زکریا، پسر گم شده‌اش، مثل پسر من است.
اگر پیشنهاد کمک به خانواده باومل دادم متأثر از رابطه نزدیک و دوستی شخصی بود که با این خانواده ایجاد کرده بودم، درحالی که خانواده افسر مفقود رون آراد را هرگز ملاقات نکرده بودم. آنها را تنها از طریق رسانه‌ها می‌شناختم و مبارزه سرسختانه آنها برای بازگرداندن عزیزان‌شان به خانه را با امید دنبال می‌کردم؛ و حالا هم خودم را متعهد می‌بینم که برای نجات افسر مفقود داوطلبانه خدمت کنم. منابع بسیاری را در این راه سرمایه‌گذاری کردم، روابط بسیاری را به کار گرفتم و قول‌های زیادی را به امید امکان حل راز در بردارنده سرنوشت آن افسر دادم. فوریه 1996 به نظرم رسید که دعاهایم مستجاب شده‌اند و ما پیش‌روی کشف چشمگیری قرار داریم. ابتدای فوریه 1996 بن کسپیت، گزارشگر سیاسی معاریو، خبری را در ستون اول روزنامه منتشر کرد که در آن گزارشی درباره یک خبرنگار پاکستانی بود که برای ملاقاتی محرمانه به اسرائیل آمده است. ارتباطی با بن کسپیت برقرار کردم و از او درخواست کردم آن خبرنگار، به نام فایز احمد بتلاوی را پیدا کند. کسپیت او را در هتل کوچکی در خیابان آلنبی در تل‌آویو پیدا کرد و 5 فوریه هر دو، کسپیت و بتلاوی برای ملاقات با من به ساویون آمدند.
خبرنگار پاکستانی توضیح داد که با گروهی هفت نفره از خبرنگاران پاکستانی نسبتاً لیبرال که می‌خواستند به اسرائیل بروند به ترکیه رسیده است. در نهایت و پس از معطلی‌های فراوان تنها او تأییدیه از سفارت اسرائیل دریافت کرده و دوستان خبرنگارش در ترکیه مانده‌اند. او شرح داد که روابط عالی در ایران دارد و اینکه قبلاً به عنوان خبرنگار آژانس خبری پاکستان در ایران خدمت می‌کرده است. او همچنین برای ارتباطات صمیمانه تنگاتنگ با بسیاری از مقامات ایرانی به خود می‌بالید، در میان آنها کسی بود که بعدها وزیر خارجه شد، علی اکبر ولایتی که او را- همان طور که بتلاوی می‌گفت- یک بار از مرگ حتمی نجات داده و به همین خاطر به او یک «لطف شخصی» بدهکار است. 
بتلاوی فارسی را روان صحبت می‌کرد و خود را مورد اعتماد می‌دانست.
گفت‌وگو را در مسیری که می‌خواستم به آن برسم هدایت کردم و در پایان خبرنگار پاکستانی موافقت کرد هر زمان که امکان‌پذیر باشد به ایران برود و آنجا سعی کند آنچه را که برای سرنوشت افسر نیروی دریایی رون آراد اتفاق افتاده روشن کند. قبل از خروج از اسرائیل بتلاوی جزئیات جامعی درباره رون آراد و ویژگی‌های ظاهری او دریافت کرد. به کمک آرشیو معاریو، مجموعه‌ای از تصاویر افسر مفقود را در اختیار او قرار دادیم. پیش از بازگشتش به ترکیه، توافقی با او امضا کردیم که بر اساس آن او تلاش خواهد کرد اطلاعاتی درباره افسر مفقود بیاورد و طرفین برای افزایش تعداد زائران مسلمان پاکستانی به اورشلیم و اصلاح روابط میان پاکستان و اسرائیل کار کنند. به طور غیر رسمی به بتلاوی اطمینان دادم که اگر اطلاعات درست یا عکس تازه‌ای از رون آراد بیاورد، یک میلیون دلار پول نقد دریافت خواهد کرد. چند روز بعد بتلاوی از اسرائیل خارج شد و اطمینان داد که به زودی از جانب او خبرهایی می‌شود. طی سفرش در اسرائیل گذرنامه و تمام پول نقدی که داشت1، دزدیده شدند. به او هزار و پانصد دلار دادم و این کار به عنوان مفیدترین حرکت برای روابط ما در آینده ظاهر شد.
بتلاوی بر سر قولش ایستاد و در ماه‌های بعد ارتباط تلفنی منظمی را با روزنامه‌نگار بن کسپیت حفظ کرد. او به طور ثابت در استانبول ماند و به عنوان خبرنگاری از سوی روزنامه پاکستانی دیلی صدکات به کار گرفته شد و اطمینان داد که به زودی به ایران خواهد رفت تا تلاش کند و اطلاعات جدیدی درباره رون آراد بیاورد. اهمیت خاصی برای ارتباط با او قائل نشدم. او اولین منبعی نبود که با او درباره این موضوع ملاقات کردم و به نظر آخری هم نبود. من طرفدار شدید این ضرب المثل هستم: نانت را به آب بسپار زیرا روزی در آینده آن را پیدا خواهی کرد و بتلاوی در دیدگاه من مثل نوعی سرمایه‌گذاری بود که شاید نتیجه بدهد و شاید هم ندهد.
27 ژوئن 1996 بدون اطلاع قبلی در دفترم در ساویون فکسی دریافت کردم که بتلاوی از تهران فرستاد (به ضمیمه 32 رجوع شود). فکس را خواندم که به انگلیسی دست و پا شکسته نوشته شده بود و قلبم از ضربان ایستاد:
یعقوب نیمرودی عزیز
اکنون من در تهران هستم. رون آراد را پیدا کردم [یا پیدا خواهم کرد]. او الان خوب بوده ولی کمی مریض است. من او را در ساعت 10:30 صبح در تاریخ 29/6/1996 در شهر شیراز ملاقات خواهم کرد. من پیش از این مجوزی را از سفارت‌مان از پاکستان دریافت کردم. این بسیار سخت است اما درخواست کردم که او با من بیاید. من راه‌های بسیار سختی یافتم و از پول بسیاری استفاده کردم اما مشکلی نیست، تو برادر من هستی و من هیچ‌گاه تو را فراموش نخواهم کرد. زمانی که در کشور تو بودم مشکلات مرا حل کردی. در کشورت تو مرد بزرگ و صلح‌جو هستی. من برایت عکسی از آقای رون آراد با سرویس پیک [از طریق] وزیر امور خارجه، علی اکبر ولایتی و معاون مدیرکل وزارت کشور خواهم فرستاد و با فرمانده ارتش، آقا حسین دیدار خواهم کرد.
به من فکسی نفرستید، فقط با تلفن با من تماس بگیرید [و این‌جا چند شماره تلفن ثبت شده].
پانوشت‌:
1- م: این دزدی احتمالا از جانب دستگاه اطلاعاتی اسرائیل برای بررسی بیشتر هویت واقعی او رخ داده است.