کد خبر: ۳۲۱۴۰۵
تاریخ انتشار : ۱۰ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۲۳

او شبیه کیست؟

خانم‌ پرستار کنار تخت شیما ایستاد و دستی به موهای فرفری او کشید و گفت:
«شیما جون فکر می‌کنم اون میکروب شیطون و ناقلا از بدنت خداحافظی کرده و رفته، حالت خوبِ خوب شده عزیزم.»
چشم‌های شیما از شنیدن این خبر برق زد و گفت: «آخ جون! یعنی فردا می‌تونم برم خونه؟ آخ جون یعنی می‌تونم برم پیش دوستام؟ چقدر دلم براشون تنگ شده.»
خانم‌ پرستار لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و گفت:
«ای دختر بلا، دلت برای من تنگ نمی‌شه؟»
بعد خندید و ادامه داد:
 «شوخی کردم، اصلا هم دلت برام تنگ نشه‌ها دوست ندارم دیگه برگردی بیمارستان.»
شیما و خانم ‌پرستار ریز ریز با هم خندیدند. 
شیما از پنجره اتاق به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت و خدا را شکر کرد که خوب شده. 
او یاد اولین روزی افتاد که به بیمارستان رفته بود، خیلی خیلی سخت بود. 
او اصلا بیمارستان را دوست نداشت و یک ریز ‌گریه می‌کرد، چون دلش برای مهدکودک و دوستانش تنگ شده بود. 
اصلا از قرص و آمپول خوشش نمی‌آمد. 
یاد وقتی که با خانم ‌پرستار بد اخلاقی کرده بود افتاد و از خودش خجالت کشید و مچاله شد زیر پتو. 
آهسته گفت:
«چقدر خانم‌ پرستار صبور و مهربونه که جیغ و ویغ‌های منو تحمل می‌کرد‌، اون مثل یک فرشته اس.»
آرام خوابش برد. 
یک دفعه صدایی از لابه‌لای ستاره‌ها بلند شد، صدایی شبیه صدای خانم ‌پرستار. 
یک فرشته زیبای سفیدپوش! 
شیما گفت: «وای چه فرشته قشنگی!»
فرشته خندید و گفت: «تو هم فرشته‌ای مگه خبر نداری؟» 
شیما که یاد جیغ و ویغ‌هایش بود، با خجالت گفت:
 «نُچ! من اصلا هم فرشته نیستم، من یک دختر غُرغرو و اخمو هستم.»
فرشته بال‌های نرم و نازکش را روی سر شیما کشید و با همان صدای مهربان گفت:
«مگه می‌شه؟ اسم من فرشته صبره، فقط بچه‌هایی که صبور هستن منو می‌بینن، شاید خودت خبر نداری که صبور شدی. اصلا مگه یادت نیست روز اول این‌جا چقدر‌گریه می‌کردی؟ حالا که‌گریه نمی‌کنی! بیمارستان که عوض نشده تو عوض شدی‌، مگه نه؟» 
شیما که به حرف‌های فرشته فکر می‌کرد، یک‌هو با ذوق گفت: «آهان، فهمیدم من شبیه خانم ‌پرستار شدم، اون به من صبر کردن رو یاد داده، آخ جون من شبیه اون شدم، راستی فرشته مهربون تو می‌دونی خانم‌ پرستار خودش شبیه کی شده؟»
لپ‌های فرشته با شنیدن این سؤال صورتی و نور نوری شد، انگار یاد یک نفر خیلی مهربان و دوست داشتنی افتاده، از خوشحالی اشک در گوشه چشمش جمع شد و گفت: «شبیه یک خانم مهربان و صبور که خیلی خیلی خوب است.»
شیما سرش را کج کرد و گفت: «خوش به حالش از کوچیکی‌هاش خیلی خوب بوده؟ از اولِ اول؟»
فرشته گفت:
«بله، آنقدر خوب که همیشه پدرش می‌گفته تو زینت من هستی، تو افتخار مایی...»
شیما آب دهانش را قورت داد و گفت: «اسمش را نگفتی لطفا زودتر بگو.» 
 «خانمِ ما زینب، خانمِ ما زینب، ایشون عزیز پدرو مادرش بوده، نوه پیامبر خدا(ص) هم هستن.» 
بعد فرشته غصه‌اش گرفت و گفت:
«خانم ما زینب، توی یک امتحان خیلی سخت، خیلی صبر کرد، و مثل یک ‌پرستار صبور و مهربون، همه رو آروم می‌کرد.» 
همین‌طور که فرشته صبر داشت در مورد خانم زینب(سلام‌الله علیها) صحبت می‌کرد، دورش پر از فرشته‌های کوچولو موچولو شده بود، که همگی از شنیدن اسم زینب لپ‌هایشان صورتی و براق شده بود. 
یکی از فرشته‌ها که از بقیه ریزه میزه‌تر بود گفت:
 «اسم دیگه ایشون ملیکه آسمونه، یعنی یک فرشته صبور آسمانی.»
آن شب شیما خیلی خوشحال بود چون از فرشته فهمید، هر کس بیشتر صبر کند، بیشتر شبیه حضرت زینب(سلام‌الله علیها) می‌شود. 
درست مثل خانم ‌پرستار، که یک فرشته صبور و مهربان است. 
فاطمه شریفی