کد خبر: ۳۲۰۹۲۸
تاریخ انتشار : ۰۳ آبان ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۹

آرزوهـــا

ابوالقاسم محمدزاده

کنار پنجره ایستاد و رقص شاخه‌ها را زیر نور کم‌رمق خورشید تماشا کرد. احساس خوشایندی از این صحنه‌ای که می‌دید به او دست می‌داد. چقدر لحظه‌ها و سالها را دویده بود آمدن و رفتن بهار را شمرد و از همین پنجره به خیابان چشم دوخته و زمزمه کرده بود؛
«یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور»
اما نه یوسفش آمد و نه کلبه‌اش حزن و اندوه نبودنش را گلستان می‌دید. با خودش گفت: «سی سال به انتظار نشستن و انتظار یوسف را کشیدن کم نیست؟»
 باد شاخه‌ها را تکاند و برگ خوشرنگ پاییزدیده، رقص‌کنان از مقابلش با دستان باد به این طرف و آن طرف رفت تا از زاویه نگاهش پنهان شد مثل یوسفش. آه بلندی کشید و پنجه‌اش را میان خرمن موی سفیدش کشید. برگشت‌، به سمت کتابخانه رفت، با کاغذ و قلم در دست به سمت پنجره برگشت. رو به پنجره و درختان رقصان در باد ایستاد و آرزوهایش را روی سفیدی کاغذ نوشت. پنجره را باز کرد. باد آرام به درون اتاق دوید و دستی میان موهایش کشید. دستانش را از پنجره بیرون برد و آرزوهایش را تکه تکه به دست باد سپرد. باد هو هو کنان، تکه‌های کاغذ و برگ‌های رنگارنگ را به آسمان برد.