صبحــی تــازه
طلوع خورشید آرام آرام بر شهر نیمهویران غزه تابید. دودهای سیاه شب گذشته هنوز در هوا میرقصیدند، اما پشت آن، آسمان آبی کمرنگ خود را نشان میداد؛ انگار میخواست به زمین زخمی بگوید: «من هنوز اینجا هستم.»
مریم، خسته از شب طولانی، چشمهایش را باز کرد. دستش هنوز روی دفترچه کوچک و پر از کلمات امید بود. وقتی نور خورشید از روزنه شکسته وارد زیرزمین شد، انگار صفحههای دفترچه جان گرفتند و پرندههایی که او کشیده بود، در نور صبح پرواز کردند.
یوسف با هیجان از خواب پرید و بیرون رفت. مریم و مادر پشت سرش رفتند. کوچهها هنوز پر از آجرهای فرو ریخته بود، اما صدای توپ و خمپاره برای اولین بار در چند روز گذشته خاموش شده بود. سکوتی تازه، مثل هدیهای ناگهانی، روی محله افتاده بود.
یوسف تکه سنگی برداشت و روی خاک نرم نوشت: «امید». بعد با لبخند کودکانهای گفت:
– «مریم، این کلمه هیچوقت پاک نمیشه، حتی اگه بارون بیاد.»
مریم کنارش نشست. دفترچهاش را باز کرد و تصویر تازهای کشید: خانهای با سقف سالم، پنجرههای روشن، و خانوادهای که کنار هم نشستهاند. زیر تصویر نوشت:
«روزی میرسد که این خانه را خواهیم ساخت؛ با آجرهای عشق، با دیوارهای صبر، و با سقفی از امید.»
مادر به نقاشی نگاه کرد، لبخندی تلخ اما پر از غرور زد و گفت:
– «شما قویترین دارایی من هستید. حتی اگر همهچیز از بین برود، ایمان من به شما دو تا هیچوقت از بین نمیره.»
صدای باران شب گذشته هنوز در گوششان بود؛ صدایی که حالا با آواز پرندهها ترکیب شده بود. مریم سرش را به آسمان بلند کرد و زمزمه کرد:
– «بابا... ما منتظرت میمونیم. و وقتی برگردی، این دفترچه پر از امید رو بهت نشون میدم.»
یوسف دست خواهر را گرفت. مادر هم آنها را در آغوش کشید. سه نفر کنار هم، مثل سه شمع روشن در دل تاریکی، ایستاده بودند.
آن صبح، غزه هنوز زخمی بود، اما قلب سه نفر کوچک و بزرگ با نور خورشید یکی شد. دفترچه مریم ورق خورد و آخرین صفحهاش در باد لرزید. پرندههایی که او کشیده بود، حالا در آسمان واقعی پرواز میکردند.
و در دل آن ویرانهها، صدایی آرام و جاودان پیچید:
«هیچ جنگی نمیتواند امید را شکست دهد.»
ساحل قرهحسنلو