کد خبر: ۳۱۹۹۱۹
تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۴۰۴ - ۱۷:۳۵
جنگ سرد فرهنگی؛ سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر- 169

پـاشنـه آشیـل

فرانسیس استونر ساندرس
ترجمه حسین باکند

فصل نوزدهم
اولین چیزی که در سازمان سیا اشتباه پیش رفت، قدرت بود. قدرت بیش از حدی وجود داشت و اعمال آن بیش از حد آسان بود. (تام بریدن) 
تا اواخر دهه ۱۹۵۰، سازمان سیا به مجله «اینکانتر» به عنوان بلندگوی خود نگاه می‌کرد و با ارزیابی جوسلسون که آن را «بزرگ‌ترین دارایی ما» می‌خواند، موافق بود. در اصطلاح سازمانی، «دارایی» به معنای «هر منبعی است که در اختیار سازمان قرار دارد تا در نقش عملیاتی یا پشتیبانی استفاده شود.» 
اصل عملیاتی سازمان، آن‌گونه که تام بریدن تدوین کرده بود، حکم می‌کرد سازمان‌ها و مؤسسات دریافت‌کننده حمایت سازمان سیا «ملزم به رعایت تمامی جنبه‌های سیاست رسمی آمریکا» نباشند. این به معنای آن بود که گرایش‌های چپگرایانه می‌توانستند در رسانه‌هایی مانند اینکانتر جان سالم به در ببرند. 
اما به گفته ریچارد وولهیم، فیلسوف بریتانیایی: «این مجله به این معنا چپ‌گرا بود که به برخی دیدگاه‌های چپ‌گرایانه مجال بیان می‌داد... اما اصلاً آن محفل آزادی نبود که ادعایش را داشت. به نظرم تأثیرش این بود که این تصور را [در دیگران] ایجاد می‌کرد که نظرات تمام طیف‌ها را منتشر می‌کنند. اما هیچ‌گاه اجازه نمی‌دادند دیدگاه‌ها از مرز مشخصی [آنجا که به خط قرمزها می‌رسید]، به ویژه در حوزه‌های مربوط به سیاست خارجی آمریکا، فراتر روند. این کار ماهرانه انجام می‌شد: نظرات انتقادی نسبت به آمریکا منتشر می‌شد، اما هرگز واقعاً انتقادی نبود.» 
و به گفته تام بریدن، این دقیقاً عملکرد مورد انتظار از اینکانتر بود: «یک مجله تبلیغاتی1 که به ندرت از آنچه که وزارت امور خارجه به عنوان سیاست خارجی آمریکا اعلام می‌کرد، انحراف پیدا می‌نمود.» وقتی بریدن مقداری آزادی عمل اعطا می‌کرد، قطعاً قصدش این نبود که اینکانتر مجاز باشد هر جنبه یا همه جنبه‌های سیاست رسمی آمریکا را محکوم کند و در سال ۱۹۵۸، این مجله دقیقاً در آستانه چنین کاری بود. در اوایل همان سال، دوایت مک‌دونالد پس از دوران فعالیتش در مجله اینکانتر، در نیویورک دوباره ظاهر شد. او برای استراحت بین راه، دو ماه در توسکانی اقامت کرد، جایی که تحت تأثیر شدید فرهنگ غنی اروپایی‌ها قرار گرفته بود. اما بازگشتش به نیویورک- جایی که رانندگان تاکسی فحش می‌دادند و ادب عمومی «وحشت‌آور» بود- برایش یک شوک فرهنگی شدید به همراه داشت. او درباره احساس انزجارش نوشت، انزجار از خشونت، ابتذال و «بی‌ریختی» آمریکا؛ کشوری بدون سبک، بی‌اعتنا به گذشته و حال، که تنها همّت خود را بر کسب ثروت [نامشروع] نهاده است. او با خشم نوشت: «شعار ملی ما نباید از کثرت به وحدت [همه زیر یک پرچم2 
E Pluribus Unum] باشد، نه حتی به خدا توکل داریم (In God We Trust)، بلکه باید این باشد: «من به سهم خودم رسیدم، بقیه بروند جهنم!»
آنچه مک‌دونالد نوشت، سوگنامه‌ای بلند‌بالا برای کشوری بود که از نگاه او همین حالا هم در حال افول به نظر می‌رسید. در حالی که بسیاری از روشنفکران از آستانه‌ها می‌گذشتند تا فرهنگ «آمریکایی» را به آغوش بکشند، دوایتِ یاغی بار دیگر وسوسه شد تا موضعی «برخلاف جریان اصلی آمریکا» اتخاذ کند. در ژانویه، او اندیشه‌هایش را در قالب مقاله‌ای با عنوان ساده‌ «آمریکا! آمریکا!» برای مجله اینکانتر فرستاد. اسپندر آن را پذیرفت، هرچند بعدها ادعا کرد که متن را به درستی نخوانده. اما ایروینگ کریستول بهت‌زده شد. او مقاله را «شبیه به آثار جان آزبورن»، «خودزنی برآمده از یک ذهن بیمار» و بی‌سر و ته یافت. 
او گفت: «دوایت روزنامه‌نگار فوق‌العاده‌ای بود اما کاملاً غیرقابل پیش‌بینی و گاهی قادر بود کارهای کاملاً احمقانه بکند.» او اضافه کرد که چون دوایت از یک طبقه ممتاز بوده، چیزی درباره آمریکا نمی‌دانست و همین مانع باعث می‌شد انگلستان را هم درک نکند، کشوری که در مقاله‌اش به شکلی نامطلوب با آمریکا مقایسه شده بود. «او چیزی درباره انگلستان نمی‌دانست؛ هرگز به تماشای یک بازی فوتبال یا راگبی در انگلستان نرفته بود. شناخت او از انگلستان محدود به کلوب‌های مختلف منطقه سنت جیمز بود.
او یک آدم دهاتی بود، مثلاً می‌گفت «میدان گروس- وِنِر3، به خدا!» 
این حرف‌ها از زبان کسی که کلاه لبه‌دار بر سر می‌گذاشت و چتر به دست راهی محل کار می‌شد، تند به نظر می‌رسید. از نظر لاسکی هم آن «یک مقاله ضعیف» بود و ادعای کریستول را تکرار کرد که مک‌دونالد چیزی از آمریکای واقعی نمی‌دانست، چون «او از 
بر و بچه‌های دانشگاه ییل و ‌گرینویچ ویلیج بود، و تقریباً همه چیز او محدود به همین بود. و وقتی به انگلستان آمد، تمامی رفتارهای رایجی که [مارک] تواین در داستان‌های خود از یک آمریکایی ساده‌لوح به خارج رفته ترسیم می‌کرد را داشت4. او عاشق همه چیز بریتانیا بود. عاشق میخانه‌ها، نام خیابان‌ها و میدان‌ها و همه چیز. ما خجالت می‌کشیدیم. از اینکه آمریکایی‌ها می‌توانستند این‌قدر ساده‌لوح و در چنین سطح پایینی باشند. مقاله وحشتناکی بود. آن زمان به مایک جوسلسون گفتم که دوایت پاشنه آشیل کنگره است، و [بعدها همه فهمیدند که] حق با من بود.»
پانوشت‌ها:
1- تبلیغات سیاست خارجه آمریکا.
2- همه در قالب یک ملت.
3- او میدان گروسوِنِر را نمی‌توانست درست تلفظ کند، کریستول با طعنه به این اشتباه اشاره می‌کند تا ثابت کند که مک‌دونالد یک آمریکایی ساده‌لوح و بی‌اطلاع از فرهنگ بریتانیایی است.
4- کریستول می‌گوید مک‌دونالد مانند شخصیت‌های داستان‌های مارک تواین، یک آمریکایی ساده‌دل و خوش‌بین بود که با دیدی کودکانه و گاهی عاری از پیچیدگی‌های واقعی به اروپا نگاه می‌کرد.