نماز اوّل وقت به شرط رعایت حقوق دیگران
مرحوم آیتالله محمدی ریشهری
نماز جماعت اوّل وقت، از جملۀ چیزهایی بود که آیتالله حقشناس دائماً به آن موعظه میکرد و خود ایشان هم سخت به آن پایبند بود. البتّه نماز اوّل وقت برای هر کسی مقدور نیست. لذا ایشان میفرمود: «راهی برای این که بتوانید نمازتان را اوّل وقت بخوانید، پیدا کنید. مراقب باشید حقّی ضایع نشود؛ امّا نمازها هم در اوّل وقت خوانده شوند».1
***
آیتالله حقشناس با این که به نماز اوّل وقت، خیلی تأکید داشت امّا گاهی که خیلی خسته میشد و من دخول وقت را یادآوری میکردم، میفرمود: «اوّل، یک چایی بیاور بخورم، بعد نماز بخوانیم». در این مواقع، یک ربع بیست دقیقه، حتّی یک ساعت از اوّل وقت میگذشت، بعد نماز میخواند. میفرمود: «داداش علی! نمازی که با اوقاتتلخی، بیحالی و بدون شوق خوانده شود، به درد نمیخورد».2 ایشان همانگونه که به نماز اوّل وقت سفارش میکرد، از نمازی که با بیحوصلگی خوانده شود هم پرهیز میداد.3
***
در یکی از سفرها به قم، علاوه بر من و یکی از دوستان، همسر آیتالله حقشناس نیز همراه ما بود. بین راه برگشت، وقت نماز مغرب شد. تصمیم گرفتیم در نمازخانهای میان راه برای نماز توقّف کنیم؛ امّا حاج خانم گفت: «من الآن حال یا شرایطش را ندارم». حاج آقا با این که نسبت به نماز اوّل وقت بسیار مقیّد بود، بلافاصله قبول کرد و فرمود: «برویم تهران نماز بخوانیم». البتّه برای این که میخواست نماز را با تأخیر بخواند، اظهار ناراحتی مینمود؛ ولی در عمل، با همسرشان همراهی کرد.4
برکات نماز اوّل وقت
آیتالله حقشناس، نماز اوّل وقت و ترجیحاً نماز جماعت را برای عموم افراد، نقطۀ عزیمت میدانست و بر آن، به جد، اصرار داشت و همگان را بر آن توصیه مینمود و بارها میفرمود: «من تضمین میکنم که تداوم در محافظت بر نماز اوّل وقت، گرهگشای عقدهها و مشکلات است».5
***
آیتالله حقشناس فرمود: «یکبار که در مشهد به مسافرخانه رفته بودم، اتّفاقاً اتاقی که گرفتم، حمّام داشت. یکی از این روزها وقتی میخواستم برای زیارت امام هشتم(ع) و به جای آوردن نمازی که قطب راوندی- برای برآوردهشدن حوائج شخصیّه میفرماید،6 حرکت کنم، جسارت است؛ امّا این مستراحها را که درست میکنند، گاهی ترشّح میکند! بنده هم برای تطهیر به حمّام رفتم و غفلت کردم از این که آب از ساعت هشت صبح تا پنج بعدازظهر به خاطر تعمیرات، قطع میشود. غافل از قطع بودن آب، دوش را باز کردم و ته ماندۀ آبی که در دوش بود، آمد و آب قطع شد. یک وقت من متوجّه شدم که آب به کلّی قطع است؛ ولی توجّهم جای دیگر رفت و گفتم: پروردگار عزیز! من به نماز اوّل وقت میخواهم متوسّل شوم و حاجتم را بگیرم. گفتم: ای نماز اوّل وقت! تو که میدانی من میخواهم بروم بالای سر مبارک و آن دو رکعت را بخوانم و به علاوه خودم را برای نماز اوّل وقت مهیّا کنم. [کاری کن!]7 خدا شاهد است، ناگهان دیدم آب وصل شد و آب فراوانی آمد که من تطهیر کردم و غسل کردم. وقتی کاملاً برای زیارت مهیّا شدم، گفتم: بروم و یک تشکّر از صاحب مسافرخانه بکنم که آب را وصل کرد. پایین رفتم و سلام کردم. گفتم: من از شما تشکّر میکنم که امروز آب قطع نشد و به نظرم تا ظهر ادامه دارد. صاحب مسافرخانه گفت: آقا! امروز آب از ساعت هفت صبح قطع است! گفتم: نه؛ آب میآمد. گفت: اختیار دارید! نکند میخواهی ما را دست بیندازی آقای میرزا! شما که هیچوقت با ما شوخی نمیکردی؟! بنده یکمرتبه متوجّه شدم که مطلب از چه قرار است».8
***
شخصی9 گفت: من کسالتی گرفته بودم (ظاهراً یرقان گرفته بود. کسانی که یرقان میگیرند، کبدشان حسّاس است و باید از شیر و شیربرنج و اینها تجاوز نکنند. گوشت هم برایشان ضرر دارد؛ ولی برای خوردن گوشت، اشتهای قوی پیدا میکنند). او میگفت: یکبار دیدم که دارند در خانه گوشت کوبیده میخورند. گفتم: بابا یک لقمه گوشت هم به من بدهید! گفتند: اگر ما به تو گوشت بدهیم، تو از بین میروی! بالأخره من نشان کردم که ببینم آن گوشت کوبیده را کجا میگذارند. رفتم و آن را خوردم و تا خوردم، دلم سخت درد گرفت. گفتند: باید طبیب معاینهاش کند. طبیب که آمد، دیدم در خفا به خانوادهام میگوید: این در مخاطره است. چهکار کرده؟ گفتند: از خودش بپرس! از خودم پرسیدند. گفتم: گوشت خوردهام. خلاصه طبیب گفت: امیدی به درمانت نیست! دارو هم نمیدهم. به ناچار از همهجا قطع امید کردم و به امام زمان(عج) متوسّل شدم. همانشب، دیدم شخصی فوقالعاده زیبارو، با یک شخص دیگر که یک چنگک دستش بود، وارد شدند. گویا یکی حضرت ملک الموت(ع) بوده و آن دیگری هم نماز اوّل وقت بوده است. میگفت: در عالم رؤیا، هرچه ملکالموت میخواست چنگک بیندازد و از نوک پنجه، روح را بکشد، آن شخص زیبارو جلوی دست او را میگرفت، تا بالأخره نگذاشت که جانش را بگیرد. نماز اوّل وقت، بین شما و مرگ، شفیع است.10 مبادا آن را از دست بدهید!11
***
شخصی آمد و گفت: من میخواهم نمره اوّل بشوم! گفتم: «برو نمازهایت را اوّل وقت بخوان». بعد از مدّتی که نمازهایش را اوّل وقت خواند، آمد و به من گفت: من همان شبی که بنا گذاشتم نمازهایم را در اوّل وقت بخوانم، دیدم که در مدرسه، مجتمعی بر پاست و یک آقایی از در آمد و یک آقای بزرگواری من را صدا زد و [خطاب به مدیر] گفت: ای مدیر مدرسه! باید این دو نفر را در مرحلۀ اوّل بنویسی! فردایش که برای امتحانات شفاهی به مدرسه رفتم، خدا شاهد است که تمام معلّمهایی که متصدّی امتحان بودند، میگفتند: تو چهکاره هستی که وقتی وارد میشوی، قلب ما را مسخّر میکنی و دلمان میخواهد که به تو ارفاق کنیم و از آسانترین جاها از تو سؤال کنیم؟! یکی از آنها به من گفت: کجای شیمی را بلدی؟ من گفتم: آب، اکسیژن دارد؛ H2O. او گفت: خیلی خب! و یک بیست به من داد و گفت: من در تمام عمرم به کسی بیست ندادهام، از یازده و دوازده بالاتر ندادهام!12
***
شخصی از هوانیروز گفت: آقا! ما را موعظهای بکنید. گفتم: «شما نمازتان را اوّل وقت بخوانید». از قضا در اصفهان، یک سرهنگ خیلی خبیث بود که از بس شرارت داشت، دو تا از آن قبّههایش را کنده بودند و سرهنگتمام، شده بود سرگُرد. با آن که تنزّل کرده بود و لیکن تمام مافوقها از او حساب میبردند. گفت: من به وصیّت شما عمل میکردم؛ یکدفعه شیپور حاضرباش زدند (حالا یا طبل زدند یا هر اصطلاحی که هست). من نمازم را خواندم و زیادتر هم طول دادم. (گفتم: نه دیگر، آن زیادترش موضوع نداشت! من به تو گفته بودم نماز را اوّل وقت بخوان. کِی گفتم زیاد طولش بدهی؟). گفت: خلاصه رفقا آمدند درِ گوش من گفتند: حواست جمع باشد که آن سرهنگ خبیث آمده و تمام افراد به حالت خبردار در مقابلش ایستادهاند. گفت: من نمازم را خواندم، با کمال رشادت و دیدم هیچکس به غیر از من نماز نخوانده و همه حاضر شدهاند و فقط من غایب بودهام. رفتم جلو، سلام دادم. گفت: مگر امریّۀ مرا نشنیدی؟! گفتم: چرا قربان! شنیدم؛ ولی داشتم نماز میخواندم. گفت: امریّۀ من بالاتر بود یا نماز تو؟ گفتم: نماز خدا! (نگفتم نماز خودم، گفتم نماز خدا) هیچی؛ نفسش در نیامد! من صورت او را که بوسیدم، واقعاً مثل این بود که قلبم او را بوسید. او میگفت: وقتی من این رشادت را به خرج دادم، آن چهار پنج نظامیای که نماز نمیخواندند، آنها هم نمازخوان شدند و گفتند: نماز چه میکند که انسان اینقدر جگر پیدا میکند و در مقابل یک همچنین شخص خشنی که ممکن است هر بلایی سر آدم بیاورد و شلّاق هم بزند، این طور ایستادگی میکند! این قدرت به کسی داده نمیشود، مگر از جانب پروردگار عزیز.13
***
شخصی بود به نام علی. فامیلی او را نمیدانم؛ ولی چون در کار فروش قاشق و چنگال بود، به علی قاشقچنگالی معروف بود. او روزهای جمعه بدون هیچ چشمداشتی برای نظافت منزل آیتالله حقشناس به آنجا میآمد. این قضیّه برای پیش از انقلاب است. یکبار از او پرسیدیم: برای چه این کار را میکنی؟ گفت: نذر کردهام. زمانی که در چهارراه مولوی مغازه داشتم، یک روز پیش حاج آقا آمدم و گفتم: کارم گیر است! باید چهکار کنم؟ فرمود: «داداش جون! شما نماز اوّل وقت بخوان، کارت درست میشود». من کلّاً به نماز خواندن تقیّد چندانی نداشتم. وقتی هم میخواندم، نزدیک غروب یا خارج از وقت میخواندم؛ امّا پس از این توصیه، شروع کردم به نماز اوّل وقت خواندن و بعد از مدّتی، کسبوکارم رونق گرفت و سفارشها زیاد شد، تا این که مشکلی برایم پیش آمد. یک نفر تهمتی به من زد و مرا برای بازپرسی به دادگاه بردند. پس از چندبار رفت و آمد، قرار شد ساعت یازده فلان روز پیش قاضی برویم. آن روز، همراه شاکی نشسته بودیم تا نوبتمان شود؛ امّا کار نفرات قبلی، طول کشید و موقع نماز ظهر شد. به پاسبان گفتم: میخواهم بروم نمازم را بخوانم. وقتی اجازه داد، رفتم نماز خواندم و برگشتم. در فاصلهای که نماز میخواندم، نوبت ما فرا رسیده بود و شاکی به تنهائی وارد اتاق قاضی شده بود. چون من حضور نداشتم، جلسه چند دقیقهای معطّل مانده بود. وقتی وارد شدم، قاضی پرسید: کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟ گفتم: رفته بودم نماز بخوانم. پرسید: نگفتی الآن نوبتت میشود و باید حضور داشته باشی؟! گفتم: من مقیّد به نماز اوّل وقت هستم. قاضی گفت: کسی که مقیّد به نماز اوّل وقت است، هیچوقت متّهم نمیشود! بعد هم بدون هیچ سؤال و جوابی مرا آزاد کردند. از آن موقع، نذر کردهام که هفتهای یک روز منزل حاج آقا بیایم.14
***
منزل آیتالله حقشناس پنجرهای داشت. یک روز دیدم جوانی مشغول نصب توری روی آن است. وقتی کارش تمام شد، با همان سر و وضع خاکی، صورت حاج آقا را بوسید و کنار ایشان نشست. این کار او برای من که پزشک حاج آقا بودم و مراقب سلامت ایشان بودم، ناراحتکننده بود. آن جوان که بدن ضعیفی هم داشت، به حاج آقا گفت: حاج آقا! ما را دعا بفرمایید! حاج آقا مثل بیشتر موارد، با اصطلاح «دوستان، شما را دعا میکنند» پاسخ او را داد؛ ولی جوان گفت: نه، شما خودتان دعایم کنید! حاج آقا فرمود: «إنشاءالله دعایتان میکنم». جوان که گویی هنوز راضی نشده بود، گفت: نه، یک دعای ویژه میخواهم. او در ادامه گفت: من با پدر و برادرم، نزدیک بهشتزهرا(س) مغازۀ میوهفروشی داریم. میان مغازۀ ما تا جادّۀ اصلی که حدود یک کیلومتری فاصله است، غیر یک خانه، ساختمان دیگری وجود ندارد و ما به اقتضای نوع کارمان، گاهی نیمهشبها هم از کنار آن خانه عبور میکنیم. دیشب، موتورمان روبهروی همان خانه، پنچر شد. من و پدر و برادرم موتور را به دست گرفتیم و پیاده راه افتادیم که ناگهان پنج شش تا سگ شروع به پارس کردن کردند و به ما حمله کردند. ظاهراً صاحب آن خانه، این سگها را برای محافظت از خانهاش جمع کرده بود. ما با پرتاب سنگ، آنها را دور کردیم و از آنجا گذشتیم. امروز صبح در مغازه مشغول کار بودیم که از پاسگاه آمدند و گفتند که صاحب آن خانه، مدّعی شده که شما دیشب قصد دزدی از خانۀ او را داشتهاید.تا جوان این را گفت، حاج آقا که معمولاً سرش پایین بود، به صورت او نگاه کرد و فرمود: «دروغ میگویند! هرکس گفته شما دزد هستید، دروغ گفته است». جوان گفت: به هر حال، فعلاً از ما شکایت کرده و ما گرفتار شدهایم. لطفاً دعایی کنید تا از این گرفتاری رها شویم. حاج آقا فرمود: «شما نمازت را اوّل وقت و با توجّه بخوان، خدا کمکت میکند». جوان که انگار منتظر توصیهای خاص بود، پرسید: کار دیگری لازم نیست انجام دهم؟ حاج آقا فرمود: «نه». جوان، بلند شد و دوباره صورت ایشان را بوسید و رفت. حدود دو هفته بعد، آن جوان را دوباره در منزل حاج آقا دیدم و از او پرسیدم: نتیجۀ شکایت و دادگاه چه شد؟ گفت: وقتی از دادگاه احضاریّه آمد، متوجّه شدیم که صاحب آن خانه غیر از متّهم کردن ما به قصد دزدی، مدّعی شده که ما قصد تجاوز به اهل خانه هم داشتهایم! روز دادگاه از صبح زود، من و پدر و برادرم در دادگاه حاضر شدیم. شاکی هم با زن و بچّهاش آمدند و همگی منتظر بودیم تا قاضی بیاید؛ امّا آنقدر قاضی تأخیر داشت که صدای اذان ظهر بلند شد. به پدرم گفتم: وقت نماز شده. برویم نمازمان را بخوانیم. پدرم گفت: ولی اگر قاضی بیاید و ببیند که ما نیستیم، پدرمان را در میآورد! گفتم: قاضیِ اصلی خداست! و بلند شدم که بروم. پدرم گفت: پس، من هم میآیم. برادرم هم که دید ما داریم میرویم، به ما ملحق شد و سه نفری رفتیم در نمازخانه و نمازمان را خواندیم. من زودتر نمازم را خواندم و برگشتم. وقتی رسیدم، دیدیم قاضی آمده و جلسه شروع شده است. درِ اتاق را با ترس و لرز باز کردم. همین که چشم شاکی به من افتاد، گفت: آقای قاضی! این، خود پدرسوختهاش است. قاضی نگاهش را به من دوخت و گفت: بیا داخل ببینم! و با حالتی خاص ادامه داد: دادگاه را مسخره کردید؟! شاکی اینجا ایستاده و ما منتظر شما هستیم. اگر برای هر پرونده، این قدر بِایستم که دیگر به کاری نمیرسم! گفتم: آقای قاضی! ما از صبح، اینجا نشسته بودیم. وقتی اذان را گفتند، دیدیم شما تشریف ندارید، رفتیم نماز بخوانیم. پرسید: یعنی رفته بودید نماز بخوانید!؟ گفتم بله. وقتی پدر و برادرم آمدند، از آنها هم همین سؤال را پرسید. پدرم گفت: تقصیر پسرم است! او گفت که برویم اوّل نماز بخوانیم! برادرم هم با اشاره به ما گفت: این دو نفر، من را گول زدند! قاضی دقایقی پرونده را مطالعه کرد و چند لحظه بعد، به شاکی گفت: ادلّۀ شما کافی نیست. بلند شوید بروید! کسی که نماز اوّل وقت میخواند، دزدی نمیکند. وقت ما را هم نگیرید! و اینگونه مشکل ما حل شد.15
***
بنده برای صلۀرحم به تجریش رفته بودم. وقتی نزدیک ظهر شد، گفتم: باید برای نماز به مسجد امینالدوله بروم. گفتند: بابا جان! اینجا دزاشیب است. مسجد امینالدوله کجا و اینجا کجا!؟ گفتم: نه؛ باید بروم. چون میدانستم آنها فعلاً نمیخواهند نماز جماعت بخوانند و عصر، نماز جماعت میخوانند. من هم از آنجا حرکت کردم و آمدم که به نماز اوّل وقت برسم. آنها میگفتند: آخر، اتومبیلی نیست که تو را ببرد. من گفتم: خودم اتومبیل را تهیّه میکنم. به سر خیابان آمدم و دیدم که یک سواری دارد میرود. گفتم: «بابا جان من! من یک دردی دارم. شما بلدی دوا بکنی؟ هر چهقدر هم که بخواهی، به تو میدهم!». (مقدّس اردبیلی هم یک وقت به حمّام رفت و گفت: آی حمّامی! بلند شو، من آب لازم دارم. حمّامی گفت: برو بابا؛ حالا کو تا اذان؟ مقدّس گفت: من کاری هم قبل از اذان دارم. بلند شو، دو برابر میدهم. گفت: باز نمیکنم. گفت: سه برابر، چهار برابر! هر چهقدر پول در کیسه دارم، میدهم! تا [این که] حمّامی در را باز کرد. او این طور، مقدّس اردبیلی شد) گفت: شما چه دردی داری؟ گفتم: «درد من، نماز اوّل وقت است! هرچه بخواهی به تو میدهم، من را تا جلوی بازار سیّد اسماعیل ببر». گفت: دردت همین است؟ گفتم: «بله!». گفت: من نوکرتم! غلامتم! قربان تو با این دردت! ما را نشاند و آورد سمت مسجد امینالدوله. بین راه هم گفت: چون تو با اخلاص آمدی، من هم با اخلاص آمدم. دزاشیب دعوت داشتی؟ گفتم: «بله، آنجا ناهار دعوت بودم و الآن دارم برای نماز میروم». او هم گفت: پس من دوباره شما را برمیگردانم بالا. کجا؟ از اینجا تا دزاشیب، اوّلِ دربند! هرچه بنده پول به ایشان دادم، گفت: من قبول نمیکنم! باید مرا دعا کنی.
پینوشتها:
1. به نقل از حجتالاسلام محمّدعلی جاودان. 2. با توجّه به توصیف قرآنکریم از منافقان که: (إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالَى؛ چون به نماز ايستند، با کسالت مىايستند) (نساء: آیۀ ۱۴۲) و (لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلّا وَ هُمْ كُسالى؛ جز با [حال] کسالت، به سوی نماز نمیآیند) (توبه: آیۀ ۵۴)، نماز خواندن بدون نشاط، نماز منافقان و نماز نامطلوبی است. با این حال و با توجّه به فضیلت فراوان نماز اوّل وقت، کسانی که حالت معنویشان برای نماز، در اوّل وقت و غیر آن، تفاوت چندانی ندارد، باید مراقب باشند که به بهانۀ نداشتن شوق و نشاط، نماز را از وقت فضیلتش به تأخیر نیندازند. 3. به نقل از آقای علی قرهگوزلو. 4. به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی. 5. به نقل از حجتالاسلام سیّد عبّاس قائممقامی.6. آیتالله حقشناس در توضیح روایتی که قطب راوندی دربارۀ این نماز آورده، میفرماید: «ایشان سند صحیحی نقل کرده که اگر کسی برود خدمت امام هشتم(ع) و دو رکعت نماز با توجّه در بالای سر بخواند، قنوتش را که به زبان فارسی هم جایز است، بگوید، مثلاً پروردگار حاجت من چنین و چنان است، پروردگار إنشاءالله حوائج شخصیّۀ او را برطرف میفرماید». 7. آیتالله حقشناس در توضیح این مطلب میفرماید: «شما میدانید که نماز با انسان حرف میزند و میگوید: «حَفِظتَنی حَفِظَکَ الله؛ مرا حفظ کردی، خدا تو را حفظ کند» (الکافی: ج۳ ص۲۶۸ ح۴ از امام باقر(ع)) [یعنی] اگر مرا حفظ کنی، خدا حفظت میکند و اگر مرا ضایع کنی، خدا تو را ضایع میکند. پس نماز اوّل وقت هم با شما صحبت میکند». 8. مواعظ: ج۲ ص۶۶. حجج اسلام محمّدعلی جاودان و سیّد عبّاس قائممقامی و آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی نیز همین جریان را بیان کردهاند. در مصاحبۀ آقای حسن کریمی نیز به این مطلب اشاره شده است. 9. حجتالاسلام غلامحسن بخشی میگوید: آیتالله حقشناس این جریان را در سخنرانی از زبان فرد نامعلومی بیان نمود؛ امّا در جمع خصوصی که آن را تعریف کرد، معلوم شد که این جریان برای خود ایشان رخ داده است. 10. رسول خدا(ع) در توصیف فرشتۀ مرگ هنگام گرفتن جان مؤمنان میفرماید: «إنَّما يَتَصَفَّحُهُم فی مَواقيتِ الصَّلاةِ، فَإن كانَ مِمَّن يُواظِبُ عَلَيها عِندَ مواقيتِها، لَقَّنَهُ شَهادَةَ أن لا إلهَ إلَّا الله وَ أنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله وَ نَحّى عَنهُ مَلَکُ المَوتِ إبليسَ؛ [فرشتۀ مرگ] در وقتهاى نماز به آنها سر مىکشد. پس اگر از کسانى باشد که در وقت نمازها بر آن مواظبت مىکنند، شهادتین (گواهى به یگانگى خدا و رسالت محمّد(ع)) را به او تلقین و ابلیس را از او دور مىکند» (الکافی: ج۳ ص۱۳۶ ح۲). 11. مواعظ: ج۲ ص۱۱۷. این جریان در نوشتۀ حجتالاسلام محمّدعلی جاودان نیز آمده است، با این تفاوت که اوّلاً این اتّفاق را برای خود آیتالله حقشناس ذکر میکند، ثانیاً به جای «نماز اوّل وقت»، «نماز شب» آمده است که البتّه با توجّه به متن سخنرانی آیتالله حقشناس، همان نماز اوّل وقت، صحیح است. 12. مواعظ: ج۴ ص۱۵۲. 13. مواعظ: ج۱ ص۲۱۱. 14. به نقل از آقای رضا مطلّبی کاشانی. 15. به نقل از دکتر علیاکبر محمّدی.