کد خبر: ۳۱۹۹۱۷
تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۴۰۴ - ۱۷:۳۵
یادنامه آیت‌الله عبدالکریم حق‌شناس- 36

نماز اوّل وقت به شرط رعایت حقوق دیگران

مرحوم آیت‌الله محمدی ری‌شهری

نماز جماعت اوّل وقت، از جملۀ چیزهایی بود که آیت‌الله حق‏شناس دائماً به آن موعظه می‏کرد و خود ایشان هم سخت به آن پایبند بود. البتّه نماز اوّل وقت برای هر کسی مقدور نیست. لذا ایشان می‏فرمود: «راهی برای این که بتوانید نمازتان را اوّل وقت بخوانید، پیدا کنید. مراقب باشید حقّی ضایع نشود؛ امّا نمازها هم در اوّل وقت خوانده شوند».1
***‏
آیت‌الله حق‏شناس با این که به نماز اوّل وقت، خیلی تأکید داشت امّا گاهی که خیلی خسته می‏شد و من دخول وقت را یادآوری می‏کردم، می‏فرمود: «اوّل، یک چایی بیاور بخورم، بعد نماز بخوانیم». در این مواقع، یک ربع بیست دقیقه، حتّی یک ساعت از اوّل وقت می‏گذشت، بعد نماز می‏خواند. می‏فرمود: «داداش علی! نمازی که با اوقات‏تلخی، بی‏حالی و بدون شوق خوانده شود، به درد نمی‏خورد».2 ایشان همان‌گونه که به نماز اوّل وقت سفارش می‏کرد، از نمازی که با بی‏حوصلگی خوانده شود هم پرهیز می‏داد.3
***‏
در یکی از سفرها به قم، علاوه‌ بر من و یکی از دوستان، همسر آیت‌الله حق‏شناس نیز همراه ما بود. بین راه برگشت، وقت نماز مغرب شد. تصمیم گرفتیم در نمازخانه‏ای میان راه برای نماز توقّف کنیم؛ امّا حاج‏ خانم گفت: «من الآن حال یا شرایطش را ندارم». حاج آقا با این که نسبت به نماز اوّل وقت بسیار مقیّد بود، بلافاصله قبول کرد و فرمود: «برویم تهران نماز بخوانیم». البتّه برای این که می‏خواست نماز را با تأخیر بخواند، اظهار ناراحتی می‏نمود؛ ولی در عمل، با همسرشان همراهی کرد.4
برکات نماز اوّل وقت
آیت‌الله حق‏شناس، نماز اوّل وقت و ترجیحاً نماز جماعت را برای عموم افراد، نقطۀ عزیمت می‏دانست و بر آن، به جد، اصرار داشت و همگان را بر آن توصیه می‏نمود و بارها می‏فرمود: «من تضمین می‏کنم که تداوم در محافظت بر نماز اوّل وقت، گره‏گشای عقده‏ها و مشکلات است».5
***‏
آیت‌الله حق‏شناس فرمود: «یک‌بار که در مشهد به مسافرخانه رفته بودم، اتّفاقاً اتاقی که گرفتم، حمّام داشت. یکی از این روزها وقتی می‏خواستم برای زیارت امام هشتم(ع) و به جای آوردن نمازی که قطب راوندی- برای برآورده‌شدن حوائج شخصیّه می‏فرماید،6 حرکت کنم، جسارت است؛ امّا این مستراح‏ها را که درست می‏کنند، گاهی ترشّح می‏کند! بنده هم برای تطهیر به حمّام رفتم و غفلت کردم از این که آب از ساعت هشت صبح تا پنج بعد‌از‌ظهر به خاطر تعمیرات، قطع می‏شود. غافل از قطع بودن آب، دوش را باز کردم و ته ماندۀ آبی که در دوش بود، آمد و آب قطع شد. یک وقت من متوجّه شدم که آب به کلّی قطع است؛ ولی توجّهم جای دیگر رفت و گفتم: پروردگار عزیز! من به نماز اوّل وقت می‏خواهم متوسّل شوم و حاجتم را بگیرم. گفتم: ‌ای نماز اوّل وقت! تو که می‏دانی من می‏خواهم بروم بالای سر مبارک و آن دو رکعت را بخوانم و به علاوه خودم را برای نماز اوّل وقت مهیّا کنم. [کاری کن!]7 خدا شاهد است، ناگهان دیدم آب وصل شد و آب فراوانی آمد که من تطهیر کردم و غسل کردم. وقتی کاملاً برای زیارت مهیّا شدم، گفتم: بروم و یک تشکّر از صاحب مسافرخانه بکنم که آب را وصل کرد. پایین رفتم و سلام کردم. گفتم: من از شما تشکّر می‏کنم که امروز آب قطع نشد و به نظرم تا ظهر ادامه دارد. صاحب مسافرخانه گفت: آقا! امروز آب از ساعت هفت صبح قطع است! گفتم: نه؛ آب می‏آمد. گفت: اختیار دارید! نکند می‏خواهی ما را دست بیندازی آقای میرزا! شما که هیچ‌وقت با ما شوخی نمی‏کردی؟! بنده یک‏مرتبه متوجّه شدم که مطلب از چه قرار است».8
***‏
شخصی9 گفت: من کسالتی گرفته بودم (ظاهراً یرقان گرفته بود. کسانی که یرقان می‏گیرند، کبدشان حسّاس است و باید از شیر و شیربرنج و اینها تجاوز نکنند. گوشت هم برایشان ضرر دارد؛ ولی برای خوردن گوشت، اشتهای قوی پیدا می‏کنند). او می‏گفت: یک‌بار دیدم که دارند در خانه گوشت کوبیده می‏خورند. گفتم: بابا یک لقمه گوشت هم به من بدهید! گفتند: اگر ما به تو گوشت بدهیم، تو از بین می‏روی! بالأخره من نشان کردم که ببینم آن گوشت کوبیده را کجا می‏گذارند. رفتم و آن را خوردم و تا خوردم، دلم سخت درد گرفت. گفتند: باید طبیب معاینه‏اش کند. طبیب که آمد، دیدم در خفا به خانواده‏ام می‏گوید: این در مخاطره است. چه‌کار کرده؟ گفتند: از خودش بپرس! از خودم پرسیدند. گفتم: گوشت خورده‏ام. خلاصه طبیب گفت: امیدی به درمانت نیست! دارو هم نمی‏دهم. به ناچار از همه‌جا قطع امید کردم و به امام زمان(عج) متوسّل شدم. همان‌شب، دیدم شخصی فوق‌العاده زیبارو، با یک شخص دیگر که یک چنگک دستش بود، وارد شدند. گویا یکی حضرت ملک الموت(ع) بوده و آن دیگری هم نماز اوّل وقت بوده است. می‏گفت: در عالم رؤیا، هرچه ملک‌الموت می‏خواست چنگک بیندازد و از نوک پنجه، روح را بکشد، آن شخص زیبارو جلوی دست او را می‏گرفت، تا بالأخره نگذاشت که جانش را بگیرد. نماز اوّل وقت، بین شما و مرگ، شفیع است.10 مبادا آن را از دست بدهید!11
***‏
شخصی آمد و گفت: من می‏خواهم نمره اوّل بشوم! گفتم: «برو نمازهایت را اوّل وقت بخوان». بعد از مدّتی که نمازهایش را اوّل وقت خواند، آمد و به من گفت: من همان شبی که بنا گذاشتم نمازهایم را در اوّل وقت بخوانم، دیدم که در مدرسه، مجتمعی بر پاست و یک آقایی از در آمد و یک آقای بزرگواری من را صدا زد و [خطاب به مدیر] گفت:‌ ای مدیر مدرسه! باید این دو نفر را در مرحلۀ اوّل بنویسی! فردایش که برای امتحانات شفاهی به مدرسه رفتم، خدا شاهد است که تمام معلّم‏هایی که متصدّی امتحان بودند، می‏گفتند: تو چه‌کاره هستی که وقتی وارد می‏شوی، قلب ما را مسخّر می‏کنی و دلمان می‏خواهد که به تو ارفاق کنیم و از آسان‏ترین جاها از تو سؤال کنیم؟! یکی از آنها به من گفت: کجای شیمی را بلدی؟ من گفتم: آب، اکسیژن دارد؛ H2O. او گفت: خیلی خب! و یک بیست به من داد و گفت: من در تمام عمرم به کسی بیست نداده‏ام، از یازده و دوازده بالاتر نداده‏ام!12
***‏
شخصی از هوانیروز گفت: آقا! ما را موعظه‏ای بکنید. گفتم: «شما نمازتان را اوّل وقت بخوانید». از قضا در اصفهان، یک سرهنگ خیلی خبیث بود که از بس شرارت داشت، دو تا از آن قبّه‏هایش را کنده بودند و سرهنگ‏تمام، شده بود سرگُرد. با آن که تنزّل کرده بود و لیکن تمام مافوق‏ها از او حساب می‏بردند. گفت: من به وصیّت شما عمل می‏کردم؛ یک‏دفعه شیپور حاضرباش زدند (حالا یا طبل زدند یا هر اصطلاحی که هست). من نمازم را خواندم و زیادتر هم طول دادم. (گفتم: نه دیگر، آن زیادترش موضوع نداشت! من به تو گفته بودم نماز را اوّل وقت بخوان. کِی گفتم زیاد طولش بدهی؟). گفت: خلاصه رفقا آمدند درِ گوش من گفتند: حواست جمع باشد که آن سرهنگ خبیث آمده و تمام افراد به حالت خبردار در مقابلش ایستاده‏اند. گفت: من نمازم را خواندم، با کمال رشادت و دیدم هیچ‌کس به غیر از من نماز نخوانده و همه حاضر شده‏اند و فقط من غایب بوده‏ام. رفتم جلو، سلام دادم. گفت: مگر امریّۀ مرا نشنیدی؟! گفتم: چرا قربان! شنیدم؛ ولی داشتم نماز می‏خواندم. گفت: امریّۀ من بالاتر بود یا نماز تو؟ گفتم: نماز خدا! (نگفتم نماز خودم، گفتم نماز خدا) هیچی؛ نفسش در نیامد! من صورت او را که بوسیدم، واقعاً مثل این بود که قلبم او را بوسید. او می‏گفت: وقتی من این رشادت را به خرج دادم، آن چهار پنج نظامی‏ای که نماز نمی‏خواندند، آنها هم نمازخوان شدند و گفتند: نماز چه می‏کند که انسان این‌قدر جگر پیدا می‏کند و در مقابل یک همچنین شخص خشنی که ممکن است هر بلایی سر آدم بیاورد و شلّاق هم بزند، این طور ایستادگی می‏کند! این قدرت به کسی داده نمی‏شود، مگر از جانب پروردگار عزیز.13
***‏
شخصی بود به نام علی. فامیلی او را نمی‏دانم؛ ولی چون در کار فروش قاشق و چنگال بود، به علی قاشق‏چنگالی معروف بود. او روزهای جمعه بدون هیچ چشمداشتی برای نظافت منزل آیت‌الله حق‏شناس به آنجا می‏آمد. این قضیّه برای پیش از انقلاب است. یک‌بار از او پرسیدیم: برای چه این کار را می‏کنی؟ گفت: نذر کرده‏ام. زمانی که در چهارراه مولوی مغازه داشتم، یک روز پیش حاج آقا آمدم و گفتم: کارم گیر است! باید چه‌کار کنم؟ فرمود: «داداش جون! شما نماز اوّل وقت بخوان، کارت درست می‏شود». من کلّاً به نماز خواندن تقیّد چندانی نداشتم. وقتی هم می‏خواندم، نزدیک غروب یا خارج از وقت می‏خواندم؛ امّا پس از این توصیه، شروع کردم به نماز اوّل وقت خواندن و بعد از مدّتی، کسب‌و‌کارم رونق گرفت و سفارش‌ها زیاد شد، تا این که مشکلی برایم پیش آمد. یک نفر تهمتی به من زد و مرا برای بازپرسی به دادگاه بردند. پس از چند‌بار رفت و آمد، قرار شد ساعت یازده فلان روز پیش قاضی برویم. آن روز، همراه شاکی نشسته بودیم تا نوبتمان شود؛ امّا کار نفرات قبلی، طول کشید و موقع نماز ظهر شد. به پاسبان گفتم: می‏خواهم بروم نمازم را بخوانم. وقتی اجازه داد، رفتم نماز خواندم و برگشتم. در فاصله‏ای که نماز می‏خواندم، نوبت ما فرا رسیده بود و شاکی به تنهائی وارد اتاق قاضی شده بود. چون من حضور نداشتم، جلسه چند دقیقه‏ای معطّل مانده بود. وقتی وارد شدم، قاضی پرسید: کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟ گفتم: رفته بودم نماز بخوانم. پرسید: نگفتی الآن نوبتت می‏شود و باید حضور داشته باشی؟! گفتم: من مقیّد به نماز اوّل وقت هستم. قاضی گفت: کسی که مقیّد به نماز اوّل وقت است، هیچ‌وقت متّهم نمی‏شود! بعد هم بدون هیچ سؤال و جوابی مرا آزاد کردند. از آن موقع، نذر کرده‏ام که هفته‏ای یک روز منزل حاج آقا بیایم.14
***‏
منزل آیت‌الله حق‏شناس پنجره‏ای داشت. یک روز دیدم جوانی مشغول نصب توری روی آن است. وقتی کارش تمام شد، با همان سر و وضع خاکی، صورت حاج آقا را بوسید و کنار ایشان نشست. این کار او برای من که پزشک حاج آقا بودم و مراقب سلامت ایشان بودم، ناراحت‌کننده بود. آن جوان که بدن ضعیفی هم داشت، به حاج آقا گفت: حاج آقا! ما را دعا بفرمایید! حاج آقا مثل بیشتر موارد، با اصطلاح «دوستان، شما را دعا می‏کنند» پاسخ او را داد؛ ولی جوان گفت: نه، شما خودتان دعایم کنید! حاج آقا فرمود: «إن‌شاء‌الله دعایتان می‏کنم». جوان که گویی هنوز راضی نشده بود، گفت: نه، یک دعای ویژه می‏خواهم. او در ادامه گفت: من با پدر و برادرم، نزدیک بهشت‌زهرا(س) مغازۀ میوه‏فروشی داریم. میان مغازۀ ما تا جادّۀ اصلی که حدود یک کیلومتری فاصله است، غیر یک خانه، ساختمان دیگری وجود ندارد و ما به اقتضای نوع کارمان، گاهی نیمه‏شب‏ها هم از کنار آن خانه عبور می‏کنیم. دیشب، موتورمان روبه‏روی همان خانه، پنچر شد. من و پدر و برادرم موتور را به دست گرفتیم و پیاده راه افتادیم که ناگهان پنج شش تا سگ شروع به پارس کردن کردند و به ما حمله کردند. ظاهراً صاحب آن خانه، این سگ‏ها را برای محافظت از خانه‏اش جمع کرده بود. ما با پرتاب سنگ، آنها را دور کردیم و از آنجا گذشتیم. امروز صبح در مغازه مشغول کار بودیم که از پاسگاه آمدند و گفتند که صاحب آن خانه، مدّعی شده که شما دیشب قصد دزدی از خانۀ او را داشته‏اید.تا جوان این را گفت، حاج آقا که معمولاً سرش پایین بود، به صورت او نگاه کرد و فرمود: «دروغ می‏گویند! هرکس گفته شما دزد هستید، دروغ گفته است». جوان گفت: به هر حال، فعلاً از ما شکایت کرده و ما گرفتار شده‏ایم. لطفاً دعایی کنید تا از این گرفتاری رها شویم. حاج آقا فرمود: «شما نمازت را اوّل وقت و با توجّه بخوان، خدا کمکت می‏کند». جوان که انگار منتظر توصیه‏ای خاص بود، پرسید: کار دیگری لازم نیست انجام دهم؟ حاج آقا فرمود: «نه». جوان، بلند شد و دوباره صورت ایشان را بوسید و رفت. حدود دو هفته بعد، آن جوان را دوباره در منزل حاج آقا دیدم و از او پرسیدم: نتیجۀ شکایت و دادگاه چه شد؟ گفت: وقتی از دادگاه احضاریّه آمد، متوجّه شدیم که صاحب آن خانه غیر از متّهم کردن ما به قصد دزدی، مدّعی شده که ما قصد تجاوز به اهل خانه هم داشته‏ایم! روز دادگاه از صبح زود، من و پدر و برادرم در دادگاه حاضر شدیم. شاکی هم با زن و بچّه‏اش آمدند و همگی منتظر بودیم تا قاضی بیاید؛ امّا آن‌قدر قاضی تأخیر داشت که صدای اذان ظهر بلند شد. به پدرم گفتم: وقت نماز شده. برویم نمازمان را بخوانیم. پدرم گفت: ولی اگر قاضی بیاید و ببیند که ما نیستیم، پدرمان را در می‏آورد! گفتم: قاضیِ اصلی خداست! و بلند شدم که بروم. پدرم گفت: پس، من هم می‏آیم. برادرم هم که دید ما داریم می‏رویم، به ما ملحق شد و سه نفری رفتیم در نمازخانه و نمازمان را خواندیم. من زودتر نمازم را خواندم و برگشتم. وقتی رسیدم، دیدیم قاضی آمده و جلسه شروع شده است. درِ اتاق را با ترس و لرز باز کردم. همین که چشم شاکی به من افتاد، گفت: آقای قاضی! این، خود پدرسوخته‏اش است. قاضی نگاهش را به من دوخت و گفت: بیا داخل ببینم! و با حالتی خاص ادامه داد: دادگاه را مسخره کردید؟! شاکی اینجا ایستاده و ما منتظر شما هستیم. اگر برای هر پرونده، این قدر بِایستم که دیگر به کاری نمی‏رسم! گفتم: آقای قاضی! ما از صبح، اینجا نشسته بودیم. وقتی اذان را گفتند، دیدیم شما تشریف ندارید، رفتیم نماز بخوانیم. پرسید: یعنی رفته بودید نماز بخوانید!؟ گفتم بله. وقتی پدر و برادرم آمدند، از آنها هم همین سؤال را پرسید. پدرم گفت: تقصیر پسرم است! او گفت که برویم اوّل نماز بخوانیم! برادرم هم با اشاره به ما گفت: این دو نفر، من را گول زدند! قاضی دقایقی پرونده را مطالعه کرد و چند لحظه بعد، به شاکی گفت: ادلّۀ شما کافی نیست. بلند شوید بروید! کسی که نماز اوّل وقت ‏می‏خواند، دزدی نمی‏کند. وقت ما را هم نگیرید! و این‌گونه مشکل ما حل شد.15
***‏
بنده برای صلۀ‌رحم به تجریش رفته بودم. وقتی نزدیک ظهر شد، گفتم: باید برای نماز به مسجد امین‌الدوله بروم. گفتند: بابا جان! اینجا دزاشیب است. مسجد امین‌الدوله کجا و اینجا کجا!؟ گفتم: نه؛ باید بروم. چون می‏دانستم آنها فعلاً نمی‏خواهند نماز جماعت بخوانند و عصر، نماز جماعت می‏خوانند. من هم از آنجا حرکت کردم و آمدم که به نماز اوّل وقت برسم. آنها می‏گفتند: آخر، اتومبیلی نیست که تو را ببرد. من گفتم: خودم اتومبیل را تهیّه می‏کنم. به سر خیابان آمدم و دیدم که یک سواری دارد می‏رود. گفتم: «بابا جان من! من یک دردی دارم. شما بلدی دوا بکنی؟ هر چه‌قدر هم که بخواهی، به تو می‏دهم!». (مقدّس اردبیلی هم یک وقت به حمّام رفت و گفت: آی حمّامی! بلند شو، من آب لازم دارم. حمّامی گفت: برو بابا؛ حالا کو تا اذان؟ مقدّس گفت: من کاری هم قبل از اذان دارم. بلند شو، دو برابر می‏دهم. گفت: باز نمی‏کنم. گفت: سه برابر، چهار برابر! هر چه‌قدر پول در کیسه دارم، می‏دهم! تا [این که] حمّامی در را باز کرد. او این طور، مقدّس اردبیلی شد) گفت: شما چه دردی داری؟ گفتم: «درد من، نماز اوّل وقت است! هر‌چه بخواهی به تو می‏دهم، من را تا جلوی بازار سیّد اسماعیل ببر». گفت: دردت همین است؟ گفتم: «بله!». گفت: من نوکرتم! غلامتم! قربان تو با این دردت! ما را نشاند و آورد سمت مسجد امین‌الدوله. بین راه هم گفت: چون تو با اخلاص آمدی، من هم با اخلاص آمدم. دزاشیب دعوت داشتی؟ گفتم: «بله، آنجا ناهار دعوت بودم و الآن دارم برای نماز می‏روم». او هم گفت: پس من دوباره شما را برمی‏گردانم بالا. کجا؟ از اینجا تا دزاشیب، اوّلِ دربند! هرچه بنده پول به ایشان دادم، گفت: من قبول نمی‏کنم! باید مرا دعا کنی.
پی‌نوشت‌ها:
1. به نقل از حجت‌الاسلام محمّدعلی جاودان.   2. با توجّه به توصیف قرآن‌کریم از منافقان که: (إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالَى؛ چون به نماز ايستند، با کسالت مى‏ايستند‏) (نساء: آیۀ ۱۴۲) و (لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلّا وَ هُمْ كُسالى؛ جز با [حال] کسالت، به سوی نماز نمی‏آیند) (توبه: آیۀ ۵۴)، نماز خواندن بدون نشاط، نماز منافقان و نماز نامطلوبی است. با این حال و با توجّه به فضیلت فراوان نماز اوّل وقت، کسانی که حالت معنوی‏شان برای نماز، در اوّل وقت و غیر آن، تفاوت چندانی ندارد، باید مراقب باشند که به بهانۀ نداشتن شوق و نشاط، نماز را از وقت فضیلتش به تأخیر نیندازند.   3. به نقل از آقای علی قره‏گوزلو.   4. به نقل از آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی.   5. به نقل از حجت‌الاسلام سیّد عبّاس قائم‏مقامی.6. آیت‌الله حق‏شناس در توضیح روایتی که قطب راوندی دربارۀ این نماز آورده، می‏فرماید: «ایشان سند صحیحی نقل کرده که اگر کسی برود خدمت امام هشتم(ع) و دو رکعت نماز با توجّه در بالای سر بخواند، قنوتش را که به زبان فارسی هم جایز است، بگوید، مثلاً پروردگار حاجت من چنین و چنان است، پروردگار إن‌شاء‌الله حوائج شخصیّۀ او را برطرف می‏فرماید».   7. آیت‌الله حق‏شناس در توضیح این مطلب می‏فرماید: «شما می‏دانید که نماز با انسان حرف می‏زند و می‏گوید: «حَفِظتَنی حَفِظَکَ الله؛ مرا حفظ کردی، خدا تو را حفظ کند» (الکافی: ج۳ ص۲۶۸ ح۴ از امام باقر(ع)) [یعنی] اگر مرا حفظ کنی، خدا حفظت می‏کند و اگر مرا ضایع کنی، خدا تو را ضایع می‏کند. پس نماز اوّل وقت هم با شما صحبت می‏کند».   8. مواعظ: ج۲ ص۶۶. حجج اسلام محمّدعلی جاودان و سیّد عبّاس قائم‏مقامی و آقای سیّد محمّدصادق مدرّسی نیز همین جریان را بیان کرده‏اند. در مصاحبۀ آقای حسن کریمی نیز به این مطلب اشاره شده است.   9. حجت‌الاسلام غلامحسن بخشی می‏گوید: آیت‌الله حق‏شناس این جریان را در سخنرانی از زبان فرد نامعلومی بیان ‏نمود؛ امّا در جمع خصوصی که آن را تعریف کرد، معلوم شد که این جریان برای خود ایشان رخ داده است.   10. رسول خدا(ع) در توصیف فرشتۀ مرگ هنگام گرفتن جان مؤمنان می‏فرماید: «إنَّما يَتَصَفَّحُهُم فی مَواقيتِ الصَّلاةِ، فَإن كانَ مِمَّن يُواظِبُ عَلَيها عِندَ مواقيتِها، لَقَّنَهُ شَهادَةَ أن لا إلهَ إلَّا الله وَ أنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله وَ نَحّى‏ عَنهُ مَلَکُ المَوتِ إبليسَ؛ [فرشتۀ مرگ] در وقت‏هاى نماز به آنها سر مى‏کشد. پس اگر از کسانى باشد که در وقت نمازها بر آن مواظبت مى‏کنند، شهادتین (گواهى به یگانگى خدا و رسالت محمّد(ع)) را به او تلقین و ابلیس را از او دور مى‏کند» (الکافی: ج۳ ص۱۳۶ ح۲).   11. مواعظ: ج۲ ص۱۱۷. این جریان در نوشتۀ حجت‌الاسلام محمّدعلی جاودان نیز آمده است، با این تفاوت که اوّلاً این اتّفاق را برای خود آیت‌الله حق‏شناس ذکر می‏کند، ثانیاً به جای «نماز اوّل وقت»، «نماز شب» آمده است که البتّه با توجّه به متن سخنرانی آیت‌الله حق‏شناس، همان نماز اوّل وقت، صحیح است.   12. مواعظ: ج۴ ص۱۵۲.   13. مواعظ: ج۱ ص۲۱۱.   14. به نقل از آقای رضا مطلّبی کاشانی.   15. به نقل از دکتر علی‏اکبر محمّدی.