کد خبر: ۳۱۸۷۰۳
تاریخ انتشار : ۳۰ شهريور ۱۴۰۴ - ۲۱:۴۰

خـاطراتی منتشـر نشده از سردار شهید غلامعلی رشیـد

 منصور کیانی

فضای سیاسی دزفول به‌شدت تیره بود حوادث خونین سال‌های حزبی -30 تا 32 -
و شکست سنگین محمد مصدق و عقیم ماندن نهضت ملی شدن صنعت نفت، مردان سیاست را خانه‌نشین کرده بود، عموم مردم را نیز همتی نبود جز اینکه گلیم خود را از آب بیرون کشیده یا لقمه نانی به کف آورده به غفلت بخورند.
 سایه سنگین ساواک و ارعاب افسران امنیتی نفس‌ها را بریده بود خفقان فوق تصور بود. شهر، آرام و بی‌صدا چون گورستانی کهنه... حتی وای جغدی هم نمی‌آمد به گوش.
در خراب آباد شهر بی‌تپش
وای جغدی هم نمی‌آمد به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها...
آنچه او را در اواخر دهه 40 آزار داده و بی‌تاب می‌کرد، خبر تخلیه اجباری پی‌در‌پی روستاهای آباد و مشهور شهر بود که یکان یکان به تیول اجنبی در می‌آمد؛ بیاتیان، خیر آباد، نجف آباد، شرف آباد و...
 بالاخره تا 60 پارچه آبادی و حدود هشتاد هزار هکتار از زمین‌های مستعد دزفول از ملکیت خرده مالکان و کشاورزان مسلمان دزفول خارج می‌شد و به تملک کفار حربی آمریکایی و انگلیسی درمی‌آمد. سایه سنگین و صدای پای شرکت‌های زمین‌خوار و حریص آمریکایی-انگلیسی مانند «ایران کالیفرنیا» و «ایران شلکات» و «ایران آمریکا» به پشت دروازه‌های شهر رسیده، ترس و حیرت بر همه‌جا سایه افکنده بود؛ هیچ‌کس را نای فریادی نبود.
در سکوت جاودان مدفون شدست
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌هاست
آبها از آسیاب افتاده است
دار‌ها بر چیده خونها شسته‌اند
 امّا در آن «ظلماتٌ بعضها فوق بعضٍ» کورسوی امیدی دیده می‌شد و فانوسی سو سو 
می‌زد، نوجوان رشیدی به نام غلامعلی و تنی چند از جوانان شهر در مدرسه علمیه آیت‌الله معزی، پیرامون شیخ جوان و با فُتوّتی به نام «شیخ عبدالحسین سبحانی» حلقه زدند(انهم فِتیهٌ آمنوا بربهم) آنان زنگ بیدار‌باش دزفول را به صدا در آورده و سپس هم قسم شدند تا رهایی دزفول از محاصره گرگان خون آشام آمریکایی از پای ننشینند. غلامعلی رشید هنوز دوران دبیرستان را به اتمام نرسانده بود که دژخیمان شاهنشاهی غُل و زنجیر بر دستان این شیر بچه زده، او و چند تن از شاگردان شیخ عبدالحسین سبحانی را به جرم اعتراض به استیلای حرامیان اجنبی بر مقدرات مسلمین، به زندان انداختند. تمام همت سرهنگ افراسیابی رئیس ساواک با آن هیکل نخراشیده‌اش این بود که تاب‌آوری این بچه محصل و استادش را بشکند. رشید با دست بسته و جثه لاغرش با زبان حال می‌گفت: 
 عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گِله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیر‌سازان میر بود
 رشید بعد از 7 سال و اندی زندانی یا زندگی مخفی و تعقیب و‌گریز با مزدوران ساواک بالاخره شاهد پیروزی انقلابی بود که خودش می‌گفت «عمر ما کفاف نمی‌دهد پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی را ببینیم». شاید روزی که او در گوشه زندان شاه بود به خاطرش خطور نمی‌کرد که انقلاب اسلامی پیروز می‌شود و او روزی عالی‌ترین طراح و فرمانده عملیات نیروهای مسلح ایران و فرمانده قرارگاه خاتم‌الانبیا خواهد شد.
 ولی تقدیر الهی، رشید را اندک اندک به سوی نظامی شدن سوق می‌داد؛ چنانکه اولین طراحی و عملیات نظامی پارتیزانی او فتح شهربانی و ساواک دزفول بود. 
در شب هیجان انگیز 21 بهمن 57 دو ساعت از نیمه گذشته بود و ساعت‌ها از مجاهدت و مبادله آتش می‌گذشت که ساواک و سرهنگ ستاری و رئیس شهربانی و پاسبانان خشن شاهنشاهی تسلیم اراده و ایمان رشید و همرزمانش شدند. با سقوط ساواک و شهربانی و فرا رسیدن صبح پیروزی و پایان سلطه 2500 ساله شاهنشاهی شهر غرق در شور و سرور بود، ولی باز این رشید بود که در حسرت و فراق یاران شهیدش شیخ عبدالحسین سبحانی و عزیز صفری و محمد علی مؤمن سرشک اشک بر گونه‌هایش روان بود... 
شاید اگر سرهنگ افراسیابی و سرهنگ ستاری به‌عنوان ریاست ساواک دزفول می‌دانستند هر چه بیشتر بر رشید فشار آورند او را آب دیده‌تر و مصمم‌تر می‌کنند بر او کمتر ستم می‌نمودند و همچنین دولتمردان غربگرایی که 30 سال قوه مجریه جمهوری اسلامی را در دست داشتند اگر می‌دانستند عاقبت سردارانی چون رشید و سلامی و باقری و حاجی‌زاده و امثال اینان چنین شهادت با عزتی است شاید با صهیونیست‌ها در ترور شخصیت فرماندهان سپاه شریک نمی‌شدند.
مصاف رشید با ژنرال ماهر عبدالرشید
 همیشه روزهای اول مهر هیجان خاصی داشت آن سال نیز تکاپوی دانش‌آموزان برای حضور در مدرسه‌ها رنگ و بوی شهر را دگرگون کرده بود. آغاز خاطره‌انگیز مهر سال 50 اما حال و هوای دیگری داشت؛ ورود شتابزده پاسبانها به دبیرستان و دستگیری یکی از دانش‌آموزان، اوقات همه را تلخ کرده بود. چشمان نگران معلم و شاگردان؛ نوجوان دست بسته را دنبال می‌کرد. هنوز معلم و همکلاسی‌های او در بهت چرائی ماجرا بودند که پاسبان «رباطی» سیلی محکمی به صورت غلامعلی نواخت و سپس سیلی‌های بعدی را سرهنگ افراسیابی به صورت معصومانه این نوجوان می‌زد. 
رشید هنوز نمی‌خواست باور کند ولی از سن 16- 17 سالی خود را وسط معرکه مبارزه با دستگاه اطلاعاتی ستم‌شاهی و سرهنگ‌های مخوفی چون افراسیابی رئیس ساواک می‌دید. این‌گونه عنفوان جوانی غلامعلی طی 7 سال زندان و جنگ و‌گریز پیاپی گذشت ولی هزاران مقلد سلحشور و صابر پیشه‌ای چون رشید، انقلاب خمینی را به ساحل پیروزی رساندند و رشته هزاران ساله پادشاهی را قطع نموده و دامن پاک ایران را برای همیشه از لوث پادشاهان جائر پاک کردند. 
پیروزی انقلاب اسلامی رشید را نه تنها مغرور نکرد بلکه او را دلواپس و هیجانی‌تر کرده بود به‌طوری که برای پاسداری از انقلابی که تازه سر از خاک عدم برآورده بود دو سال تمام در اسلحه‌خانه سپاه می‌خوابید و به خانه نرفت تا گزندی به انقلاب نرسد.
 هنوز آتش درگیری گروهک‌های ضدانقلابی مانند مجاهدین خلق(منافقین) و گروهک‌های تجزیه‌طلب زبانه می‌کشید که در نیمه سال ۱۳۵۹ صدام جنگ گسترده‌ای را آغاز نمود. پنج روز از جنگ نگذشته بود که ارتش صدام صد کیلومتر در عمق خاک ایران نفوذ کرده خود را به پشت رود کرخه رسانده بود. اینک دزفول، شوش و اندیمشک در معرض سقوط بودند. رشید و همسنگرانش تا به خود آمدند دیدند در میدان حریفانی چون ارتشبد ماهر عبد الرشید و سپهبد عدنان خیرالله هستند، جنگ آورانی که نظیرشان را کمتر سراغ داشت. جولان ارتش و برق ادوات و تسلیحات فراوان و مدرن دشمن چشمان رشید و دیگر دلیران ایران را خیره نکرد و آنان خوفی به دل راه ندادند.
آنان پس از تشکیل کمربند و دژهای پدافندی در برابر لشکریان دشمن‌، به سرعت برای حمله به خصم متجاوز آماده شدند. غلامعلی رشید هنوز جوانی 28 ساله بود که داوطلب طراحی گسترده‌ترین حمله آن زمان به نام عملیات «فتح المبین» شد! سپاه اسلام در نوروز سال ۶۱ توانست ارتش صدام را از ساحل کرخه تا پشت مرزهای خود عقب براند، سرعت و دقت عملیات بهت‌آور بود.
هنوز ژنرال‌های بعثی گیج و منگ سیلی فتح المبین بودند که با شنود بی‌سیم‌ها، غریو رعدآسای فرمانده قرارگاه نجف را شنیدند که می‌گفت: «از رشید به کلیه واحد‌ها... بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم... یا علی بن ابی طالب(ع)».
و این‌گونه بود که با صدای غلامعلی رشید رمز عملیات با شلیک صدها آتشبار ارتش و سپاه، جهنمی برای بعثی‌ها ساخت و عملیات الی بیت‌المقدس آغاز شد و خرمشهری که صدام با تمام استحکامات غربی و شرقی، آنرا به دژی تسخیر ناپذیر تبدیل کرده بود زیر گام‌های فرماندهان مؤمنی چون حسن باقری و مهدی باکری و ابراهیم همت و عبدالمحمد رئوفی و صیاد شیرازی... مانند آلاچیقی از پوشال زیر پای نره فیلانی قوی بود.
آن طرفِ میدان اما صدام بود و فرماندهانی که مانند پلنگ زخم‌خورده به خود می‌پیچیدند. ژنرال «ماهر عبدالرشید» فرمانده اساطیری بعثی‌ها تمام لشکرهای بعثی را برای باز‌پس‌گیری مجدد خرمشهر بسیج کرده بود. ارتش صدام که نیمی از استعدادش منهدم و ده‌ها هزار کشته و اسیر داده بود، هرگز حریف زاهدان شب و شیران روز نشدند و پس از ۲۵ روز درگیری، ژنرال ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله خائب و خاسر به بغداد برگشتند.
 جنگ با همه کرّ و فرّش به پایان رسید. ولی فرجام فرماندهان جانی و قسی‌القلب بعثی مایه پند و عبرت خردمندان شد؛ از عدنان خیرالله وزیر دفاع تا بسیاری از سرلشکرهای ارتش صدام به اندک بهانه‌ای توسط صدام اعدام شدند. تتمه فرماندهان میانی یا خلبانانی که جنایتی علیه رزمندگان ایرانی مرتکب شده بودند توسط جوخه‌های ترور یک به یک اعدام شدند.
اما ماهر عبدالرشید که پنجه در پنجه سردار رشید گذاشته بود پس از جنگ تحمیلی از ارتش بعثی اخراج شده در حبس خانگی ماند؛ او پس از اشغال عراق توسط آمریکا به دیوانیه عراق فرار کرد ولی آمریکایی‌ها او را پیدا کرده به زندان ابوغریب انداختند. پس از ۵ سال رها شد چون جایگاهی در عراق نداشت و مانند صدام مورد نفرت مردم عراق بود لذا به اقلیم کردستان پناهنده شد و آنجا در نهایت غربت و ذلت سکته کرد و در بیمارستان سلیمانیه به درک واصل شد. اما سردار رشید و همرزمانش پس از به خاک انداختن حریفان بعثی عزم پیکار با آمریکا و اسرائیل کردند.
شهادت او عین سیاست او بود
صدام خیلی زیرکی به خرج داد و زمانی که انقلاب اسلامی هنوز در آب و گِل وجود و عدم بود و ارتش هم از سامان افتاده بود جنگی گسترده را تدارک دید و شهرهای مهمی را اشغال کرد. شورای امنیت سازمان ملل هم برای تثبیت مواضع بعثی‌ها 16 قطعنامه پیاپی صادر کرده و خواهان آتش‌بس بود.
از داخل هم عده‌ای مرتب می‌گفتند مردم از جنگ خسته‌اند. ماه اول جنگ فقط جبهه ملی و مهندس بازرگان از جنگ اظهار خستگی می‌کردند، اما کم‌کم برخی از مسئولان دولتی هم اظهار عجز و بیچارگی می‌کردند.
هشت سال دفاع به پایان رسیده و فرجام جنگ به سود ایران رقم خورده بود، زیرا دشمن به هیچ یک از اهداف اعلامی خود نرسیده بود و در اتفاقات پس از جنگ، نه تنها فرماندهان عالی صدام و پسران صدام حذف فیزیکی شدند بلکه خود صدام نیز در سال 85 به دار مکافات آویخته شد و طومار نظام بعثی به کلی درهم پیچیده شد.