کد خبر: ۳۱۸۵۱۴
تاریخ انتشار : ۲۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۷
یادنامه آیت‌الله عبدالکریم حق‌شناس- 27

احترام به استاد و لباس روحانیت

مرحوم آیت‌الله محمدی ری‌شهری

احترام به استاد
بنده به درس خارج کفایة مرحوم آقای سیّد محمّدتقی خوانساری می‏رفتم. آقای آشیخ محمّدعلی۱ که الآن هم زنده است، وقتی می‏خواست به ایشان اشکال کند، می‏گفت: آقا! این قضیّه را اگر ما این‌طور بگوییم، به نظر مبارک شما چه‌طور است؟ حالا آقای آشیخ محمّدعلی اراکی شاید از نظر علمی، از ایشان کمتر هم نبود، امّا این‌طوری احترام می‏گذاشت. ایشان هم در پاسخ می‏فرمود: نه! مطلب همین‌طور است. باز ایشان مثلاً تذکّر می‏دادند که: مرحوم آقا ۲ در کتاب دُرَر هم مطلب را همین‌طوری فرموده‏اند... و با کمال ادب و احترام، بحث را ادامه می‏داد. ببینید عمر ایشان چه‌قدر طولانی شده است!۳ ایشان به علما احترام می‏کرد.
انسان، مخصوصاً اگر از نظر معنوی پیشرفت هم کند، باید احترام استادش را نگه دارد. حتّی اگر شما می‏خواهی امر به معروف هم کنی، حرفت را بزن؛ ولی دیگر لازم نیست که استاد را الزام کنی که شما باید فلان کار را انجام دهی. معروف و منکر را تذکّر بده و به خاطر احترامی که دارد، رهایش کن و دنبال قضیّه را نگیر. در کتاب منیة المرید آمده که: اگر صدایت را بالاتر از صدای استاد ببری، اصلاً رستگار نمی‏شوی. پس خیلی مواظب باشید.۴
***‏
استادی کتاب اسفار را درس می‏داد. پسر آقای شاه‏آبادی۵ آنجا بودند. ایشان اشکال کرد. استاد گفت: فضولی نکن. دوباره اشکال کرد، یک حرف بدتر شنید! خوب در حضور جمع، اگر معلّم ناسزایی بگوید، خیلی تحمّلش عجیب و سخت است. من منتظر شدم که ببینم پسر آقای شاه‏آبادی نسبت به استاد چه می‏کند. استاد اگر به ما «تو» بگوید، دو روز با او صحبت نمی‏کنیم. دیدم ایشان بعد از درس خم شد و کُندۀ زانوی استاد را بوسید، دو مرتبه رفت سر جای خودش نشست. فهمیدم این علومی که یاد گرفته، به قلبش رسیده است.۶
***
از جمله نکات مهمّ سیرۀ علمی آیت‌الله حق‏شناس، احترام و تکریم مقام علم و علماست. همیشه از بزرگان، به شایستگی یاد می‏کرد. سر درسشان این خاطره را از استاد خودشان نقل می‏کرد که وقتی طلبه‏ای در مقام سؤال، نام صاحب کفایه را با تعبیر «آخوند» یاد کرد، استادشان به او تذکّر داد و گفت: بگو «آقای آخوند»، یا از مرحوم شیخ اعظم انصاری نقل می‏کرد که وقتی از کنار قبر عالمی که شیعه نبود، رد می‏شد، از مرکب پیاده شد و احترام کرد. اطرافیان، علّت را جویا شدند. ایشان فرموده بود: إکراماً لعلمه.۷
***‏
یک وقتی آیت‌الله حق‏شناس در حجرۀ خود مشغول وضو بود. به من فرمود: «شما جلوی در بِایست تا کسی داخل نشود». دوستی داشتم به نام آقای غلامرضا شیخ عطّار که با ایشان هدایه۸ را مباحثه می‏کردم. استادم نبود؛ ولی در بحث بر من غالب بود و بهتر از من بحث می‏کرد. حاج‌آقا هم از این نکته اطّلاع داشت. ایشان همان زمان که حاج‌آقا مشغول وضو گرفتن بود، آمد و خواست وارد حجره شود. به او گفتم که: حاج‌آقا فرموده است کسی داخل حجره نیاید. او هم پذیرفت و رفت نشست در صف نماز جماعت و مشغول قرآن خواندن شد.
وقتی وضوی حاج‌آقا تمام شد، پرسید: «داداش جون! کی بود؟». گفتم: آقا غلامرضا بود. حاج‌آقا با این که خودش امر کرده بود که کسی داخل نیاید، به من با یک تشر خاصّی و البتّه مهربانانه فرمود: «داداش جون! در را روی استادت بستی؟!». گفتم: حاج‌آقا! شما خودتان فرمودید! پاسخ داد: «بله، من گفتم؛ ولی نه این که در را روی استادت هم ببندی! حرمت استاد [واجب] است». این جریان برای من درسی شد که نسبت به کسانی که از آنها مطلبی آموخته‏ام، متواضع باشم. حاج‌آقا در این زمینه، معمولاً این روایت منسوب به امیر المؤمنین علیه‌السلام را می‏خواند: «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَّرَنی عَبداً؛ هرکس یک حرف به من یاد بدهد، مرا بندۀ خود کرده است».۹ و۱۰
***
آیت‌الله حق‏شناس روزی را به یاد می‏آورد که در مجلس درس آیت‌الله بروجردی، پیرمرد ژولیده‏ای به شیوه‏ای غیرمتعارف و نه‌چندان محترمانه که جلب توجّه می‏کرد، به تکرار، گوشۀ عبای ایشان را از پایین منبر می‏کشید و او را مخاطب سؤال‏های ساده و غیرفنّی خود قرار می‏داد. برای حاضران که هماره تحت تأثیر صلابت و ابّهت فوق‏‌العادۀ آقای بروجردی قرار داشتند، این شیوۀ رفتار آن پیرمرد از یک سو و برخورد احترام‏آمیز آقای بروجردی از دگر سو، بسیار شگفت‏آور بود. پس از پایان درس، آیت‌الله بروجردی از منبر به زیر آمد و پیرمرد را بسیار احترام کرد و رو به حاضران کرد و گفت: «من در اوایل طلبگی در اصفهان، کتاب مطوّل۱۱ را نزد این آقا خوانده‏ام و ایشان بر من حق دارد».۱۲
***‏
اگر احترام عالم را نگه نداری، یک نتیجه‏اش خِذلان است. قضیّۀ دانشمندان و رهبران دین، خیلی با‏اهمّیت است. شما ببینید، هزار نفر می‏روند و تحصیل می‏کنند؛ امّا فقط یک نفر در یک رشته و یک نفر در رشتۀ دیگر، مجتهد می‏شوند. متخصّص و مجتهد باید زحمت بکشد و خون جگر بخورد تا به این درجه برسد و به قلّۀ یک علم دست پیدا کند! دلیل این عدم موفّقیت‏ها و از ادامه دادن مسیر بازماندن‏ها، اغلب بی‏احترامی به استاد است.۱۳
جاهل ندانستن غیرمسلمان
کسی برای خاک‏شناسی به مکزیک رفته بود. می‏گفت: یک روز که پروفسور ما به کلاس آمد، گفت: من امروز می‏خواهم تذکّراتی به شما بدهم. پیغمبر اسلام، قوانینی آورده که ما امروز با تجربیّات فراوان و پیچیده، تازه آنها را فهمیده‏ایم! او از این، متعجّب بود که چه‌طور پیغمبر، این حرف‏ها را زده است. البتّه آنها با نظر نابغه بودن به پیغمبر نگاه می‏کنند، نه این که ایشان را پیغمبر بدانند. می‏گویند: این اشخاص، از نوابغ‌‏اند. درست است که اینها از معنویّات خبر ندارند و متوغّل در مادّیات‌اند، ولی اهل علم، اهل علم را می‏شناسد و حرف علمی را خوب تشخیص می‏دهد.
وقتی من تاریخ تمدّن اسلام را که گوستاولوبن نوشته در دست گرفته بودم، یکی از رفقا که خیلی از من تشکّر می‏کرد و ارادت داشت، به من گفت: «آقا! این چیست که می‏خوانی؟! وقتت را تلف نکن! شما که خیلی در اغتنام فرصت حریص هستی، چرا نوشتۀ کسی را می‏خوانی که در مادّیات حیوانی فرو رفته و از مقام و مکان آدمیّت- که اهل عرفان می‏شناسند- خبر ندارد! او چه می‏فهمد که اسلام چیست؟!». این حرف‏ها درست؛ امّا او چون اهل علم است، به اندازۀ خودش مسائل علمی ‏موجود در اسلام را می‏فهمد. لذا نباید به صرف این که کسی مسلمان نیست یا حرف‏هایی دارد، کلّاً او را جاهل مطلق بدانیم.۱۴
اوقات فراغت
مرحوم امام خمینی- گاه در تابستان به تهران می‏آمد و بعد از چند روز که به دیدار خویشاوندان همسرشان می‏گذشت، به دَرَکه یا امام‏زاده قاسم می‏رفت و اوج تابستان را در آنجا می‏گذراند.۱۵ آیت‌الله حق‏شناس نیز گاهی با خانوادۀ خود، حضرت امام را در این ییلاقات همراهی می‏نمود. ایشان در این‌باره به این خاطره اشاره می‏کرد: «یک‌بار من برای مطالعه در سفر، صندوقی پر از کتب درسی آماده کردم و می‏خواستم آن را به داخل ماشین ببرم. امام اعتراض فرمود که: ما برای استراحت می‏رویم. این همه کتاب، منافات با مقصد دارد و مانع استراحت خواهد بود».
زمانی هم آقای حق‏شناس، تابستان را به عشق درس خواندن، در قم مانده بود. ایشان در این‌باره ‏فرمود: «[آن سال] تابستان تمام شد و دوستانی که به شهر و دیار خود سفر کرده بودند، با شور و نشاط به حوزه برگشتند؛ امّا من، خسته و مانده!». گویا ایشان در آن ماجرا به دستور امام، درس و بحث را رها کرده، به یک استراحت بیست روزه می‏رود. ظاهراً در همین جریان بوده که حضرت امام این سخن حکیمانه را فرموده بود: «شیخ انصاری که مَثَل اعلای زهد و ورع و علمیّت بود، همین‌جور درس خوانده است؛ یعنی به وقت درس، درس و بموقع تعطیل هم تعطیل کرده است».۱۶
رهنمودی برای تحصیل دانش
برخی از عزیزان به من توصیه می‏کردند که هم‏زمان با رشتۀ پزشکی، در رشتۀ فلسفه نیز مدرک دکتری بگیرم. این بود که مدرک فوق‌لیسانس مدیریّت فرهنگی را گرفتم تا بعد بتوانم در آزمون دکترای فلسفه شرکت کنم؛ امّا وقتی آیت‌الله حق‏شناس متوجّه این کار شد، فرمود: «آقای دکتر! در یک موضوع تخصّص بگیر و عمیق بشو و این طرف و آن طرف پراکنده نشو».۱۷
لباس روحانیت
اگر کسی به آیت‌الله حق‏شناس وصل می‏شد، ایشان او را رها نمی‏کرد. اگر مدّتی غایب می‏شد، حتماً سراغش را می‏گرفت. حتّی اواخر عمرش که گرفتار بیماری آلزایمر شده بود، هنوز دغدغۀ بچّه‏ها را داشت. من اواخر عمر ایشان، دو سه سالی تهران نبودم و در این مدّت، توفیق ملاقات با ایشان را نداشتم. با این که در درس خارج شرکت می‏کردم، امّا برای ملبّس شدن، خیلی مردّد بودم؛ چون فکر می‏کردم هنوز زمانش نرسیده است. یک روز، آقای همایونی از منزل حاج‌آقا تماس گرفت و گفت: حاج‌آقا با این که کسی را به جا نمی‏آورد، ولی چند لحظه قبل، از خواب بیدار شد و پرسید: «یوسفی کجاست؟».
حدس زدم که حاج‌آقا کار مهمّی با من دارد. برای همین در اوّلین فرصت، به دیدنشان رفتم. ایشان بی‌حرکت، روی تخت افتاده بود. همین که چشمش به من افتاد، خوشحال شد و کمی بعد پرسید: «عمامه‏ات کجاست؟!». گفتم: حاج‌آقا! من هنوز ملبّس نشده‏ام. دوباره پرسید: «ملبّس نشده‏ای؟!». گفتم: نه. بعد با حالت‌ گریه فرمود: «چرا هنوز ملبّس نشده‏ای؟! وضعیّت من را ببین! چند وقت است که روی این تخت افتاده‏ام و دکترها از نماز شب خواندن و صحبت برای مردم محرومم کرده‏اند و فقط یک جلسه در هفته را اجازه داده‏اند که صحبت کنم؛ ولی همان یک جلسه شد و دیگر افتادم. با این حال، هنوز دست برنداشته‏ام، آن وقت شما می‏گویی که عمامه سرت نگذاشته‏ای! باید دوشنبه یا سه‏شنبۀ هفتۀ آینده، عمامه بیاوری تا من بر سرت بگذارم».
من که دیدم الآن جای چانه‏زنی و مخالفت نیست، گفتم: چشم! امّا وقتی بیرون آمدم، با خودم گفتم: حاج‌آقا که آلزایمر دارد و یادش می‏رود! این بود که یک هفته گذشت و من نرفتم. دوباره ایشان پیغام داد که «از یوسفی بپرسید: چرا نیامد؟!»؛ ولی باز هم نرفتم، تا این که بعد از چند هفته به ملاقات ایشان رفتم. آن روزها، وضعیّت حاج‌آقا به‌گونه‏ای بود که گاهی وسط‏ نماز، برخی کلمات را به یاد نمی‏آورد و آقا داوود کنارش می‏ایستاد و یادآوری می‏کرد. وقتی رسیدم، ایشان مشغول نماز ظهر بود. من و چند نفر دیگر از جمله آقای همایونی، هر یک به صورت فُرادا نمازمان را خواندیم. پس از نماز، همین که چشم ایشان به من افتاد، اخم کرد و خطاب به آقا داوود گفت: «مگر من نگفته بودم کسی اینجا نیاید؟!». در واقع، مخاطب ایشان من بودم؛ چون قبل از این که بیایم، شنیده بودم که گفته بود: «فلانی تا لباس نپوشیده، پیش من نیاید!». سپس فرمود: «همه بروند بیرون». حاضران که نمی‏دانستند قضیّه چیست، بیشترشان خارج شدند؛ ولی من و یکی دو نفر دیگر همچنان نشستیم. خودم را نزدیک ایشان کشاندم؛ امّا ایشان از شدّت ناراحتی، اصلاً نگاهم نکرد و دوباره به آقا داوود گفت: «مگر من نگفتم هیچ‌کس اینجا نباشد؟! بگو همه بروند». من زود جواب دادم: حاج‌آقا! اگر منظورتان من هستم، من نمی‏روم! اگر می‏خواستم بروم، همان اوّل می‏رفتم. آمده‏ام که علّت نیامدنم را توضیح بدهم. فرمود: «توضیح نمی‏‏خواهم، داداش جون! شما باید عمامه سرت بگذاری!». گفتم: شما اجازه بدهید من توضیح بدهم، بعد در خدمتتان هستم. فرمود: «من این چیزها را قبول ندارم». گفتم: حاج‌آقا! من تازه ازدواج کرده‏ام. اگر لباس بپوشم، رفت و آمدم سخت می‏شود! می‏خواستم اوّل، ماشینی تهیّه کنم، بعد عمامه بگذارم که راحت رفت ‏و آمد کنم. فرمود: «ماشین؟ آقا سیّد رضا! یک ماشین برای ایشان بخرید». خلاصه هر بهانه‏ای آوردم، فایده نداشت و دیدم چاره‏ای جز تسلیم ندارم و همین که پذیرفتم عمامه بگذارم، فرمود: «پس همین الآن عمامه بگذار». گفتم: الآن که عمامه و لباس نیاورده‏ام! فرمود: «کاری ندارد، عمامۀ من را بیاورید». گفتم: حاج‌آقا! شما شیخ هستید، من سیّد هستم! فرمود: «می‏دانم؛ ولی تو اگر از اینجا بروی، دیگر بر نمی‏گردی. باید همین الآن عمامه بگذاری!». به هر حال، ایشان به این شرط که هفتۀ آینده با لباس و عمامه خدمتشان برسم، اجازۀ مرخّصی داد و البتّه این‌بار، یکی دو روز نگذشته بود که لباس طلبگی تهیّه کردم و با خانواده خدمت ایشان رسیدم و به دست با‏برکت ایشان معمّم شدم.۱۸
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. منظور، آیت‌الله حاج شیخ محمّدعلی اراکی- (م ۱۳۷۳ ش) است.
2. منظور، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبد‌الکریم حائری یزدی- (م ۱۳۱۵ ش) است.
 3. مرحوم آیت‌الله اراکی در دوم دی ۱۲۷۳ش متولّد و در هشتم آذر ۱۳۷۳ش در سن نزدیک به صد سالگی رحلت نمود. این سخن در هفتم آبان ۱۳۶۷ش بیان شده (ر.ک: مواعظ: ج۲ ص۱۴۷) که در آن زمان، آیت‌الله اراکی، نود و چهار ساله بوده است.
 4. مواعظ: ج۲ ص۱۴۲.
 5. ظاهراً مقصود، آیت‌الله محمّد شاه‏آبادی (۱۳۰۵- ۱۳۹۰ش) فرزند 
آیت‌الله محمّدعلی شاه‌آبادی (1251 - 1328ش) بوده است.
 6. مواعظ: ج۱ ص۱۵۹.
 7. به نقل از حجت‌الاسلام عبد‌الرضا پورذهبی.
8. مقصود، کتاب الهدایة فی النحو است. در نویسندۀ این کتاب - که به زبان عربی با موضوع آموزش علم نحو است - اختلاف‌نظر است و مشهور، او را ابو‌حیّان اندلسی (م ۷۴۵ق) می‏دانند. این کتاب، امروزه در سال اوّل حوزه‏های علمیّه تدریس می‏گردد.
9. در منابع روایی، چنین سخنی از امیرمؤمنان(ع) گزارش نشده است؛ ولی خواجه نصیر‌الدین طوسی در حاشیۀ کتابش، شبیه آن را از تعلیم المتعلّم نوشتۀ برهان‌الدین زرنوجی، از عالمان اواخر قرن ششم، چنین نقل کرده است: «أنَا عَبدُ مَن عَلَّمَنی حَرفاً واحِداً؛ إن شاءَ باعَ وَ إن شاءَ أعتَقَ وَ إن شاءَ استَرَقَّ؛ من بندۀ آنم که یک حرف به من بیاموزد. اگر خواست، [مرا] بفروشد و اگر خواست، آزاد کند و اگر خواست، به بندگى در آورد» (آداب المتعلّمین: ص۷۴). در برخی منابع نیز از رسول خدا(ص) چنین نقل شده است: «مَن تَعَلَّمتَ مِنهُ حَرفاً صِرتَ لَهُ عَبداً؛ از هرکس یک حرف بیاموزى، بنده‏اش شده‏ای» (عوالی اللآلی: ج۱ ص۲۹۲ ح۱۶۳).
10. به نقل از حجت‌الاسلام علی عبدی انبوهی.
11. المطوّل نوشتۀ سعد‌الدین عمر بن مسعود تفتازانی (م 792 ق) و شرحی است در زمینۀ علوم زبان عربی بر تلخیص المفتاح خطیب قزوینی (م 739 ق). این کتاب در گذشته از منابع درسی حوزه‏های علمیّه بوده است، امّا اینک به عنوان کتابی مرجع، شناخته می‏شود.
12. به نقل از حجت‌الاسلام سیّد عبّاس قائم‏مقامی.
13. مواعظ: ج۲ ص۱۴۳.
14. مواعظ: ج۳ ص۱۷۲.
15. ر. ک: صحیفۀ امام: ج۱ ص۴۴.
16. به نقل از حجت‌الاسلام محمّدعلی جاودان.
17. به نقل از دکتر جواد محمّدی.
18. به نقل از حجت‌الاسلام سیّد محمّد یوسفی.