احترام به استاد و لباس روحانیت
مرحوم آیتالله محمدی ریشهری
احترام به استاد
بنده به درس خارج کفایة مرحوم آقای سیّد محمّدتقی خوانساری میرفتم. آقای آشیخ محمّدعلی۱ که الآن هم زنده است، وقتی میخواست به ایشان اشکال کند، میگفت: آقا! این قضیّه را اگر ما اینطور بگوییم، به نظر مبارک شما چهطور است؟ حالا آقای آشیخ محمّدعلی اراکی شاید از نظر علمی، از ایشان کمتر هم نبود، امّا اینطوری احترام میگذاشت. ایشان هم در پاسخ میفرمود: نه! مطلب همینطور است. باز ایشان مثلاً تذکّر میدادند که: مرحوم آقا ۲ در کتاب دُرَر هم مطلب را همینطوری فرمودهاند... و با کمال ادب و احترام، بحث را ادامه میداد. ببینید عمر ایشان چهقدر طولانی شده است!۳ ایشان به علما احترام میکرد.
انسان، مخصوصاً اگر از نظر معنوی پیشرفت هم کند، باید احترام استادش را نگه دارد. حتّی اگر شما میخواهی امر به معروف هم کنی، حرفت را بزن؛ ولی دیگر لازم نیست که استاد را الزام کنی که شما باید فلان کار را انجام دهی. معروف و منکر را تذکّر بده و به خاطر احترامی که دارد، رهایش کن و دنبال قضیّه را نگیر. در کتاب منیة المرید آمده که: اگر صدایت را بالاتر از صدای استاد ببری، اصلاً رستگار نمیشوی. پس خیلی مواظب باشید.۴
***
استادی کتاب اسفار را درس میداد. پسر آقای شاهآبادی۵ آنجا بودند. ایشان اشکال کرد. استاد گفت: فضولی نکن. دوباره اشکال کرد، یک حرف بدتر شنید! خوب در حضور جمع، اگر معلّم ناسزایی بگوید، خیلی تحمّلش عجیب و سخت است. من منتظر شدم که ببینم پسر آقای شاهآبادی نسبت به استاد چه میکند. استاد اگر به ما «تو» بگوید، دو روز با او صحبت نمیکنیم. دیدم ایشان بعد از درس خم شد و کُندۀ زانوی استاد را بوسید، دو مرتبه رفت سر جای خودش نشست. فهمیدم این علومی که یاد گرفته، به قلبش رسیده است.۶
***
از جمله نکات مهمّ سیرۀ علمی آیتالله حقشناس، احترام و تکریم مقام علم و علماست. همیشه از بزرگان، به شایستگی یاد میکرد. سر درسشان این خاطره را از استاد خودشان نقل میکرد که وقتی طلبهای در مقام سؤال، نام صاحب کفایه را با تعبیر «آخوند» یاد کرد، استادشان به او تذکّر داد و گفت: بگو «آقای آخوند»، یا از مرحوم شیخ اعظم انصاری نقل میکرد که وقتی از کنار قبر عالمی که شیعه نبود، رد میشد، از مرکب پیاده شد و احترام کرد. اطرافیان، علّت را جویا شدند. ایشان فرموده بود: إکراماً لعلمه.۷
***
یک وقتی آیتالله حقشناس در حجرۀ خود مشغول وضو بود. به من فرمود: «شما جلوی در بِایست تا کسی داخل نشود». دوستی داشتم به نام آقای غلامرضا شیخ عطّار که با ایشان هدایه۸ را مباحثه میکردم. استادم نبود؛ ولی در بحث بر من غالب بود و بهتر از من بحث میکرد. حاجآقا هم از این نکته اطّلاع داشت. ایشان همان زمان که حاجآقا مشغول وضو گرفتن بود، آمد و خواست وارد حجره شود. به او گفتم که: حاجآقا فرموده است کسی داخل حجره نیاید. او هم پذیرفت و رفت نشست در صف نماز جماعت و مشغول قرآن خواندن شد.
وقتی وضوی حاجآقا تمام شد، پرسید: «داداش جون! کی بود؟». گفتم: آقا غلامرضا بود. حاجآقا با این که خودش امر کرده بود که کسی داخل نیاید، به من با یک تشر خاصّی و البتّه مهربانانه فرمود: «داداش جون! در را روی استادت بستی؟!». گفتم: حاجآقا! شما خودتان فرمودید! پاسخ داد: «بله، من گفتم؛ ولی نه این که در را روی استادت هم ببندی! حرمت استاد [واجب] است». این جریان برای من درسی شد که نسبت به کسانی که از آنها مطلبی آموختهام، متواضع باشم. حاجآقا در این زمینه، معمولاً این روایت منسوب به امیر المؤمنین علیهالسلام را میخواند: «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَّرَنی عَبداً؛ هرکس یک حرف به من یاد بدهد، مرا بندۀ خود کرده است».۹ و۱۰
***
آیتالله حقشناس روزی را به یاد میآورد که در مجلس درس آیتالله بروجردی، پیرمرد ژولیدهای به شیوهای غیرمتعارف و نهچندان محترمانه که جلب توجّه میکرد، به تکرار، گوشۀ عبای ایشان را از پایین منبر میکشید و او را مخاطب سؤالهای ساده و غیرفنّی خود قرار میداد. برای حاضران که هماره تحت تأثیر صلابت و ابّهت فوقالعادۀ آقای بروجردی قرار داشتند، این شیوۀ رفتار آن پیرمرد از یک سو و برخورد احترامآمیز آقای بروجردی از دگر سو، بسیار شگفتآور بود. پس از پایان درس، آیتالله بروجردی از منبر به زیر آمد و پیرمرد را بسیار احترام کرد و رو به حاضران کرد و گفت: «من در اوایل طلبگی در اصفهان، کتاب مطوّل۱۱ را نزد این آقا خواندهام و ایشان بر من حق دارد».۱۲
***
اگر احترام عالم را نگه نداری، یک نتیجهاش خِذلان است. قضیّۀ دانشمندان و رهبران دین، خیلی بااهمّیت است. شما ببینید، هزار نفر میروند و تحصیل میکنند؛ امّا فقط یک نفر در یک رشته و یک نفر در رشتۀ دیگر، مجتهد میشوند. متخصّص و مجتهد باید زحمت بکشد و خون جگر بخورد تا به این درجه برسد و به قلّۀ یک علم دست پیدا کند! دلیل این عدم موفّقیتها و از ادامه دادن مسیر بازماندنها، اغلب بیاحترامی به استاد است.۱۳
جاهل ندانستن غیرمسلمان
کسی برای خاکشناسی به مکزیک رفته بود. میگفت: یک روز که پروفسور ما به کلاس آمد، گفت: من امروز میخواهم تذکّراتی به شما بدهم. پیغمبر اسلام، قوانینی آورده که ما امروز با تجربیّات فراوان و پیچیده، تازه آنها را فهمیدهایم! او از این، متعجّب بود که چهطور پیغمبر، این حرفها را زده است. البتّه آنها با نظر نابغه بودن به پیغمبر نگاه میکنند، نه این که ایشان را پیغمبر بدانند. میگویند: این اشخاص، از نوابغاند. درست است که اینها از معنویّات خبر ندارند و متوغّل در مادّیاتاند، ولی اهل علم، اهل علم را میشناسد و حرف علمی را خوب تشخیص میدهد.
وقتی من تاریخ تمدّن اسلام را که گوستاولوبن نوشته در دست گرفته بودم، یکی از رفقا که خیلی از من تشکّر میکرد و ارادت داشت، به من گفت: «آقا! این چیست که میخوانی؟! وقتت را تلف نکن! شما که خیلی در اغتنام فرصت حریص هستی، چرا نوشتۀ کسی را میخوانی که در مادّیات حیوانی فرو رفته و از مقام و مکان آدمیّت- که اهل عرفان میشناسند- خبر ندارد! او چه میفهمد که اسلام چیست؟!». این حرفها درست؛ امّا او چون اهل علم است، به اندازۀ خودش مسائل علمی موجود در اسلام را میفهمد. لذا نباید به صرف این که کسی مسلمان نیست یا حرفهایی دارد، کلّاً او را جاهل مطلق بدانیم.۱۴
اوقات فراغت
مرحوم امام خمینی- گاه در تابستان به تهران میآمد و بعد از چند روز که به دیدار خویشاوندان همسرشان میگذشت، به دَرَکه یا امامزاده قاسم میرفت و اوج تابستان را در آنجا میگذراند.۱۵ آیتالله حقشناس نیز گاهی با خانوادۀ خود، حضرت امام را در این ییلاقات همراهی مینمود. ایشان در اینباره به این خاطره اشاره میکرد: «یکبار من برای مطالعه در سفر، صندوقی پر از کتب درسی آماده کردم و میخواستم آن را به داخل ماشین ببرم. امام اعتراض فرمود که: ما برای استراحت میرویم. این همه کتاب، منافات با مقصد دارد و مانع استراحت خواهد بود».
زمانی هم آقای حقشناس، تابستان را به عشق درس خواندن، در قم مانده بود. ایشان در اینباره فرمود: «[آن سال] تابستان تمام شد و دوستانی که به شهر و دیار خود سفر کرده بودند، با شور و نشاط به حوزه برگشتند؛ امّا من، خسته و مانده!». گویا ایشان در آن ماجرا به دستور امام، درس و بحث را رها کرده، به یک استراحت بیست روزه میرود. ظاهراً در همین جریان بوده که حضرت امام این سخن حکیمانه را فرموده بود: «شیخ انصاری که مَثَل اعلای زهد و ورع و علمیّت بود، همینجور درس خوانده است؛ یعنی به وقت درس، درس و بموقع تعطیل هم تعطیل کرده است».۱۶
رهنمودی برای تحصیل دانش
برخی از عزیزان به من توصیه میکردند که همزمان با رشتۀ پزشکی، در رشتۀ فلسفه نیز مدرک دکتری بگیرم. این بود که مدرک فوقلیسانس مدیریّت فرهنگی را گرفتم تا بعد بتوانم در آزمون دکترای فلسفه شرکت کنم؛ امّا وقتی آیتالله حقشناس متوجّه این کار شد، فرمود: «آقای دکتر! در یک موضوع تخصّص بگیر و عمیق بشو و این طرف و آن طرف پراکنده نشو».۱۷
لباس روحانیت
اگر کسی به آیتالله حقشناس وصل میشد، ایشان او را رها نمیکرد. اگر مدّتی غایب میشد، حتماً سراغش را میگرفت. حتّی اواخر عمرش که گرفتار بیماری آلزایمر شده بود، هنوز دغدغۀ بچّهها را داشت. من اواخر عمر ایشان، دو سه سالی تهران نبودم و در این مدّت، توفیق ملاقات با ایشان را نداشتم. با این که در درس خارج شرکت میکردم، امّا برای ملبّس شدن، خیلی مردّد بودم؛ چون فکر میکردم هنوز زمانش نرسیده است. یک روز، آقای همایونی از منزل حاجآقا تماس گرفت و گفت: حاجآقا با این که کسی را به جا نمیآورد، ولی چند لحظه قبل، از خواب بیدار شد و پرسید: «یوسفی کجاست؟».
حدس زدم که حاجآقا کار مهمّی با من دارد. برای همین در اوّلین فرصت، به دیدنشان رفتم. ایشان بیحرکت، روی تخت افتاده بود. همین که چشمش به من افتاد، خوشحال شد و کمی بعد پرسید: «عمامهات کجاست؟!». گفتم: حاجآقا! من هنوز ملبّس نشدهام. دوباره پرسید: «ملبّس نشدهای؟!». گفتم: نه. بعد با حالت گریه فرمود: «چرا هنوز ملبّس نشدهای؟! وضعیّت من را ببین! چند وقت است که روی این تخت افتادهام و دکترها از نماز شب خواندن و صحبت برای مردم محرومم کردهاند و فقط یک جلسه در هفته را اجازه دادهاند که صحبت کنم؛ ولی همان یک جلسه شد و دیگر افتادم. با این حال، هنوز دست برنداشتهام، آن وقت شما میگویی که عمامه سرت نگذاشتهای! باید دوشنبه یا سهشنبۀ هفتۀ آینده، عمامه بیاوری تا من بر سرت بگذارم».
من که دیدم الآن جای چانهزنی و مخالفت نیست، گفتم: چشم! امّا وقتی بیرون آمدم، با خودم گفتم: حاجآقا که آلزایمر دارد و یادش میرود! این بود که یک هفته گذشت و من نرفتم. دوباره ایشان پیغام داد که «از یوسفی بپرسید: چرا نیامد؟!»؛ ولی باز هم نرفتم، تا این که بعد از چند هفته به ملاقات ایشان رفتم. آن روزها، وضعیّت حاجآقا بهگونهای بود که گاهی وسط نماز، برخی کلمات را به یاد نمیآورد و آقا داوود کنارش میایستاد و یادآوری میکرد. وقتی رسیدم، ایشان مشغول نماز ظهر بود. من و چند نفر دیگر از جمله آقای همایونی، هر یک به صورت فُرادا نمازمان را خواندیم. پس از نماز، همین که چشم ایشان به من افتاد، اخم کرد و خطاب به آقا داوود گفت: «مگر من نگفته بودم کسی اینجا نیاید؟!». در واقع، مخاطب ایشان من بودم؛ چون قبل از این که بیایم، شنیده بودم که گفته بود: «فلانی تا لباس نپوشیده، پیش من نیاید!». سپس فرمود: «همه بروند بیرون». حاضران که نمیدانستند قضیّه چیست، بیشترشان خارج شدند؛ ولی من و یکی دو نفر دیگر همچنان نشستیم. خودم را نزدیک ایشان کشاندم؛ امّا ایشان از شدّت ناراحتی، اصلاً نگاهم نکرد و دوباره به آقا داوود گفت: «مگر من نگفتم هیچکس اینجا نباشد؟! بگو همه بروند». من زود جواب دادم: حاجآقا! اگر منظورتان من هستم، من نمیروم! اگر میخواستم بروم، همان اوّل میرفتم. آمدهام که علّت نیامدنم را توضیح بدهم. فرمود: «توضیح نمیخواهم، داداش جون! شما باید عمامه سرت بگذاری!». گفتم: شما اجازه بدهید من توضیح بدهم، بعد در خدمتتان هستم. فرمود: «من این چیزها را قبول ندارم». گفتم: حاجآقا! من تازه ازدواج کردهام. اگر لباس بپوشم، رفت و آمدم سخت میشود! میخواستم اوّل، ماشینی تهیّه کنم، بعد عمامه بگذارم که راحت رفت و آمد کنم. فرمود: «ماشین؟ آقا سیّد رضا! یک ماشین برای ایشان بخرید». خلاصه هر بهانهای آوردم، فایده نداشت و دیدم چارهای جز تسلیم ندارم و همین که پذیرفتم عمامه بگذارم، فرمود: «پس همین الآن عمامه بگذار». گفتم: الآن که عمامه و لباس نیاوردهام! فرمود: «کاری ندارد، عمامۀ من را بیاورید». گفتم: حاجآقا! شما شیخ هستید، من سیّد هستم! فرمود: «میدانم؛ ولی تو اگر از اینجا بروی، دیگر بر نمیگردی. باید همین الآن عمامه بگذاری!». به هر حال، ایشان به این شرط که هفتۀ آینده با لباس و عمامه خدمتشان برسم، اجازۀ مرخّصی داد و البتّه اینبار، یکی دو روز نگذشته بود که لباس طلبگی تهیّه کردم و با خانواده خدمت ایشان رسیدم و به دست بابرکت ایشان معمّم شدم.۱۸
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. منظور، آیتالله حاج شیخ محمّدعلی اراکی- (م ۱۳۷۳ ش) است.
2. منظور، آیتالله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی- (م ۱۳۱۵ ش) است.
3. مرحوم آیتالله اراکی در دوم دی ۱۲۷۳ش متولّد و در هشتم آذر ۱۳۷۳ش در سن نزدیک به صد سالگی رحلت نمود. این سخن در هفتم آبان ۱۳۶۷ش بیان شده (ر.ک: مواعظ: ج۲ ص۱۴۷) که در آن زمان، آیتالله اراکی، نود و چهار ساله بوده است.
4. مواعظ: ج۲ ص۱۴۲.
5. ظاهراً مقصود، آیتالله محمّد شاهآبادی (۱۳۰۵- ۱۳۹۰ش) فرزند
آیتالله محمّدعلی شاهآبادی (1251 - 1328ش) بوده است.
6. مواعظ: ج۱ ص۱۵۹.
7. به نقل از حجتالاسلام عبدالرضا پورذهبی.
8. مقصود، کتاب الهدایة فی النحو است. در نویسندۀ این کتاب - که به زبان عربی با موضوع آموزش علم نحو است - اختلافنظر است و مشهور، او را ابوحیّان اندلسی (م ۷۴۵ق) میدانند. این کتاب، امروزه در سال اوّل حوزههای علمیّه تدریس میگردد.
9. در منابع روایی، چنین سخنی از امیرمؤمنان(ع) گزارش نشده است؛ ولی خواجه نصیرالدین طوسی در حاشیۀ کتابش، شبیه آن را از تعلیم المتعلّم نوشتۀ برهانالدین زرنوجی، از عالمان اواخر قرن ششم، چنین نقل کرده است: «أنَا عَبدُ مَن عَلَّمَنی حَرفاً واحِداً؛ إن شاءَ باعَ وَ إن شاءَ أعتَقَ وَ إن شاءَ استَرَقَّ؛ من بندۀ آنم که یک حرف به من بیاموزد. اگر خواست، [مرا] بفروشد و اگر خواست، آزاد کند و اگر خواست، به بندگى در آورد» (آداب المتعلّمین: ص۷۴). در برخی منابع نیز از رسول خدا(ص) چنین نقل شده است: «مَن تَعَلَّمتَ مِنهُ حَرفاً صِرتَ لَهُ عَبداً؛ از هرکس یک حرف بیاموزى، بندهاش شدهای» (عوالی اللآلی: ج۱ ص۲۹۲ ح۱۶۳).
10. به نقل از حجتالاسلام علی عبدی انبوهی.
11. المطوّل نوشتۀ سعدالدین عمر بن مسعود تفتازانی (م 792 ق) و شرحی است در زمینۀ علوم زبان عربی بر تلخیص المفتاح خطیب قزوینی (م 739 ق). این کتاب در گذشته از منابع درسی حوزههای علمیّه بوده است، امّا اینک به عنوان کتابی مرجع، شناخته میشود.
12. به نقل از حجتالاسلام سیّد عبّاس قائممقامی.
13. مواعظ: ج۲ ص۱۴۳.
14. مواعظ: ج۳ ص۱۷۲.
15. ر. ک: صحیفۀ امام: ج۱ ص۴۴.
16. به نقل از حجتالاسلام محمّدعلی جاودان.
17. به نقل از دکتر جواد محمّدی.
18. به نقل از حجتالاسلام سیّد محمّد یوسفی.