پرندهها نمیترسند
ساحل قرهحسنلو- فصل دوم
صبح هنوز بهدرستی طلوع نکرده بود که صدای غرش هواپیماها سکوت محله را در هم شکست. خانه کوچک مریم مثل قایقی در طوفان تکان میخورد و سقفش صدای خشخش میداد. او از خواب پرید، نفسهایش کوتاه و تند بودند، و برای لحظهای نمیدانست در خواب است یا بیداری. صدای انفجار، مثل پتکی آهنین، قلبش را لرزاند و گرد و خاک از گوشه سقف پایین ریخت.
یوسف، برادر هفتسالهاش، با چشمهایی پر از وحشت دوید و خودش را در آغوش مریم انداخت.
- «مریم! داره خونهمون میریزه؟!»
صدایش لرز داشت، مثل پرندهای کوچک که در طوفان گیر کرده باشد. مریم بغضش را فرو داد، دستهای کوچک برادرش را گرفت و آرام روی موهایش کشید:
- «نه عزیزم، نترس. ما قوی هستیم. خدا هوامون رو داره.»
اما قلبش مثل طبل میکوبید و هر لحظه لرز بیشتری حس میکرد.
مادر با چهرهای رنگپریده و صدایی لرزان وارد اتاق شد. چادرش نیمه روی زمین کشیده میشد و دستانش میلرزید.
- «بچهها! سریع بیایید پایین. باید بریم توی زیرزمین.»
پلههای باریک خانه با هر قدم، مانند پلی شکننده به لرزه درآمدند. زیرزمین تاریک و مرطوب، تنها پناهگاهشان بود؛ جایی که بوی خاک نمزده و رطوبت سنگهای قدیمی نفس کشیدن را سخت میکرد.
چراغقوه کوچکی که مادر در دست داشت، نور لرزان و زرد خود را روی دیوارهای ترکخورده میانداخت. صدای بمبها پشتسر هم میآمد، هر کدام مانند فریادی غولآسا که زمین را میشکافت.
یوسف گوشهای نشست، پاهایش را بغل کرد و با گریه گفت:
- «کاش بابا اینجا بود... اون میتونست نجاتمون بده.»
مریم کنار او زانو زد. دفترچه نقاشیاش را محکم به سینه فشرد، گویی همه امیدش همان چند برگ کاغذ بود.
- «یوسف، بابا دلش با ماست. حتی اگر اینجا نباشه، صدای دعاهای ما رو میشنوه.»
صدای انفجار دیگر، زیرزمین را میلرزاند. خاک از شکافها فرو ریخت و ترس در فضای کوچک زیرزمین پیچید. مادر دستان بچهها را گرفت و زمزمه کرد:
- «الهی تو خودت نگهدارمون باش...»
زمان به کندی میگذشت. صدای بمباران مثل موجی بیپایان ادامه داشت.
هر بار که صدایی بلندتر میشد، یوسف بیشتر به آغوش مریم میچسبید.
مریم دفترچهاش را باز کرد. در صفحه آخر همان درخت بلند ایستاده بود، شاخههایش کشیده به آسمان. مداد کوتاه و شکستهاش را برداشت. دستش میلرزید، اما خطی لرزان کشید: پرندههایی که از میان دود پرواز میکردند.
زیر لب گفت:
- «پرندهها نمیترسن... حتی وقتی دنیا پر از صدا و دود باشه.»
مادر به نقاشی نگاه کرد و آهی کشید. برای لحظهای چهرهاش نرم شد، انگار در دل همه آن ترسها، لبخند کوچکی راه پیدا کرده باشد.
- «مریم جان، خدا نگهدارت باشه... تو همیشه امید رو زنده نگه میداری.»
اما بیرون، محله آنها زیر آوار دود و آتش فرو میرفت. صدای جیغ زنها، گریه بچهها و فریاد مردانی که به دنبال مجروحها میدویدند، همه از پشت دیوارها شنیده میشد. مریم چشمهایش را بست و برای لحظهای خود را دوباره کنار ساحل دیشب تصور کرد، جایی که ستارهها آرام میدرخشیدند و دریا بطریهای نامهاش را با خود میبرد.
اما حالا هیچ ستارهای نبود. آسمان، سیاه و بیپنجره شده بود.