من جاماندهام...
نه بوی خاک داغ مسیر را حس کردهام، نه تاول پاهایم را در آب سرد موکبها شستهام، نه آفتاب ظهر کربلا پیشانیام را بوسیده است.
اما این روزها، قاب کوچک گوشیام، دری به جاده عشق برایم باز کرده؛ جادهای که از نجف آغاز میشود و تا کربلا امتداد دارد. هر پست و ویدئو که میبینم، من را با خود میبرد. در خیال، پا به خاک نجف میگذارم، نسیم گرم صورت را نوازش میکند، و موکبها یکبهیک پیدا میشوند.
پرچمهای سرخ و سبز در باد میرقصند، بوی چای تازهدم و برنج دمکشیده در هوا پیچیده.پیرمردی با عمامه سفید لیوانی شربت به دستم میدهد، نگاهش میگوید: «همین که آمدی، کافیست.»
کودکی خرمایی گرم در کف دستم میگذارد و پیش از آنکه تشکر کنم، در جمعیت گم میشود.لبخند میزنم، دعا میکنم و قدم برمیدارم.
عمودها در مسیر چون سربازانی بیخواب ایستادهاند، هر پنجاه متر یک ستون، تا ۱۴۵۲ عمود که به حرم میرسد. شمارهها را در ذهن میشمارم... صدها، هزارها... تا میرسم به عمود ۱۴۰۷؛ «عمود سلام». اینجا همه مکث میکنند.
نفسها سنگینتر میشود، چشمها به افق دوخته، و ناگهان گنبد قمر بنیهاشم(ع) چون خورشیدی طلایی از دل افق سر برمیآورد.اشکها بیاختیار جاری میشوند. من هم در خیال، همانجا میایستم. دستم خالی است، اما دلم پر از حرف. بار سنگین روزگار شانههایم را خم کرده و آهسته زمزمه میکنم:
آقاجان، آمدهام که سبک شوم...
و انگار پاسخی از آسمان میرسد:
أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ
آیا سینهات را برایت نگشودیم؟
وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ
و بار سنگینت را از تو برنداشتیم؟
الَّذِي أَنقَضَ ظَهْرَكَ
همان باری که پشتت را خم کرده بود،
وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ
و یاد تو را برایت بلندآوازه ساختیم.
صداهای نوحه از هر سو بلند است؛ گاهی فارسی، گاهی عربی. زبانها فرق دارد، اما عشق حسین، زبان مشترک همه دلهاست. ایرانی و عراقی، پیر و جوان، زن و مرد... دوشادوش، با یک مقصد و یک عشق.
پایان جاده، کربلاست
اما آغازش، همین حالا، در دل من است.
من جاماندهام، اما بینصیب نماندهام.
پاهایم این مسیر را نرفتهاند، ولی دلم، بارها و بارها، از نجف تا کربلا را قدم زده است.
اکرم رحمانی