کد خبر: ۳۱۶۶۳۶
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۷
گزارشی از راهپیمایی اربعین ۱۴۰۴

موکب به موکب تا وصال معشوق

سید محمد مشکوهًْ الممالک 

بخش نخست

قصه باز هم قصه سفر است و دعوت به یک مهمانی که یک جهان به آستانه بخشش و محبتش، دامن حاجت می‌آورند و از دریای احسان بی‌کرانه‌اش کرامت‌ها می‌برند. آنجا که میلیون‌ها زائر را می‌پذیرد و از مهمانانش به نهایت لطف و رحمت پذیرایی می‌کند...
چهارشنبه، ۱۲ صفر ۱۴۴۷ (۱۵ مرداد ۱۴۰۴)، یک روز پیش از آن که پای در جاده کربلا بگذارم، دلم به سوی بهشت‌زهرا(س) پر کشید. انگار شهدا، آن یاران پاک‌باخته راه حق، مرا به خود خوانده بودند. بهشت‌زهرا برای من فقط خاک و سنگ نیست؛ حرم عاشقانی است که هر گوشه‌اش عطر شهادت دارد. سال‌هاست که در لحظه‌های تردید و نیاز، به این فضای مقدس پناه می‌برم، به‌ویژه به قطعه شهدا، جایی که قلبم آرام می‌گیرد و روحم به یاد کربلا می‌افتد.
صبح زود بود. آسمان تهران خاکستری و آرام، انگار در سوگ شهدا ساکت شده بود. نسیم خنکی میان سنگ‌های سفید قبرها می‌وزید و بوی اسپند و گلاب در هوا پیچیده بود. قدم‌زنان به سوی قطعه شهدا رفتم، جایی که نام‌های جاودانه، هر یک قصه‌ای از ایثار و مقاومت را زمزمه می‌کنند. پرچم‌های کوچک ایران کنار مزارها در باد می‌رقصیدند و گل‌های پرپر شده، انگار اشک‌های خاموش مادران بودند.
ایستادم کنار مزار شهدای جنگ دوازده‌روزه اخیر، آن بزرگ‌مردان، زنان و کودکانی که به دست رژیم منحوس صهیونیستی به شهادت رسیدند. عکس‌هایشان روی سنگ قبرها، با چشمان نافذ و لبخندهای آسمانی، انگار هنوز زنده بودند. مظلومیت‌شان دلم را فشرد؛ اینان، فرزندان حسین‌(ع) در زمانه ما بودند، که در برابر ظلم ایستادند و خون‌شان را برای عزت و آزادگی دادند. دستم را روی سنگ قبری گذاشتم، زیر لب زمزمه کردم: «شما که در میدان جنگ کربلایی شدید، مرا هم به زیارت حسین‌(ع) برسانید.»
چند نفر دیگر هم در قطعه شهدا بودند. مادری با چشمان اشکبار، دعای توسل می‌خواند. جوانی با دست‌های لرزان، پرچم ایران را روی مزار برادرش صاف می‌کرد. صدای نوحه‌ای قدیمی از دور می‌آمد: «ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد...» زیارت عاشورا را با بغضی در گلو خواندم. هر «لعن» انگار ظالمان امروز را نشانه می‌گرفت، و هر «سلام» مرا به کربلا نزدیک‌تر می‌کرد. به شهدا گفتم: «شما که راه حسین‌(ع) را رفتید، در این جاده همراهم باشید.»
صبح صادق، آغاز سفر با اصحاب رسانه
صبح پنجشنبه، ۱۳ صفر (۱۶ مرداد ۱۴۰۴)، ساعت هفت‌ونیم، مقابل ساختمان صبا، همان صبح صادق قدیمی، ایستاده بودم. این‌جا برای من فقط یک ساختمان نیست؛ گنجینه‌ای از خاطرات است. سال‌ها پیش، در همین‌جا، با دوستانم از عشق به انقلاب و شهدا سخن می‌گفتیم، از آرمان‌هایی که قلب‌مان را روشن می‌کرد. حالا، در همان نقطه، با گروهی از دوستان خبرنگار، آقای علی حیدری، سردبیر صبح صادق، و آقای رسول شادمانی، سردبیر خبرگزاری دفاع مقدس، آماده سفری بودیم که روحم سال‌ها در انتظارش بود. پیاده‌روی اربعین، زیارت امام حسین‌(ع). با دوستانی، که با قلب‌هایی پر از عشق به شهدا و امام حسین‌(ع) پای کار رسانه و انقلاب‌اند.
علی حیدری، با همان طنز همیشگی‌اش، گفت: «این سفر، گزارش عشقه، نه فقط یه زیارت.» رسول شادمانی هم، با نگاهی پر از معنا، افزود «ما که قلم‌مون رو وقف شهدا کردیم، حالا باید خودمون زائر راه‌شون بشیم.» لبخندی زدم و فکر کردم چقدر راست می‌گفتند. ما، که سال‌ها روایتگر ایثار بودیم، حالا خودمان در راه کربلا سرباز عشق شده بودیم. خودروی ون آماده بود، با لوگوی موکب فرهنگی رسانه‌ای عطش که روی شیشه‌هایش خودنمایی می‌کرد. راننده، مردی با لهجه نسبتاً غلیظ سبزواری، اما بزرگ‌شده محله میدان خراسان تهران، گفت: «به عشق امام حسین‌(ع)، تا مرز خسروی باهاتونم. این مسیر برام فرق داره با تایباد که چند روز پیش اتباع افغانستانی رو بردم. دوست داشتم تا کربلا همراه‌تون باشم، ولی حیف که پاسپورت ندارم و باید برگردم.» صداقت و حسرت در صدایش دلم را لرزاند.
جاده‌ای به سوی کربلا
وقتی خودروی ون از مقابل صبح صادق حرکت کرد، انگار زمان متوقف شد. صدای نوحه‌ای از بلندگوهای ماشین بلند شد: «کنار قدم‌های جابر/ سوی نینوا رهسپاریم...» دلم لرزید. به پنجره نگاه کردم؛ تهران در پشت‌سرمان محو می‌شد، اما حس می‌کردم شهدا هنوز همراهم هستند. داخل ون، گفت‌وگوهایمان رنگ و بوی دیگری داشت. یکی از دوستان از شهدای اخیر می‌گفت، دیگری از عظمت اربعین. یکی از بچه‌های رسانه، که بارها به خانه شهدا سر زده بود، با بغض گفت: «این راه، ادامه همون مقاومتیه که شهدا به ما یاد دادند.»
جاده تهران به مرز خسروی، با پیچ‌وخم‌هایش، منظره بیابان‌ها، کوه‌های دور و آسمانی که کم‌کم به غروب نزدیک می‌شد، انگار قصه صبر و استقامت زائران را می‌گفت. 
این فقط آغاز راه بود، اما هر کیلومتری که پیش می‌رفتیم، قلبم به کربلا نزدیک‌تر می‌شد. دلم پر می‌کشید برای بین‌الحرمین. هرشب چشمانم را می‌بستم و حرم را مجسم می‌کردم وبا آرزوی زیارت با چشمانی پراشک به خواب می‌رفتم و حالا داشتم به آرزویی که هرشب با خودم مرور می‌کردم می‌رسیدم، اما واقعا تنهائی آرزویی که بعد از برآورده شدن دوباره آرزوست زیارت کربلاست.
همسفر پاکستانی در عوارضی قم
 به نزدیکی عوارضی استان قم رسیده بودیم. زیر پل عابر پیاده، جوانی با کوله‌پشتی ساده و لبخندی گرم منتظرمان بود. نامش «مدثر علی» بود، پسری ۲۲ساله از پاراچنار پاکستان، که قرار بود همسفر اصحاب رسانه شود. چهره‌اش پر از نور بود، انگار سال‌ها در آرزوی این سفر زیسته بود. مدثر، با فارسی دست‌وپا شکسته، اما تسلط کامل به زبان‌های اردو و انگلیسی، قرار بود مترجم گروه باشد. گفت: «من به عشق امام حسین‌(ع) اومدم، می‌خواهم در این راه مقدس به اصحاب رسانه کمک کنم.»
وقتی سوار خودرو شد، انگار روح تازه‌ای به جمع‌مان دمیده شد. با همان لهجه شیرینش، از عشقش به اهل‌بیت‌(ع) گفت، از پیاده‌روی‌هایش در پاکستان، و از دعای مادرش که او را به این سفر رسانده بود. اما وقتی از برادر کوچکش، حسنین مهدی، گفت، بغضش گرفت: «دو روز پیش، حسنین پنج‌ساله‌ام تو تصادف به رحمت خدا رفت. ولی عشق حسین‌(ع) منو دعوت کرد تا تو این راه باشم.» همه ساکت شدیم. آن لحظه، حس کردم مدثر علی نه فقط همسفر، که نشانه‌ای از کربلاست؛ جوانی که با داغ برادر، به عشق حسین‌(ع) پای در این جاده گذاشته بود.
عطر کربلا در همدان
خودرو به سمت همدان حرکت کرد. جاده، با منظره‌های سبز و کوه‌های دور، انگار ما را به سوی کربلا هدایت می‌کرد. ظهر بود که به موکبی بین‌راهی در نزدیکی همدان رسیدیم. موکب، با پرچم‌های سیاه و سرخ و صدای نوحه‌ای که از بلندگوها پخش می‌شد، حال و هوای کربلا را زنده کرده بود. بوی اسپند در هوا پیچیده بود و چند زائر دیگر، با کوله‌های خسته اما قلب‌های پرشور، زیر سایه‌بان‌ها نشسته بودند.
خادمان موکب، زن و مرد، با لبخندهایی که از بهشت آمده بود، با ظرف یکبارمصرفی غذا را جلوی‌مان گذاشتند. مردی میانسال، گفت: «این غذا، نذری حسین‌(ع) است، بخورید که راه طولانی دارید.» مدثر، که هنوز با فضای موکب‌ها آشنا نبود، با تعجب پرسید: «چرا این‌قدر مهربونن؟» یکی از بچه‌های رسانه برایش توضیح داد: «این‌جا همه عاشق حسینن، مدثر. این غذا، فقط غذا نیست، یه لبیک به حسین‌(ع) است.»
نشستیم و نهار را در ماشین خوردیم. طعم غذا و نان تازه، انگار روح‌مان را جلا می‌داد. صدای نوحه «قدم قدم پای علم...» در پس‌زمینه، با خنده‌ها و گفت‌وگوهایمان درهم آمیخت. یکی از دوستان، دوربینی برداشت و شروع کرد به عکاسی از موکب. رسول شادمانی گفت: «این لحظه‌ها رو ثبت کنید، اینا گزارش عشقن برای آیندگان.» آقا نعیم که کار تصویر را انجام می‌داد هم، با دوربین، فیلمی از خادمان گرفت.
مهمان‌نوازی سیدی عاشق در کرمانشاه
بعد از نهار، به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. ترافیک جاده کمی خسته‌مان کرده بود، اما گفت‌وگوهایمان با بچه‌های رسانه و شوخی‌هایمان به همراه خاطره حال ‌مان را عوض کرد. غروب بود که به کرمانشاه رسیدیم و به منزل سید محمد میرزاجانی، یکی از دوستان قدیمی گروه، رفتیم. خانه‌اش، با سکوتی بسيار آرام، انگار موکبی کوچک بود. سید محمد، با مهمان‌نوازی کرمانشاهی، ما را به گرمی پذیرفت. گفت: «شما زائرای امام حسین(ع)، هستید خونه پدری‌ام وقف زائران امام حسین(ع) است.»
کمی استراحت کردیم. خستگی راه هنوز در تن‌مان بود، اما چای گرم و لبخندهای سید محمد، انگار خستگی را از جان‌مان شست. شام را تدارک دیده بود که همگی میل کردیم.
ساعت هشت‌ونیم شب، دوباره سوار خودرو شدیم و به سوی مرز خسروی حرکت کردیم. مدثر علی، که با راننده همکلام شده بود، به او گفت: «شما هم زائری، چون ما رو به مرز کشور ایران و عراق و حسین‌(ع) می‌رسونید.» راننده لبخندی زد و گفت: «خدا خیرت بده، پسر.»
جاده خسروی پیش رویمان بود، تاریک اما پر از نور امید. صدای نوحه‌ای از بلندگوها پخش می‌شد: «حسین،‌ای جان عالم، من فدایت...» دوستان در خودرو، هرکدام غرق در فکر خود بودند. یکی، از خاطرات خود می‌گفت، دیگری از آرزوی زیارت کربلا. مدثر، با لهجه شیرینش، از پیاده‌روی‌های اربعین در پاکستان گفت: «اون‌جا هم همه می‌گن یا حسین، مثل این‌جا.» وقتی از برادرش حسنین مهدی گفت، بغضش گرفت: «داغش هنوز توی قلبمه، ولی حس می‌کنم برادرم هم در این جاده با منه ان‌شاءالله.» بعد از خواندن فاتحه‌ای برای برادرش به حرکت ادامه دادیم‌.
عهدی که در بهشت‌زهرا با شهدا بسته بودم، حالا در این جاده، با همراهی اصحاب رسانه زنده‌تر می‌شد. این سفر، نه فقط زیارت حسین‌(ع) بود، بلکه سفری بود برای روایت عشق، برای پیوند قلب‌هایی که در راه شهدا و کربلا می‌تپند.
در تاریکی شب، همراه با شهدا
جاده خسروی در تاریکی شب پیش‌رویمان بود، اما انگار نوری از کربلا مسیر را روشن می‌کرد. ۷۱۴ کیلومتر از تهران تا مرز را پشت‌سر گذاشته بودیم، و هر پیچ‌وخم جاده، هر تپه و بیابان، قصه‌ای از زائران حسین‌(ع) زمزمه می‌کرد. 
بچه‌های رسانه، که از صبح در خودرو بودند، خسته و ساکت در صندلی‌هایشان فرو رفته بودند. مدثر علی، جوان پاکستانی‌مان، کنار پنجره به تاریکی خیره بود، شاید به یاد برادر کوچکش حسنین مهدی، که دو روز پیش در تصادف از دست داده بود. من اما غرق در یاد شهدا بودم. چهره‌هایشان، همان‌هایی که دیروز در قطعه شهدا دیده بودم، در ذهنم زنده بودند. شهدای جنگ دوازده‌روزه اخیر، که به دست رژیم منحوس صهیونیستی به شهادت رسیدند، انگار در این جاده کنارم قدم می‌زدند. زیر لب زمزمه کردم: «شما که راه کربلا را رفتید، ما رو هم زودتر به حسین‌(ع) برسونید.»
یکی از بچه‌ها گفت: «این جاده خودش یه کربلاست، فقط باید دلتو به حسین‌(ع) گره بزنی.» حرف‌هایشان دلم را گرم کرد. انگار شهدا، با همان لبخندهای آسمانی‌شان، در تاریکی شب همراه‌مان بودند.
دروازه خسروی، پلی به سوی کربلا
ساعت ۱۲ شب به مرز خسروی رسیدیم. مرز، با نور چراغ‌های پراکنده، پرچم‌های سیاه و سرخ، و پرچم سه‌رنگ ایران، مثل دروازه‌ای به سوی بهشت می‌درخشید. شلوغ بود، اما نه به شلوغی مرز مهران که سال‌های قبل تجربه‌اش کرده بودم. این‌جا زائران با نظم بیشتری حرکت می‌کردند، ولی شور و شوق کربلا در چشمان همه موج می‌زد. صدای مداحی و «لبیک یا حسین» از گوشه و کنار بلند بود، و بوی عود، اسپند و گلاب در هوای شب پیچیده بود.
مرز خسروی، با ساختمان‌های ساده و صف‌های زائران، پلی بود بین ایران عزیز و خاک مقدس عراق. چند کودک، با سینی‌های آب، چای و خرما، به استقبال زائران می‌آمدند. یکی از آنها، با لهجه شیرین عربی، گفت: «تفضلوا، هذا للحسین.» مدثر، که نقش مترجم گروه را به‌خوبی ایفا می‌کرد، ترجمه کرد: «بفرمایید، این برای حسینه.» لیوان چای گرم را گرفتیم، و خستگی راه انگار در گرمای آن ذوب شد.
بچه‌های رسانه، که از صبح در راه بودند، خسته و کوفته بودند. یکی از بچه‌ها، با دوربینش آماده عکاسی شد و گفت: «این شلوغی، خودش یه قصه‌ست، باید ثبتش کنیم.» 
جدایی در مرز
وقتی آماده عبور از مرز شدیم، مشکلی پیش آمد که قلب‌مان را فشرد. مأموران انتظامات عراق به مدثر گفتند که اتباع پاکستانی و افغانستانی باید از مرز چذابه وارد شوند، نه خسروی. مدثر، با ناراحتی، کوله‌اش را برداشت و به ما نگاه کرد. گفت: «من از چذابه می‌آیم‌، ان‌شاءالله تو کربلا بهتون می‌رسم.» ناراحتی‌اش دل همه‌مان را شکست.
بعد از استراحتی کوتاه در محوطه مرز، آماده عبور از دروازه خسروی شدیم. خستگی در تن‌مان بود، اما شوق زیارت، بال‌هایی به ما داده بود.
صف عبور از مرز، پر از زائرانی بود که کوله‌هایشان را به دوش کشیده و قلب‌هایشان را به کربلا گره زده بودند. صدای نوحه‌ای از دور می‌آمد: «علمدار منم سیدتی یا زینب» و من، در آن لحظه، دوباره به یاد شهدا افتادم. عهد دیروزم در تهران با شهدا، حالا در این دروازه زنده‌تر می‌شد. این سفر، نه فقط زیارت حسین‌(ع) بود، بلکه سفری بود برای ادامه راه شهدا، برای روایت عشقی که در قلب اصحاب رسانه، با هر قدم، شعله‌ورتر می‌شد.
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که از مرز خسروی عبور کردیم. شلوغی مرز، با صف‌های زائران و صدای «لبیک یا حسین» که در هوای شب می‌پیچید، قلب‌مان را پر از شوق کرده بود. راننده‌ها بلندبلند صدا می‌زدند: «نجف، زائر! بغداد، سامرا، کاظمین!» هر کدام سعی داشتند زائران را به مقصدشان ببرند. ما، گروه اصحاب رسانه، خسته از راه طولانی تهران تا خسروی، دنبال خودرویی بودیم که ما را به نجف ببرد.
بعد از چند دقیقه، خودروی سفیدرنگی پیدا کردیم. راننده، مردی میانسال با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و لبخندی مهربان، گفت: «به نجف می‌برمتون، به عشق حسین‌(ع).» کوله‌هایمان را گذاشتیم و سوار شدیم. خستگی در تن‌مان بود، اما شوق زیارت حرم امیرالمؤمنین‌(ع) همان خانه پدری، جان تازه‌ای به ما داد.
روایت یک راننده عاشق
مسیر خسروی به نجف حدود پنج ساعت بود. جاده، با تاریکی شب و نورهای پراکنده روستاها، ما را به سوی حرم امام علی‌(ع) هدایت می‌کرد. در خودرو با راننده، که خودش را سید حیدر موسوی معرفی کرد، هم‌صحبت شدم. او خادم موکب صاحب‌الزمان(عج) در عمود ۳۶۳ بود و حالا، در این شب اربعینی، زائران را به نجف می‌رساند.
سید حیدر، با شور و حرارتی که از عشق به اهل بیت‌(ع) در دل و وجودش می‌جوشید، گفت: «مردم عراق عاشق حسین، عاشق زینب(س) هستند. ما هرچه داریم، از امام علی‌(ع) و امام حسین‌(ع) داریم.» بعد، با بغضی در گلو، از موشک‌های ایرانی گفت: «وقتی ایران موشک به سمت اسرائیل شلیک کرد، به برکت امام علی‌(ع) و امام حسین‌(ع)، موشک‌ها از آسمان ما رد می‌شد و روی سر صهیونیست‌ها فرود می‌اومد. لعنت خدا بر اسرائیل، ان‌شاءالله نابود بشه.» چشمانش برق می‌زد وقتی از حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس یاد کرد: «خدا رحمتشون کنه، آنها خادم حضرت زینب(س) بودند و داعش رو نابود کردند.»
به سید حیدر گفتم: «شما هم مثل شهدا، خادم حسینی.» لبخندی زد و گفت: «ما همه سرباز حسینیم.»
عشق موکب‌داران، جلوه کربلا
سید حیدر از موکب‌داران عراقی گفت، از مردمی که با دست‌های خالی، دل‌هایشان را برای زائران حسین‌(ع) فرش می‌کنند. «خیلی از موکب‌داران فقیر هستند، ولی صندوق می‌گذارند، هر روز پنج یا هفت دینار توش می‌اندازند. تا اربعین، ۲۵ تا ۳۰میلیون دینار جمع می‌شود، همه‌ش رو برای زائرا خرج می‌کنند.» او با افتخار ادامه داد: «مردم عراق، کریم‌تر از همه عرب‌ها هستند. عاشق اهل‌بیت علیهم‌السلام‌، دل‌رحم و مهمان‌نواز».
از سختی‌های مسیر اربعین پرسیدم. گفت: «گرمای هوا سخته، ولی در راه امام حسین‌(ع)، هیچی سخت نیست. همه‌چیز جور می‌شود.» بعد، با لبخند، از خاطراتش گفت: «پنج سال پیش، زائری از اسلامشهر تهران، به اسم یوسف، که سید بود یه جاکلیدی و یه اسکناس پنجاه‌هزار تومانی به‌هم داد. هنوز نگهش داشتم. زائرای ایرانی و پاکستانی دلمو بردند، انگار ایران و عراق یه ملت هستتد.»
وقتی از موکبش پرسیدم، چشمانش برق زد: «موکبم تو عمود ۳۶۳، صاحب‌الزمان(عج)، کوچیکه، ولی دلم بزرگه. آرزوم ظهور حجته.» حرف‌هایش، انگار عطر کربلا را به ون آورد..حس و حالش عجیب مرا یاد شهدا انداخت. لحظه‌ای نبود که یاد شهدا از ذهنم بیرون برود. این سفر، نه فقط زیارت بود، بلکه روایت عشقی بود که از شهدا تا موکب‌داران عراقی، در راه امام حسین‌(ع) جریان داشت.
در آستانه نجف
نزدیک سحر بود که نورهای شهر نجف از دور پیدا شدند. گنبد طلایی حرم امیرالمؤمنین‌(ع) در افق می‌درخشید دلم پر کشید، احساس آرامش خاصی با دیدن گنبد تمام وجودم را پر کرد، همان آرامشی که از خانه پدری نصیبم می‌شود، حرم آقا امیرالمؤمنین ما را به آغوش می‌کشید. بچه‌های رسانه، که خستگی راه در تن‌شان بود، با دیدن گنبد جان تازه‌ای گرفتند. یکی از بچه‌ها گفت: «اینجا دیگه آخر خستگیه، از حالا فقط عشقه.» 
از ماشین پیاده شدیم. هوای خنک سحر، با عطر و صدای «یاعلی» که از زائران دیگر بلند بود، روح‌مان را جلا داد. عهد بهشت‌زهرا، که با یاد شهدا بسته بودم، حالا در آستانه حرم علی‌(ع) زنده‌تر می‌شد. این سفر، سفری بود برای ادامه راه شهدا، برای روایت عشقی که در قلب اصحاب رسانه و زائران، با هر قدم به سوی کربلا، شعله‌ورتر می‌شد.
بی‌تابی دل در آستانه حرم مولا
سحرگاه جمعه به نجف رسیدیم. گنبد طلایی حرم امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب‌(ع) از دور می‌درخشید، انگار ما را به آغوش می‌کشید. دلم پر از ولوله بود، ضربان قلبم با هر قدم تندتر می‌شد. اینجا، نجف‌الاشرف، شهر ولایت، جایی که روح انسان به پرواز درمی‌آید. با گروه اصحاب رسانه، که خستگی راه از تن‌شان رفته بود، به سوی حرم حرکت کردیم. صدای «یاعلی» زائران در کوچه‌های نجف پیچیده بود، و بوی عود و گلاب، انگار عطر بهشت را به زمین آورده بود.
حرم مولا، با شلوغی جمعیت، مثل خانه پدری بود که همه فرزندان به سویش می‌دوند. زائران از هر سو آمده بودند: ایرانی، عراقی، پاکستانی، هندی... همه و همه با چشمان اشک‌بار و دست‌های رو به آسمان. جمعیت موج می‌زد، اما در این شلوغی، آرامشی عجیب حاکم بود، انگار همه در محضر پدرشان، امیرالمؤمنین‌(ع)، ادب را رعایت می‌کردند. پیرزنی با چادر سیاه، زیر لب زیارت می‌خواند؛ جوانی با کوله‌پشتی، پیشانی‌اش را به دیوار حرم سایید؛ کودکی در آغوش مادر، با چشمان معصوم به گنبد خیره شده بود. این شلوغی، نه آزاردهنده بود، بلکه دریایی از عشق بود که هر آدمی را در نور عظمت وجود امیرالمؤمنین غرق می‌کرد.
ناودان طلا، آبشار رحمت ولایت
به صحن حرم رسیدم. گنبد طلایی و گلدسته‌های بلند، مثل دو دست رو به آسمان، در حال قنوت بودند. اما در حرم امامان و امامزادگان دیگر، گنبد و گلدسته‌ها کنار هم می‌نشینند و جهت قبله را نشان می‌دهند گنبد چون فردی ایستاده در نماز، و گلدسته‌ها چون دست‌های برافراشته در دعا. اینجا، در حرم مولی الموحدین‌(ع)، تفاوت احساس می‌شود. طراحی حرم، انگار حکایتی دیگر دارد ناودان طلا، آن آبشار رحمت الهی، دقیقاً رو‌به‌روی ناودان طلای خانه کعبه قرار گرفته است. این ناودان، از جنس طلا و نقره، بر ضلع جنوبی رواق، مقابل باب‌القبله، می‌درخشد و دل انسان را روانه مکه می‌کند.
ایستادم زیر ناودان طلا. آب رحمت از آن می‌چکید، انگار نعمت بزرگ ولایت را بر روح و جان زائران می‌ریخت. این ناودان، نماد توحید و خداپرستی است؛ ولایت امیرالمؤمنین‌(ع) که انسان را به یکتاپرستی هدایت می‌کند و به سرمنزل سعادت می‌رساند. با تمام وجودم، زیر آن ایستادم، به دنیا پشت پا زدم، ذهنم را از هر شائبه دنیاطلبی خالی کردم، و دعا کردم: «یا علی، مرا به تعالی روح و حقیقت خداپرستی برسان.» بوی بهشتی حرم- ترکیبی از عود، گلاب، و عطر زائران- جانم را جلا داد. انگار هوا سنگین از حضور مولا بود، و هر نفس، لبیک به حیدر‌(ع) می‌گفت.
لبیک یا حیدر! این فریاد زائران در صحن می‌پیچید، و من هم همراه‌شان شدم. از طبقه بالا، صحن حرم را تماشا کردم: گنبد قشنگ، با طلاکاری‌های درخشان که زیر نور چراغ‌ها می‌درخشید، و گلدسته‌های بلند که مثل نگهبانان ولایت ایستاده بودند. بارگاه مولا، با ضریح نقره‌ای و طلایی، انگار قلب تپنده نجف بود. زائران دور ضریح می‌چرخیدند، دست‌ها را به شبکه‌های ضریح می‌کشیدند، و اشک می‌ریختند. من هم پیش رفتم، پیشانی‌ام را به ضریح ساییدم، و زیارت کردم. آن لحظه، انگار دنیا محو شد، و فقط علی‌(ع) بود و عشقش.
از حرم مولا به سوی عمود اول
پس از زیارت، با دلی پر از نور، آماده حرکت شدم. از حرم امیرالمؤمنین‌(ع)، برای رسیدن به حقیقت خداپرستی، خالی کردن ذهن از هر دنیاطلبی، به سمت حرم سیدالشهدا‌(ع) راه افتادم. باشد که در این مسیر، به برکت اهل‌بیت‌(ع)، خصوصاً سیدالشهدا‌(ع)، به اوج خداشناسی برسم.
به عمود اول رسیدم، جایی که پیاده‌روی اربعین آغاز می‌شود. حال و هوای اینجا، انگار دریایی از عشق بود. زائران، با پرچم‌های سیاه و سرخ، در گروه‌های کوچک و بزرگ حرکت می‌کردند. صدای نوحه و «یاحسین» در هوا می‌پیچید، و بوی چای و نان تازه از موکب‌های اولیه به مشام می‌رسید. جاده نجف به کربلا، با عمودهای شماره‌گذاری‌شده، مثل تسبیحی بود که هر دانه‌اش یک لبیک به حسین‌(ع) است.
شروع پیاده‌روی، لحظه‌ای جادویی بود. خستگی سفر تا خسروی فراموش شد، و هر قدم، انگار باری از دوش روحم برمی‌داشت. زائرانی از ایران، عراق، پاکستان، و حتی دورتر، کنار هم قدم می‌زدند. یکی نوحه می‌خواند، دیگری آب تعارف می‌کرد، و همه یکصدا می‌گفتند: «لبیک یا حسین.» در این جاده، نه ملیت مهم بود، نه زبان؛ فقط عشق به حسین‌(ع) همه را پیوند می‌زد. انگار کربلا ما را می‌کشید، و هر عمود، یک گام نزدیک‌تر به حرم بود. و من‌، من که آرزویم حسین(ع) بود و هست. با شروع پیاده‌روی‌، با پشت‌سر گذاشتن تک‌تک عمودها، خستگی بر من غالب نمی‌شد، چرا که به سوی معشوق خود با پای دل در حرکت بود، مگر عاشق در راه رسیدن به معشوق‌، آن‌هم چه معشوقی، خستگی را درک می‌کند، گاهی اوقات فکر می‌کنم و برایم ثابت شده است که اگر خدا امام حسین‌(ع) را نمی‌آفرید چطور عشق روی زمین تعریف می‌شد‌، عشق فقط با وجود حسین‌(ع) در دل حس می‌شود، آن زمان که با شنیدن نامش دلم می‌لرزد و اشک در چشمانم جمع می‌شود، حسی که از این عشق دارم قابل گفتن با هیچ کلماتی نیست. قطعا شهدا هم این عشق را در وجودشان داشتند که در آخر به معشوق‌شان رسیدند. و من‌، من جامانده‌،کاش روزی به معشوقم برسم وکاش ارباب به دل من بی‌قرار گوشه‌چشمی نظر کند.
عهد با شهدا، حالا در این جهت زنده‌تر می‌شد. این پیاده‌روی، نه فقط سفر بود، بلکه سفری برای روایت عشق، برای ادامه راه شهدا، و برای رسیدن به حسین‌(ع) با دلی پاک. سختی راه در برابر شیرینی عشق.
ملاقات با زائری اهوازی
در میانه پیاده‌روی نجف به کربلا، زیر گرمای سوزان خورشید که انگار آتش عشق حسین‌(ع) را بر تن زائران می‌ریخت، به موکبی رسیدیم که بوی چای خستگی راه را برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد. اینجا، عمود ۳۶۳، موکب صاحب‌الزمان(عج)، جایی بود که دل‌ها بزرگ‌تر از فضا بود. خادمان با لبخندهای گرم، زائران را به نشستن دعوت می‌کردند، و صدای نوحه‌ای آرام در هوا می‌پیچید: «الى الله سفره الى الله حسیناه بدمنه حسیناه مشیناه دربک مشیناه الى الله، الى الله..»
نشستم کنار مردی میانسال با چهره‌ای سبزه و چشمانی پر از نور. نامش سید زیار موسوی بود، زائری از اهواز که سال‌هاست پای در این جاده می‌گذارد. با لهجه شیرین جنوبی‌اش، از عشقش به اربعین گفت، و من، که قلمم همیشه برای روایت چنین عشق‌هایی تیز است، گوش سپردم. سید زیار، با بغضی که در صدایش موج می‌زد، روایت کرد: «هرسال این مسیر رو می‌آیم. شور حسینی است که ما رو دعوت می‌کنه. اربعین، روز عرفه و نیمه شعبان به کربلا می‌آییم. راه امام حسین‌(ع) رو باید ادامه داد و به جهان معرفی کرد.»
دلم لرزید از این کلمات. در این راه، که میلیون‌ها زائر از سراسر جهان قدم می‌زنند، سختی‌ها رنگ می‌بازند. سید زیار ادامه داد: «در این مسیر سختی نمی‌بینم، و اگر هم باشه، عشقی که امام حسین‌(ع) در دل ما ایجاد کرده، آن‌قدر نیرو میده که متوجه سختی نمیشیم. این راه، راه عزت، شرف، ایثار و عدالته.» گرمای هوا، گرد و خاک جاده، و خستگی پاها، انگار در برابر این شیرینی عشق، هیچ بودند. زائرانی که کنارمان نشسته بودند، با سر تکان دادن، حرف‌هایش را تأیید می‌کردند.
میزبانی عراقی‌ها، جلوه‌ای از کرم اهل‌بیت
سید زیار از مهمان‌نوازی مردم عراق گفت، مردمی که با دست‌های خالی، دل‌هایشان را برای زائران فرش می‌کنند. «همه مردم، پیر و جوون، با عشق از زائران پذیرایی می‌کنن. موکب‌ها با نهایت احترام خدمت می‌کنن. تنها مشکل‌شون برقه که اگر حل بشه، خدمت‌رسانی‌شون کامل‌تر میشه.» در همین موکب، خادمی چای می‌ریخت و دیگری نان تعارف می‌کرد، انگار خودشان زائر حسین‌(ع) بودند.
او از تنوع زائران گفت: «از افغانستان، پاکستان، کشورهای خلیج‌فارس و حتی از میان اهل سنت و غیرمسلمانان هم زائر داریم. این حضور، نشون می‌دهد که عشق امام حسین‌(ع) مرز نداره.» نگاه کردم به اطراف: زائری از هند نوحه می‌خواند، دیگری از لبنان دعا می‌کرد. اربعین، دریایی بود که همه ملت‌ها را در خود جای می‌داد.
پیام مقاومت در برابر ظلم
سید زیار، با صدایی پر از شور، از پیام جهانی اربعین گفت: «این پیاده‌روی پیام مقاومت در برابر استکبار جهانی، به‌ویژه صهیونیسته. امروز مسلمانان و حتی ملت‌های غیرمسلمان، در مقابله با این غده سرطانی هم‌نظرند.» حرف‌هایش مرا به یاد شهدای بهشت‌زهرا برد، آن جوانانی که در جنگ دوازده‌روزه اخیر به دست صهیونیست‌ها شهید شدند. اربعین، ادامه راه آنهاست، فریادی علیه ظلم.
او از زیارت عاشورا در طول مسیر گفت: «این زیارت یادآور مظلومیت امام حسین‌(ع) است. همان‌طور که امام حسین‌(ع) در برابر ظلم یزید ایستاد، امروز هم باید در برابر آمریکا و اسرائیل ایستادگی کرد.» بغضم گرفت. در این جاده، زیارت عاشورا نه فقط کلمات، که عهدی برای مقاومت بود.
سید زیار از تغییر نگاهش به زندگی گفت: «از وقتی این مسیر رو اومدم، نگاهم به زندگی تغییر کرده. فرزندانم هم در همین راه بزرگ شدن و این رو یه نعمت می‌دونم.» حس رسیدن به حرم را «غیرقابل وصف» دانست: «کسانی که نیومدن، ضرر می‌کنن. این راه، راه عاشقیه.» آرزویش این بود که همه جوانان خوشبخت باشند و صهیونیسم نابود شود تا جهان به آرامش برسد.
از کودکان غزه گفت: «شرایط‌شون مثل کودکان زمان امام حسین‌(ع) است. آن زمان یزیدیان بودند، امروز یزیدیان دیگری که همان ظلم رو تکرار می‌کنن.» و صحنه‌ای که اشک ریخت: «پیرمردی رو دیدم که یک دست‌وپا نداشت و به زیارت اومده بود. این تصویر خیلی تاثیرگذار بود.»
امید به ظهور و حضور همگانی
در پایان، سید زیار گفت: «امام حسین‌(ع) مایه عزت و افتخار تمام مسلمانانه. امیدوارم همه مردم جهان بتونن در این پیاده‌روی شرکت کنن و در آخرت دست پر باشن.» حرف‌هایش، مثل نسیمی خنک در گرمای جاده، دلم را آرام کرد. سختی راه، در برابر شیرینی عشق حسین‌(ع)، هیچ بود. این موکب، این گفت‌وگو، فقط یک لحظه از اربعین بود، اما لحظه‌ای که روح را به اوج می‌رساند.
در دل جاده نجف به کربلا، جایی که هر عمود نشانه‌ای از عشق حسین‌(ع) است، قدم‌ها سنگین‌تر می‌شدند اما قلب‌ها سبک‌تر. گرمای خورشید بر تن زائران می‌تابید، گرد و خاک زیر پاها بلند می‌شد، و صدای نوحه از موکب‌های کنار جاده در هوا می‌پیچید. کمی جلوتر، در سایه یکی از موکب‌ها، با زائری آشنا شدم که چهره‌اش آرامشی از جنس ایمان بود. نامش سید مهدی میرزایان بود، مردی ۴۴ساله از مشهد مقدس، که برای سومین‌بار همراه خانواده‌اش به این پیاده‌روی آمده بود. لبخندی زد و گفت: «این راه، راه عاشقیه، سختی‌هاش شیرینه.»
نشستیم و حرف زدیم. سید مهدی، با صدای گرم و لهجه مشهدی‌اش، از انگیزه سفرش گفت: «انگیزه من یاد اسارت حضرت زینب(س) و کاروان اسرا و عشق به امام حسین‌(ع) بود. وقتی صدام سقوط کرد، نخستین‌بار خواستم بیام کربلا. از پدرم اجازه گرفتم، گفت: ‹این راهی نیست که من بگم برو یا نرو. تو هم از حضرت زینب(س) عزیزتر نیستی که سختی‌هاش رو به جون نخری. باید بری و ببینی این سختی‌ها چی بوده.›»
حرف‌هایش دلم را لرزاند. در این مسیر، سختی‌ها‌، گرما، خستگی، و راه طولانی انگار در برابر شیرینی عشق حسین‌(ع) رنگ می‌باختند. سید مهدی ادامه داد: «هرسال اربعین، به کربلا می‌آیم. راه امام حسین‌(ع) رو باید ادامه داد و به جهان معرفی کرد. در این مسیر سختی نمی‌بینم، عشقی که امام حسین‌(ع) در دل ما ایجاد کرده، آن‌قدر نیرو می‌دهد که متوجه سختی نمی‌شیم. این راه، راه عزت، شرف، ایثار و عدالت است.» نگاه کردم به جاده: زائرانی که با پای تاول‌زده پیش می‌رفتند، اما لبخند بر لب داشتند. سختی راه، واقعاً در برابر این عشق، هیچ بود.
این سفر ادامه دارد....