از سنگر علم و ایمان تا فرجام شهادت
در صحن دلشکسته عبدالعظیم، جایی برای تابوت نبود؛ چراکه محمدمهدی طهرانچی را نه با پیکر، که با اندیشهاش بدرقه کردند. آمده بودند تا با چشمانی اشکآلود و دلهایی استوار، به مردی که دانشگاه را سنگر علم و ایمان میدانست، بگویند: راهت ادامه دارد، نه به رسم سوگواری، که به رسم مسئولیت. جمعه، عصر سوم مردادماه ۱۴۰۴، آفتاب داغ تابستان تهران هنوز کامل پشت کوهها پنهان نشده بود که حیاط مصلی امام علی(ع) در آستان مقدس حضرت عبدالعظیمحسنی(ع)، میزبان قلبهایی شد که با داغی مشترک میتپیدند؛ داغ فراق مردی که علم، دین، سیاست و انسانیت را در جان خود تنیده بود. شهید هستهای محمدمهدی طهرانچی، رئیس فقید دانشگاه آزاد اسلامی، در اربعین شهادتش، همچنان الهامبخش جمعی بود که آمده بودند تا برای آخرینبار او را بدرقه کنند، نه با تابوت، بلکه با عهد. از همان ابتدا، حضور مردم از اقشار مختلف، مسئولان علمی و فرهنگی، استادان دانشگاه، دانشجویان و خانوادههای شهدا نشان میداد که این یک مراسم معمولی نیست. صحن، حال و هوای یک زیارت سیاسی- معنوی داشت؛ گویی هرکسی آمده بود تا قطعهای از یاد و باور شهید طهرانچی را با خود مرور کند.
همینکه پایم به صحن رسید، حس غریبی تمام وجودم را گرفت. قدمهایم آرامتر شده بود. اینبار زیارت، بوی اشک داشت؛ اینبار آمده بودیم تا برای اربعین مردی قرآنپژوه و دانشمند، سر فرود بیاوریم که ناجوانمردانه در حملهای تروریستی توسط رژیم صهیونیستی، به شهادت رسیده بود. در دل میگفتم: ای کاش این اتفاق، فقط یک خواب کوتاه بود. کاش هنوز میشد صدای این استاد را در کلاس درس شنید.
در مسیر، ذهنم مدام سمت آخرین مصاحبهای که با وی داشتم میرفت. با آرامش همیشگیاش، از خاطرهای مشترک با شهید آیتالله رئیسی میگفت. آن روز در کلامش، چیزی فراتر از خاطره بود؛ آیندهای روشن از وحدت علم و سیاست اسلامی را ترسیم میکرد. حالا، با گذشت چهل روز، صدای آن گفتوگو هنوز در گوشم زنده بود. با نزدیک شدن به آغاز مراسم، مصلی امام علی(ع) رفتهرفته پر شد. موج مردم از هر طرف میآمد. نهتنها برای عزاداری، بلکه برای ابراز وفاداری به راه کسی که باور داشت «دانشگاه باید خاستگاه تمدن باشد، نهصرفاً مدرکخانهای بیروح». جایجای صحن، پُر از حضور بود. فرزندان شهید، آرام و استوار ایستاده بودند. نه اشکی در چشمانشان، نه لرزشی در صدایشان. گویی با تمام جانشان، میراثدار پدری بودند که ایستادن را به آنان آموخته بود. در میانه مراسم، عبدالحسین خسروپناه، دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی، پشت تریبون رفت. با صدایی گرفته اما محکم گفت: شهید طهرانچی مدیری حکیم و راهحلمحور بود؛ مدیری که بهجای شکایت، همیشه پیشنهاد داشت. همواره بر عقل جمعی و ارزشهای اسلامی تأکید میکرد. شهادت او و خانوادهاش، تنها یک جنایت علیه یک فرد نبود؛ بلکه حملهای علیه هویت علمی و ملی ما بود. وی از سکوت نهادهای بینالمللی و بیعملی مجامع حقوق بشری گفت. از اینکه دنیای مدعی عدالت، چشم خود را بر این ترور بسته و تنها نظارهگر است. اما درست در همینجا بود که بر یک اصل کلیدی تأکید کرد: تکیه بر توان داخلی، بهجای انتظار از نهادهای جهانیِ وابسته به استکبار.
در ادامه، رحیمی، مدیرکل حوزه ریاست استان البرز، با صدایی آمیخته از بغض و احترام، به خاطرهای اشاره کرد و گفت: سالهاست که نگران بودیم؛ اگر روزی اتفاقی برای دکتر بیفتد، چه کسی بار این مسئولیت را به دوش خواهد کشید؟ شهید طهرانچی همهچیز داشت. دانش، مدیریت، اخلاق و دوراندیشی داشت. کسی نمیتواند جای او را پر کند. چراکه او فقط یک مدیر نبود، بلکه معمار نسل آینده دانشگاه بود.سخنانش با سکوتی سنگین در جمع همراه شد. سکوتی که بلندتر از هر فریادی بود.در همین حین مدیحهسراییها آغاز شد. صدا در صحن میپیچید و اشکها بیاختیار جاری میشد. دیگر کسی نمیتوانست خودش را نگه دارد. نجوایی از میان جمع به گوش میرسید: کاش امسال هم، پا به پایمان در پیادهروی اربعین بود. او هر سال خودش جلوتر از همه حرکت میکرد. با لبخندی که خستگی را از جان همه میبرد.
در گوشهای از صحن، صدای گریههای آرام دختری در میان همهمه جمعیت، توجهم را جلب کرد. چهرهای آرام اما غمزده داشت و اشکهایی بیصدا از صورتش جاری بود. به سمتش رفتم و در سکوت کنار او نشستم. وقتی متوجه حضورم شد، نگاه کوتاهی کرد و با صدایی آهسته اما متین گفت: از شاگردان دکتر طهرانچی هستم. هنوز صدای ایشان در گوشم زنده است؛ روزی که در ترم اول، با تردید و احترام از ایشان پرسیدم چرا با وجود مسئولیتهای فراوان، همچنان تدریس را ادامه میدهند. لحظهای مکث کرد و ادامه داد: لبخند زدند و گفتند اگر مدیر از آموزش جدا شود، دیگر نبض دانشگاه را نخواهد فهمید. آن روز، این جمله برایم تنها یک پاسخ بود. اما امروز، معنای عمیق آن را درک میکنم؛ معنایی که چیزی کمتر از پدری برای یک نسل نبود. اکنون که در میان ما نیستند، احساس میکنم بخشی از امید و آیندهمان با او رفته است. با این حال، دکتر نرفتهاند؛ بلکه چراغ راه را به دست ما سپردهاند تا راهی را که آغاز کرده بود، ادامه دهیم. مراسم به پایان رسید، اما کسی دلِ رفتن نداشت. صحن، دیگر شبیه قبل نبود. سکوتی دلنشین، میان جمعیت پخش شده بود. نه، این یک پایان نبود. اینجا، آغازی دوباره بود برای راهی که او با خون خود مهر تأیید زد.