کد خبر: ۳۱۵۲۱۲
تاریخ انتشار : ۰۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۳۹
گفت‌وگوی کیهان با خانواده‌ شهیدان ایرانمنش

شهید فهمیدۀ اختیـارآبـاد کرمـان

آنهائی که لیاقت شهادت همراه خلقتشان در وجودشان به ودیعه گذاشته ‌شده، توان محافظت از آن گوهر نیز به آنها عطا ‌شده ‌است، تا حتی به اندازۀ چشم‌ بر هم زدنی از مسیر آن دور نشوند. بنابراین محال است که در مسیری جز شهادت از دنیا بروند. محمدمهدی و پدرش شهید رضا ایرانمنش آن‌قدر خوب بودند که حیف بود اگر شهید نمی‌شدند. محمدمهدی اکنون عزیز دل اختیارآباد است و با نام شهید فهمیده اختیارآباد از او حاجت می‌گیرند. 
سید محمد مشکوة الممالک 
 
سمیه کاظمی همسر شهید رضا ایرانمنش و مادر شهید محمدمهدی ایرانمنش هستم. همسرم متولد سال ۵۳ بود و حاصل ازدواج ما سه فرزند است؛ پسرمان محمدمهدی و دخترها فائزه‌خانم و فرزانه‌خانم هستند.
خانۀ پدری‌ام نزدیک مسجد قائم اختیارآباد بود و آقا رضا هم مدام به مسجد می‌رفت. یک‌بار که جلسۀ قرآنی در خانۀ خودمان گرفته ‌بودیم، او هم در این جلسه شرکت کرده ‌بود و در واقع نقطۀ آشنایی ما همان جلسه شد و مراحل بعدی را طی کردیم. می‌گفت من زیاد به مسجد می‌روم و دائم هم ورزش می‌کنم. علاقۀ زیادی به ورزش دارم. همیشه عصرها به والیبال می‌رفت و حرفش فقط همین بود که شاید شما از این عادت و علاقۀ من اذیت شوید که من زیاد در خانه نباشم. به‌خاطر شرایط کاری‌اش اینها را می‌گفت که در و پنجره‌سازی داشت.
در مسجد همه از اخلاق او تعریف می‌کردند و از مهربانی‌های‌ او می‌گفتند. آقا رضا زیاد حرف نمی‌زد و ساکت و آرام بود. به‌خاطر منش ورزشکاری که داشت، اخلاقش خیلی خوب بود. قد و هیکل ورزشکاری و منش پهلوانی داشت. خیلی خانواده‌ دوست بود. در مدت ۲۳ سال زندگی مشترکمان، وقتی بچه‌ها نبودند، در خانه که باز می‌شد، همیشه سلامش از خودش جلوتر بود. بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها هم در را که باز می‌کرد آنها را به اسم صدا می‌زد و به تک‌تکشان سلام می‌کرد. 
اول نماز بخوانیم
گاهی می‌شد که به گلزار شهدا یا جای دیگر می‌رفتیم و دیر می‌شد و ناهار را از رستوران می‌خریدیم و به خانه می‌آمدیم. اگر وقت اذان می‌شد، یا کمی از نماز گذشته ‌بود، من می‌گفتم: «غذا سرد می‌شود، بنشینید غذایمان را بخوریم و بعد نماز بخوانیم.» می‌گفت: «نه، اول نماز می‌خوانیم.» یعنی در این ۲۳ سالی که با هم زندگی کردیم، همه‌ نمازها مخصوصاً نماز صبحش را اول وقت می‌خواند. مگر اینکه جایی بوده که دسترسی به مسجد و جایی که بتواند نماز بخواند، نداشته. روزه‌هایش را هم طوری که خودش می‌گفت از نه سالگی گرفته ‌بود و به‌شوخی می‌گفت روزه‌های قضای من مال شما. در بین چهار برادر کلاً از نظر اخلاقی تک بود. پدرش نیز این را همیشه می‌گفت. یعنی آقارضا از نظر اخلاقی خیلی با بقیه فرق داشت. دوستان خیلی خوبی در همان اختیارآباد کرمان داشت که تاثیر زیادی روی او داشتند. کلاً در هیئت سینه‌زنی شهدا بود. بعد از نماز صبح به پیاده‌روی می‌رفت و بعد از آن هم به مغازه‌اش می‌رفت. ظهر برای ناهار می‌آمد و بعد از کمی استراحت ساعت سه دوباره پیاده‌روی می‌رفت تا اذان مغرب و عشا. بعد هم برای نماز به مسجد می‌رفت. صبح‌ هر پنجشنبه با گروهی که بیشترشان اهل اختیارآباد بودند، به کوهنوردی می‌رفت. چند سال در تیم والیبال اختیارآباد بود و چند سال هم تکواندو کار کرده ‌بود. دوچرخه‌سواری هم می‌رفت و کلاً اهل ورزش بود. در سه سالی که گوشی خریده ‌بود و کیلومتر شمار داشت، ۱۲ هزار و خرده‌ای کیلومتر پیاده‌روی ثبت کرده ‌بود. یعنی حداقل روزی پانزده، شانزده کیلومتر پیاده‌روی می‌کرد.
خیلی اهل کمک به نیازمندان بود. من خودم عضو انجمن اولیای مدرسۀ دخترها بودم و آقا ‌رضا در مدرسه خیلی کمک می‌کرد. هر موقع که مراسمی بود و از لحاظ مالی کمکی لازم بود، می‌دانستند که باید به همسر من بگویند. اگر مثلاً پرده و پنجره‌ای یا وسیله‌ای می‌خواستند، یا برای نمازخانه‌ مدرسه چیزی لازم بود، به او می‌گفتند. در مدرسۀ معصومۀ اختیار‌آباد هم که بچه‌ها رفتند، برای بازسازی دفتر مدرسه کلاً کمکشان کرد. 
خانمی بود که کلیه‌اش دیالیز می‌شد. همسرم هر ماه پول به حساب او واریز می‌کرد. خیلی مردم‌دار بود. وضع مالی خوبی داشت. غیر از در و پنجره‌سازی، کار بساز بفروشی هم داشت. چند واحد خانه هم برای خودمان ساخته و اجاره داده ‌بود. بعد از یک‌سال هنوز هم وقتی مستأجرها ما را می‌بینند،‌ گریه می‌کنند. با شرایط بسیار پایینی خانه‌ها را به آنها اجاره می‌داد. بنگاه‌دارهای اختیارآباد هم همیشه شاکی بودند و می‌گفتند: «شما چرا این کار را می‌کنید؟! چرا نرخ خانه‌ها را می‌شکنید؟!» برای خانه‌ای که کرایه‌اش ماهیانه ۳میلیون ‌تومان بود، آقارضا فقط ۸۰۰ تومان از مستأجر می‌گرفت. وقتی بعد از شهادتش مهلت قرارداد تمام شد و می‌خواستیم تمدید کنیم، مستأجرها می‌گفتند: «روزی که آقارضا این خانه را به ما اجاره می‌داد، گفت می‌خواهم این خانه را طوری به شما بدهم که شما دیگر جابه‌جا نشوید و زمانی از این‌جا بلند شوید که خانه ساخته ‌باشید و به خانه‌ خودتان ‌بروید.»
دخترانم عضو پایگاه دختران حاج قاسم اختیارآباد هستند. پسرم محمدمهدی نیز عضو پایگاه بود. هر موقع هرجا گیر می‌کردند، به آقارضا زنگ می‌زدند که برایشان پول واریز کند. مثلا ًاگر مراسم وفاتی و یا یادوارۀ شهدا و یا مراسم دیگری بود، کمک می‌کرد.
افتادگی ویژگی اصلی‌اش بود
خیلی به دیگران احترام می‌گذاشت و از روحیه‌ بسیار بالایی برخوردار بود. گاهی وقتی این‌همه احترامش را می‌‌دیدم، می‌گفتم تو از نظر مالی، شغلی و شرایط اجتماعی خیلی از فلانی بالاتری، چرا تو دست به سینه سلام می‌کنی و احترام می‌گذاری؟! می‌گفت: «طوری نمی‌شود. من چنین اخلاقی ندارم. آدم نباید خود را برای مردم بگیرد. نباید احساس کند که از دیگران بالاتر است.» همسایه‌ها می‌گفتند ما در این ۲۳ سال صدایی از شما نشنیده‌ایم. یک‌بار هم نشد که بحث بکند و بخواهد دعوا کند. هر موقع هم بحثی می‌شد، سکوت می‌کرد تا من آرام بگیرم. وقتی می‌گفتم که فلان‌کار را انجام بدهیم، اگر منطقی بود، می‌پذیرفت و اگر منطقی نبود، طوری به من می‌فهماند که فعلاً انجام آن کار به صلاح نیست. از بس اخلاقش خوب بود من شرمنده او می‌شدم.
گاهی بچه‌های خواهرم که می‌آمدند، یک توپ برمی‌داشتند و وسط ‌هال بازی می‌کردند و من بعضی موقع دعوا می‌کردم که این‌جا جای فوتبال نیست. به‌خاطر اخلاق خوب آقا رضا همۀ بچه‌ها دوست داشتند به خانه‌ ما بیایند. با بچه‌ها خیلی مهربان بود. بچه‌های خودم و خصوصاً دخترها طوری که با پدرشان راحت بودند، با من راحت نبودند. وقتی می‌‌خواستند جایی بروند به پدرشان می‌گفتند که می‌خواهیم فلان کار را بکنیم و فلان‌جا برویم. هر حرفی که در مدرسه بود و هر اتفاقی حتی بین دوستانشان می‌افتاد، برای پدرشان تعریف می‌کردند. او هم دائم می‌خندید. 
هرگز ندیدم که صدایش را برای بچه‌ها بالا ببرد و با آنها دعوا کند. من گاهی صدایم بالا می‌رفت، اما او هرگز. اوایل ازدواجمان ممکن بود دعوایمان شود، ولی همیشه او مرا آرام می‌کرد. بسیار صبور و مهربان بود. بعضی مواقع وسط اتفاقاتی که مثلاً در والیبال می‌افتاد، بعد از اینکه به خانه می‌آمد و بچه‌ها زنگ می‌زدند و چیزی می‌گفتند و گله‌ای می‌کردند، آنها را آرام می‌کرد و به صبر دعوت می‌کرد. در خانه نیز همین‌گونه بود. سه سال پیش برادرم بیماری سختی گرفته ‌بود و من خیلی بی‌تابی می‌کردم و او مدام مرا آرام می‌کرد و می‌گفت: «صبر داشته باش‌. هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. همه‌چیز را به خدا بسپار.» 
گوهر امنیت
همیشه می‌گفت: «مردم ما شاید کمتر به این توجه می‌کنند که امنیت بالاترین چیزی است که در ایران داریم. حالا بنزین یا مواد غذایی گران شد، طوری نیست، کمتر می‌خوریم. اما همین امنیت و آبرویی که کشور دارد، مهم‌تر از همه‌چیز است‌.» علاقه‌ زیادی هم به حاج قاسم و شهدای مدافع حرم داشت. کتاب شهدا زیاد می‌خواند. از شهید غلامرضا لنگری‌زاده، که از شهدای مدافع حرم کرمان است، خیلی تعریف می‌کرد و علاقۀ زیادی به او داشت. می‌گفت ما چنین شهیدانی داریم که ناشناس هستند. هر موقع بچه‌ها به گلزار شهدا می‌رفتند، مثلاً می‌گفت: «بچه‌ها فلان کتاب از حاج قاسم چاپ شده، کتاب را بگیرید و بیاورید تا در خانه بخوانیم.» کتاب زیاد می‌خواند و شاید در مدت دو روز یک کتاب را تمام می‌کرد. کتابهای حجیم و بزرگ را هم می‌خواند و اهل روزنامه هم بود. خیلی روحیۀ لطیفی داشت.  به تربیت بچه‌ها هم خیلی اهمیت می‌داد. می‌گفت من دورادور حواسم هست، ولی شما هم حواست به دخترها باشد. خانوادۀ ما کلاً خانواده‌ای مذهبی هستند و بچه‌ها هم از کودکی طوری بار آمده‌اند که به حجاب و نماز و روزه‌شان اهمیت داده‌اند. محمد مهدی هم که متولد سال ۹۱ ‌بود، کنار دخترها بسیجی و ولایی بار آمده‌ بود. پیج روبیکای من دست محمد‌مهدی بود. اگر نگاه کنید همه‌ پست‌هایی که گذاشته‌ بود، پست شهدایی بود. 
محمدمهدی هفت‌سال از خواهرش کوچک‌تر بود. در پیج روبیکای من پست‌های شهدایی و ولایی از رهبری و حاج قاسم می‌گذاشت. حتی استوری‌هایی که گذاشته ‌بود و بعضی از آنها که ذخیره کرده، حتی مداحی که از شهدا گذاشته، همه گویای روحیۀ ولایی او هستند. خواهرانش همیشه باحجاب بودند، اما محمدمهدی باز هم با اینکه فقط یازده سالش بود، اصلاً از همان نه، ده سالگی خیلی به حجاب آنها تأکید می‌کرد. بعضی اوقات که یک تار مو از کنار روسریشان بیرون می‌زد، با آنها دعوا می‌کرد و می‌گفت: «روسری‌هایتان را درست کنید. باحجاب باشید. هر وقت می‌دید که آنها به بسیج و مسجد می‌روند، می‌گفت من هم می‌خواهم همراه شما بیایم.»
دلش شهادت می‌خواست
محمدمهدی دو روز قبل از شهادتش هم در مدرسه و هم به دوستان بسیجی‌اش گفته ‌بود: «خیلی دلم می‌خواهد که شهید شوم.» برای روز تولدش، که چهارم دی‌ماه است، به خواهرش گفته ‌بود: «اگر مامان و بابا خواستند برای تولدم کادو بگیرند، بگو لباس بسیجی رنگ خاکی بگیرند.» رنگ سبزش را از قبل داشت. برای تولدش من کلاه و پوتین و پارچه برای لباسش گرفتم و پدرش لباس ورزشی و کفش و توپ خریده ‌بود. وقتی کادوهایش را باز می‌کرد، زیاد هم خوشحال نشد، ولی وقتی کادوی کلاه و پوتینش را باز کرد، خیلی خوشحال شد. می‌گفت: «هیچ ‌چیزی به اندازه‌ اینها نمی‌توانست مرا خوشحال کند.» به دوستانش هم گفته‌ بود: «مامانم پارچه زیاد گرفته و به خیاط داده تا برایم لباس بدوزد. اگر اضافه آمد، برای شما می‌آورم تا شما هم لباس بدوزید.» خیلی مهربان و دلسوز بود.
پرچم عزای حضرت زهرا(س)، پرچم عزای او شد
به کلاس‌های رزمی نینجا می‌رفت. اول پدرش چون خودش قدبلند بود و چند سال والیبال کار کرده ‌بود، دوست داشت که محمدمهدی هم والیبال برود و او را در این رشته ثبت‌نام کرد و می‌گفت تا هرجا خواست خودم حمایتش می‌کنم. عصرها که از والیبال برمی‌گشت، دوستانش نیز همراهش بودند. سریع می‌آمد و می‌گفت که شربت درست کن که با شیرینی برای بچه‌ها ببرم تا بخورند. وقتی فوتبال هم بازی می‌کردند، هر موقع لازم بود از خانه برای همبازی‌هایش خوراکی و شربت می‌برد. اخلاق خاصی داشت. برای زنگ تفریح‌های مدرسه هم که خوراکی می‌برد، می‌آمد و می‌گفت: «بعضی از بچه‌ها هستند که تغذیه ندارند، برای آنها هم تغذیه آماده کن که ببرم.» در ایام فاطمیه در مدرسه موکب زده‌ بود و از خانه بیسکویت و بقیۀ وسایل را می‌برد. من هم عادت کرده‌ بودم و برای خودش و موکب جداگانه تغذیه می‌گذاشتم. معلمش به او گفته ‌بود محمدمهدی آنهائی را که نیاز دارند می‌شناسی، خودت برایشان خوراکی ببر. یکی از دوستانش روی ویلچر بود. محمدمهدی بیشتر زنگ تفریح‌ها را بیرون نمی‌رفت و پیش او می‌ماند. می‌گفت: «مامان من خیلی دلم برای امیر محمد می‌سوزد که نمی‌تواند بیرون بازی کند، برای همین کنار او می‌نشینم که غصه نخورد.» نزدیک شهادتش بود که یک‌بار آمد و به من گفت: «اگر پرچم و پارچه مشکی در خانه داریم بده تا به مدرسه ببرم.» برای ایام فاطمیه می‌خواستند. معاون مدرسه‌اش می‌گفت: «روزی که ایام فاطمیه تمام شد گفتم محمدمهدی این پارچه مشکی را جمع کن و ببر، دیگر لازم نیست. اما او گفت نه بگذارید بماند لازم می‌شود. گفتم محمدمهدی دیگه احتیاج نیست. اما او اصرار داشت که بماند و می‌گفت لازم می‌شود.» تا اینکه روز تشییع پیکرش از همان پارچه و پرچم استفاده کردند. خانم ملاحسینی می‌گفت این چند روز آخر هر وقت محمدمهدی را می‌دیدم، داشت اشک می‌ریخت. هر وقت هم دلیلش را می‌پرسیدم، می‌گفت نمی‌دانم. 
یک‌بار هم یکی از بچه‌ها پا جلوی پایش گذاشته بود و او زمین خورده‌بود و زانویش زخمی شده ‌بود. مدیرش هرچه از او پرسیده‌ بود که کار کدام‌یک از بچه‌ها بود، بگو تا او را تنبیه کنم. گفته‌بود مهم نیست. هرکه هم بود طوری نشده. کارش عمدی نبود. نمی‌خواست که مدیر یا معاون با بچه‌ها دعوا کنند. بسیار دل‌رحم بود.
خادم کوچک اهل بیت (علیهم‌السلام)
هر وقت می‌خواستیم بیرون برویم و مثلاً با فرزانه ‌خانم به‌خاطر انتخاب لباس و غیره بحث می‌کردیم، آخر سر می‌گفتم که شما خانه بمان، ما می‌رویم. محمدمهدی تاب نمی‌آورد و می‌گفت نه تا فرزانه نیاید من هم نمی‌روم. با هر دو خواهرش خیلی راحت بود، اما بیشتر کارهایش را به فائزه‌ خانم می‌گفت، ولی بازی کردن‌هایش با فرزانه ‌خانم بود. برای برپایی موکب در ایام فاطمیه که روبه‌روی مسجد قائم در اختیارآباد زده ‌بودند، بعضی وسایل را خواهرش برایشان می‌خرید. آنجا علاوه ‌بر پذیرایی بستۀ حجاب هم داشتند. نماد حضرت زهرا را درست کرده ‌بودند. چاه آبی هم درست کرده ‌بودند که نماد همان چاهی بود که حضرت علی‌(ع) بعد از شهادت زهرا‌(س) سرش را می‌گذاشت و در آن‌گریه می‌کرد. 
بسیج در روز دوازده دی‌ماه حاج ابوذر روحی را برای سیزدهم که سالگرد شهادت حاج قاسم بود، به مسجد جامع اختیارآباد دعوت کرده ‌بود. دخترها در پایگاه خواهران بودند و محمدمهدی هم همراه آنها بود و به آقایان کمک می‌کرد. فرش‌ها را می‌انداختند. جارویی می‌کردند. در آوردن ظرف‌ها کمک می‌کردند. شب همان روز محمدمهدی چایی می‌داد و استکان‌ها را جمع می‌کرد می‌آورد. حتی روز بعد، سیزده دی بچه‌ها تا ساعت دوازده مسجد بودند و کمک می‌کردند. همۀ قالی‌ها را هم بر شانۀ خودش به مسجد برد. روز سیزده دی که تولد حضرت زهرا بود، برای مادر کیک و هدیۀ روز مادر گرفتیم. محمدمهدی گفت که یک هدیه هم از طرف من بگیرید.‌ چون خودش حسابی نداشت که بخواهد خرید کند و می‌خواست مادر را غافلگیر کند. 
باید با پدر می‌رفت
صبح جمعه بود. تلویزیون را روشن نکرده‌ بودم. نماز را خواندم و بعد دیدم که همسرم که به کوهنوردی رفته ‌بود، پیام داده که نوشته ‌بود: «می‌گویند حاجی شهید شده.» نوشتم: «خدا مرگم بدهد، امکان ندارد.» نوشت: «نه، حقیقت دارد. تلویزیون را روشن کن.» وقتی روشن کردم، دیدم که خبر شهادت حاجی را زیرنویس کرده‌اند. با بچه‌ها نشسته ‌بودیم و‌گریه می‌کردیم که محمدمهدی هم بیدار شد و علت‌گریه‌ها را پرسید و خبر را فهمید. من سه روز برای حاجی‌ گریه کردم. آقا رضا می‌گفت من نمی‌دانستم تو این‌قدر حاجی را دوست داری. بچه‌ها هم خیلی ناراحت بودند. خبرها را از تلویزیون پیگیری می‌کردیم تا اینکه روز تشییع پیکر حاجی رسید. با همسرم و دختر بزرگم به سمت میدان آزادی رفتیم. اما به‌خاطر بعضی مسائل اجازه ندادند که جلوتر برویم و برگشتیم. بعد هم که هر هفته جمعه‌ها و یا اگر تعطیل رسمی در هفته بود، یکی دو بار به گلزار شهدا و مزار حاج قاسم می‌رفتیم. هر بار هم می‌رفتیم، محمدمهدی عکس و یا کتابی مربوط به حاج قاسم تهیه می‌کرد. من حالم هر طور هم بود وقتی آنجا می‌رفتیم، خیلی حالم خوب می‌شد. محمدمهدی از شجاعت حاج قاسم خیلی ذوق می‌کرد و می‌گفت ژنرال خیلی اسم بزرگی ا‌ست و به‌خاطر شجاعت حاجی بود که به او ژنرال می‌گفتند. حاج قاسم را خیلی دوست داشت. نمی‌دانم چرا، ولی لباس سپاه و بسیج را خیلی دوست داشت و دو رنگ سبز و خاکی‌اش را برایش گرفته ‌بودیم. 
باعث عاقبت ‌به‌خیری شد
همسرم اخلاقش خیلی خوب بود و همه از اخلاق خوبش می‌گویند. بسیار خاکی بود و هیچ مغرور نبود. با اینکه وضعیت مالی، کاری و اجتماعی خیلی خوبی داشت و در اختیارآباد سرشناس بود، همه از اخلاق و ایمانش و کارهایی که انجام داده‌ بود، تعریف می‌کردند. محمدمهدی هم مثل پدرش خیلی مهربان و دست و دلباز بود. همسرم می‌گفت شخص معتاد به‌نظر من باید آدم بدبخت و ساده‌لوحی باشد. یک‌بار یکی از آشنایان معتاد شده ‌بود و وضعیت بسیار بدی پیدا کرده ‌بود. یک‌روز که به خانه آمد، گفت فلانی را در بانک دیدم و به او گفتم فلانی وقتی شما را دیدم، خیلی ناراحت شدم‌ به‌نظر من این کار عاقلانه نیست. تو با آن هیکلی که داشتی، با آن شغل اجتماعی که داشتی، اکنون باید وضعت خیلی بهتر از این باشد. من خیلی دلم برایت سوخت. چند روز و شاید یک‌ ماه بعد از این ماجرا، آن شخص گفته ‌بود از موقعی رضا این حرف را زده خیلی به من برخورده. بعد از آن دیگر ترک کرد و ازدواج کرد و سر کار رفت. حالا هم سه فرزند دارد. آقا رضا همه را تشویق به ورزش می‌کرد. به آن شخص هم گفته ‌بود که دنبال ورزش برود. خلاصه با حرفش باعث عاقبت ‌به‌خیری او شده ‌بود. بعد از شهادتش هم گروه کوهنوردی و پیاده‌رویشان به‌نام شهید رضا ایرانمنش نامگذاری شده ‌است. خیلی از افراد بعد از شهادت همسرم بود که دنبال پیاده‌روی و ورزش رفتند. 
معاون مدرسۀ محمدمهدی می‌گفت که بعد از شهادت محمدمهدی آرامش بسیار خوبی در مدرسه ایجاد شده، یعنی اخلاق و برخورد بچه‌ها کلاً عوض شده ‌است. به همدیگر حرف بد نمی‌زنند. وقتی عکس محمدمهدی را می‌بینند، حالشان منقلب می‌شود. چند نفر از بچه‌های فامیل خودمان یا همین بچه‌های کوچۀ خودمان به‌خاطر محمدمهدی عضو بسیج شدند. 
شهادت مبارکش باشد
روز سیزده دی همه باهم به گلزار رفتیم‌. فشارم بالا بود و قلبم درد می‌کرد و حالم زیاد خوب نبود. ما هر سال که می‌رفتیم، همسرم ماشین را جایی پارک می‌کرد و بقیۀ مسیر را پیاده می‌رفتیم. آن روز گفت چون قلبت درد می‌کند، ماشین را تا در ورودی مسجد می‌برم. قبل از حرکت هم دلهره داشتم و برخلاف همیشه که برای رفتن به گلزار مشتاق‌تر از بچه‌ها بودم، به بچه‌ها گفتم: «می‌خواهید امروز نرویم؟!» چون قرار بود عصر محمدمهدی همراه بچه‌های پایگاه برود و روز بعد هم پنجشنبه دخترها همراه بچه‌های پایگاه دختران حاج قاسم بروند. بالاخره حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، ماشین را تا در ورودی کنار پل برد. آنجا باز دلشوره داشتم. شیشۀ عقب ماشین پایین بود و چند بار به شیشه زدند که آن را بالا ببرید. همسرم گفت شما را پیاده می‌کنم و خودم ماشین را پارک می‌کنم و برمی‌گردم. ما با دخترها جلوتر رفتیم. من همچنان دلهره داشتم. همین‌طور که با دخترها حرف می‌زدیم، ۱۵۰ متر جلوتر انفجار اول اتفاق افتاد که روی پل بود. می‌گفتند در آشپزخانه کپسول ترکیده، ولی من خودم متوجه شدم که کپسول نیست و این همان عملیات تروریستی بود. صدایش خیلی بلند بود. بعد دخترها خواستند برگردند، گفتم نه، صبر کن تا به پدرت زنگ بزنم. چون به زمان انفجار نرسیده ‌بود. اما اصلاً جای پارک گیر نیاورده ‌بود. شوهر خواهرم در نیروی انتظامی خدمت می‌کند. وقتی روز بعد ماشینش را پیدا کرده ‌بودند، نصفش در خیابان بود و نصفش در اول پارکینگ قرار داشت. حتی شیشه را هم پایین نکشیده ‌بود. یعنی به حدی عجله داشته که داخل بیاید، ماشین را طوری پارک کرده ‌بود که سر ماشین در پارکینگ و بقیه‌اش بیرون بود. حتی در مسیر هم چند نفر از اهالی اختیارآباد موکب داشتند و سیب‌زمینی سرخ کرده درست می‌کردند و به مردم می‌دادند. فکر می‌کنم اولین موکب بودند که می‌ گفتند ما آقارضا و محمدمهدی را دیدیم و هرچه صدا زدیم که «رضا بیا برای محمدمهدی سیب‌زمینی بگیر، بخورید و بعد بروید.» اما او فقط دستش را روی سینه‌اش گذاشته‌ بود و با دست دیگرش دست محمدمهدی را گرفته ‌بود و می‌رفتند و چند ثانیه نگذشته انفجار رخ داده بود. چون پدر من آدم بی‌فکری نیست که بخواهد ماشین را وسط خیابان بگذارد. یعنی قسمتشان این بود که خود را به آنجا برسانند. تا رسیده ‌بود، انفجار رخ داده ‌بود. در اولین فیلمی هم که گرفته ‌بودند، ما دیدیم که دست محمدمهدی را گرفته و می‌دویدند. بعد از آن دیگر شروع کردیم به زنگ زدن. اما جواب نمی‌داد. یک اخلاقی داشت که هر طور گرفتار بود، تا من زنگ می‌زدم، چون می‌دانست که نگران می‌شوم، در همان زنگ اول و دومی که می‌خورد، جواب می‌داد. اما دیگر آن موقع جواب نمی‌داد. من گفتم قطعاً اتفاقی افتاده. وقتی دیدم که دخترها خیلی نگران هستند و می‌خواستند به سمت محل حادثه بروند، گفتم: «بابا قدش بلند هست، اگر بیاید شما راحت او را می‌بینید. همین‌جا بایستید.» همه داشتند میدویدند و ما همین‌طور ایستاده ‌بودیم. چند نفر گفتند که این‌جا نباشید و بیرون بروید، ممکن است انفجار دیگری رخ دهد. تا اینکه یک خانمی گوشی محمدمهدی را جواب داد و گفت که او بیمارستان است. بعد از این تماس فائزه شروع کرد به زنگ زدن به فامیل که چنین اتفاقی افتاده و محمدمهدی در بیمارستان است، اما از بابا خبری نداریم. برادرزاده‌ام دنبال ما آمد و خواستیم که ما را به بیمارستان برساند، اما گفت که راه‌ها بسته شده و ما را به خانۀ پدرم رساند. دیدم که همۀ فامیل آنجا می‌آمدند، اما هنوز متوجه نشده ‌بودم که آنها شهید شده‌اند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟! دیدم که برادرم شناسنامۀ رضا را می‌خواهد. دیگر فهمیدم که شهید شده. تا اینکه گفت «شهادتش مبارک باشد.»
برای پروازش منتظر دل کندنِ من بود
محمدمهدی هم ۱۰۹ روز در بیمارستان بود. صبح می‌رفتم و شب برمی‌گشتم. هر وقت می‌پرسید «مامان بابایی شهید شده؟!» می‌گفتم: «نه، او هم مثل تو زخمی شده و پایین در آی‌سی‌یو بستری ا‌ست و نمی‌تواند بالا بیاید.» محمدمهدی از قسمت نخاع آسیب دیده ‌بود. پاها و ریه‌اش ترکش خورده ‌بود. گاهی حالش بهتر می‌شد و گاهی هم خیلی بد بود. سه هفتۀ آخر را که دکتر فخر آمده‌ بود، او را از بیمارستان باهنر به بیمارستان پیامبر اعظم کرمان انتقال دادند و آن سه هفته را در بیمارستان پیامبر اعظم بود. گاهی می‌گفت: «مامان بگذار بروم. بگذار بروم.» من متوجه می‌شدم که او چه می‌گوید. دلش شهادت می‌خواست. می‌گفتم: «نه مامان، تو خوب می‌شوی. باهم به خانه می‌رویم.» چون عاشق اسب بود، به او می‌گفتم: «وقتی از این‌جا بیرون رفتی برایت اسب می‌خرم.» باز می‌گفت: «نه مامان، بگذار بروم.» یک‌روز پرچم امام حسین را آورده ‌بودند. خیلی‌گریه کرد. می‌گفت: «من قطع نخاع شده‌ام؟» می‌گفتم: «نه، تو خوب می‌شوی.» بعد از انتقالش در همان سه هفتۀ آخر چند بار برایش شنت‌گذاری انجام شد. تا اینکه در بیمارستان پیامبر اعظم به کما رفت. من هر روز پیشش بودم و برایش از همه‌چیز می‌گفتم. فکر می‌کردم که برمی‌گردد و همه را برایم تعریف می‌کند. هر سه چهار روز یک‌بار کنارش قرآن ختم می‌کردم. تا اینکه روز آخر، روز دوم اردیبهشت، که رفتم، خانم ‌پرستار صدایم زد و گفت: «خانم ایرانمنش محمدمهدی امروز حالش اصلاً خوب نیست.» کنار محمدمهدی رفتم. منتخب مفاتیح همراهم بود. کنارش یاسین و زیارت عاشورا خواندم. چند فراز از جوشن کبیر که خوانده‌ بودم، دیدم حالش بهتر شده. او را بوسیدم و گفتم: «محمدمهدی امروز تو را دست خدا می‌سپارم. هرچه خدا خواست قبول می‌کنم.» همین‌که پایم را از آی‌سی‌یو بیرون گذاشتم، کد ۹۹ را اعلام کردند. انگار خدا هم منتظر اجازۀ من بود تا او را از من بگیرد. این چند وقتی را که در بیمارستان بود، بین ما و خوبی‌هایی که پدرش آن طرف نشانش می‌داد، گیر کرده ‌بود و راضی نمی‌شد برود. همیشه فکر می‌کردم که محمدمهدی مامانی است، ولی او پدرش را انتخاب کرد و پیش او رفت. او خیلی اذیت شد. همیشه وقتی آن روزها را با خودم مرور می‌کنم، می‌بینم که در بیمارستان خیلی اذیت شد. شاید این مقایسۀ درستی نباشد، اما می‌گویم محمدمهدی چندبار مثل حضرت علی فرقت شکافته ‌شد. مثل حضرت علی‌اکبر گلویت سوراخ شد. مثل حضرت زهرا پهلوهایت شکافته ‌شد. محمدمهدی خیلی خوب بود. دیگر او را به دست خدا دادم. راضی نبودم بیشتر اذیت شود. ما ماندیم و دلتنگی‌هایمان و جای خالی‌شان. دلتنگ که می‌شوم دلم می‌خواهد دخترها در خانه نباشند. در و پنجره‌ها را می‌بندم و شروع به‌گریه می‌کنم. صدایش می‌زنم‌. داد و فریاد می‌کنم. سراغ لباس‌هایش می‌روم و آنها را می‌بوسم تا آرام شوم. شب‌ها لباس‌هایش را برمی‌دارم و می‌بوسم. لباس فرم مدرسه‌اش هنوز بوی خودش را می‌دهد. کتاب و دفترهای نصفه‌اش را باز می‌کنم. با همۀ یادگاری‌هایی که از او مانده، سر می‌کنم. خیلی مادر دوست بود. همیشه به شوخی به همسرم می‌گفتم: «من و پسرم، تو و دخترانت.» ولی دیگر می‌گویم محمدمهدی از بس مهربان بود می‌خواست پدرش تنها نباشد و پیش او رفت. دی‌ماه خیلی اذیت شدیم. چهارم دی تولد محمدمهدی، پارسال در خانه تولد گرفتیم و امسال به گلزار رفتم و به حضرت زهرا(س) گفتم: «پسرم را به دست شما سپردم. پسرم مادر ندارد برای تولدش سنگ تمام بگذارید.» 
وقتی محمدمهدی در بیمارستان بود، ۲۲ کیلو وزن کم کردم. اصلاً دلم نمی‌آمد چیزی بخورم. کنارش می‌رفتم و می‌گفتم محمدمهدی بدون تو نمی‌توانم چیزی بخورم.
از شهیدانمان حاجت می‌گیریم
برای خودمان زیاد اتفاق افتاده که در مشکلات دستمان را گرفته‌اند. حتی اطرافیان و یا غریبه‌ها هم چیزهایی گفته‌اند. چند وقت پیش گلزار بودیم. عده‌ای از رفسنجان آمده ‌بودند. یکیشان می‌گفت ما یک مشکلی داشتیم. شهید شما را هم نمی‌شناختیم. در خواب او را دیدیم. محمدمهدی را در خواب دیده ‌بود. بین دو خانواده واسطه شده ‌بود و مشکلشان حل شده‌ بود.
خودم حتی بعضی مواقع کوچک‌ترین کاری که دارم را به او می‌سپارم. یا مثلاً وقتی وسیله‌ای گم کرده‌ام می‌گویم محمدمهدی من سرگیجه گرفتم، یک کمکی بکن تا پیدایش کنم و درست از همان‌جایی پیدا می‌شود که قبلاً ده بار آنجا را گشته ‌بودم. 
افراد زیادی خوابش را دیده‌اند. همسایۀ روبه‌رویمان که دختر کوچکی دارد، می‌گفت: «یک شب پنجشنبه بیرون آمدم و دیدم نازنین ایستاده و دست تکان می‌دهد. پرسیدم نازنین چکار می‌کنی؟ گفت مامان مگر نمی‌بینی محمدمهدی دم خانه‌شان ایستاده و برایم دست تکان می‌دهد.» پسر همسایه‌مان همیشه کارش به مشکل برمی‌خورد. می‌گفت از زمانی که به محمدمهدی و آقا رضا متوسل شده‌، کارش درست شده و استخدام رسمی شده‌است و روز تولد محمدمهدی هم کیک بزرگی سفارش داده ‌بودند و می‌گفتند خواستیم این‌گونه از محمدمهدی تشکر بکنیم.
دسته‌گلی برای محمدمهدی 
یک ‌روز که روز معلم بود، چند روز بعدش شهادت محمد‌مهدی اتفاق افتاد. در مدرسه یکی از بچه‌ها رفت تا روی صندلی محمدمهدی گل بگذارد. من خیلی حالم بد شده ‌بود و مرا به خانه برده ‌بودند. می‌گفتند آن پسربچه هم حالش بد شده و او را بیمارستان برده ‌بودند. گفته ‌بود: «همین که دستم را دراز کردم تا گل را بگذارم، محمدمهدی خودش گل را از دستم گرفت.» محمدمهدی را دیده ‌بود. امسال روز مادر گلایه کردم که محمدمهدی نمی‌آیی تا روز مادر را به من تبریک بگویی؟! خوابیده ‌بودم که دیدم کسی صدایم می‌زند. بیدار شدم و فکر کردم فائزه است. اما او نبود، بلکه محمدمهدی بود که آمد و تبریک گفت و رفت. محمدمهدی در حال حاضر عزیز شهر اختیارآباد شده و به او می‌گویند «شهید فهمیده اختیار‌آباد» بعد از شهادت محمدمهدی هر روز بعد از نماز صبح و عصرها هم ساعت ۳ بعدازظهر به گلزار می‌رفتیم. عصرها خواهرها و برادرهایم نیز می‌آیند. یکی می‌گفت که مشکل مالی داشتم و قرار بود کسی به من پول بدهد، اما امروز و فردا می‌کرد. تا اینکه سر مزار محمدمهدی نشستم و دردم را به او گفتم و خواستم کمکم کند. هنوز آنجا بودم که کسی به گوشی‌ام زنگ زد و گفت فلانی شماره کارت بده. یعنی بعد از سه سال پولم را به من برگرداند. ما همیشه حضورش را در کنارمان حس می‌کنیم. گاهی او را می‌بینم که کنارم ایستاده و می‌خندد.