دردسرهای چراغهای روشــن!
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
پس از آنکه یکی از آنها تفنگ را روی سینه پدرم گذاشت من به اتفاق والدینم مجبور شدیم به آنها شام بدهیم.
او بهجز چند سخن کوتاه پس از شام صحبت آنچنانی با آنها نداشته است.
آنها در اوایل20 سالگیشان بودند و همراه خود تفنگ و تلفنهای ماهوارهای و لپتاپ حمل میکردند.
میخواستم از احمد راجع به احتمال ملاقات با یکی از آنها بپرسم که او داستانی را که در شوپیان دهنبهدهن میچرخید برایم نقل کرد.
یک نسخه از فیلم تکثیرشده غیرقانونی سلمانخان (هنرپیشه هندی) به یک مغازهدار محلی عرضه فیلمهای ویدئویی در شوپیان رسیده بود.
سلمانخان دراین فیلم نقش یک دانشجوی رند و فریبکاری را در شهر کوچکی ایفا میکرد.
داستان این فیلم عشقی نابودگرانه تحت عنوان «تره نام» (نام تو) رکورد فروش فیلمها را شکسته بود.
موسیقی متن فیلم واکنشهای زیادی را در کشمیر به همراه داشت به طوری که اکثر جوانان میخواستند مدل موهای خودشان را به سبک سلمانخان اصلاح کنند.
از آن به بعد مدل موی سلمانخان در آرایشگاهها به نام مدل «تره نام» نامگذاری شد.
احمد گفت: در شوپیان یک مبارز 19 ساله پاکستانی وابسته به جیش محمد نسخهای از این ویدئو را خریداری کرد. چند روز بعد او به یک آرایشگاه محلی مراجعه کرد و خواستار آن شد تا موهایش به سبک «تره نام» اصلاح شود.
طی چند هفته بعد مبارز یاد شده در اطراف یک کالج زنانه پرسه میزد.
او میخواست با دختری در این کالج ازدواج کند و سپس او را به پاکستان ببرد اما والدینش با این ازدواج مخالف بودند.
من او را چند بار در بازار محلی مشاهده کرده بودم. او کاملاً دلباخته شده بود و همه او را تره نام مینامیدند.
روز به انتها رسیده بود و تاریکی داشت بر همهجا از جمله حیاط، باغستانهای سیب، کوهها حکمفرما میشد.
احمد از جایش بلند شد شمعی روشن کرد پنجره را بست و پردهها را کشید دو پتو هم از کمد درآورد و آنها را روی پردهها انداخت. پس از آن چراغ را روشن کرد.
پرسیدم: چرا پتوها را روی پردهها انداخته است؟
گفت: مطمئن شوم که کسی از پنجره نفهمد که ما بیدار هستیم.
ما بعد از غروب آفتاب هر اتاق را این طوری میپوشانیم.
ما در اینجا چراغ خیابان نداریم و چراغی را هم در ورودی یا حیاط روشن نمیکنیم. چراغهای روشن باعث میشود سربازان دنبال مبارزان این دسته از خانهها را بازرسی کنند.
چراغهای روشن همچنین باعث میشود مبارزان اینگونه خانهها را به عنوان پناهگاه نشان کنند.
شما همواره با ترس و وحشت درگیری و تیراندازی زندگی میکنید. صدها خانه در اثر درگیری مبارزان و سربازان نابود شده است.
صدها نفر از مردم عادی طی این درگیریها به خاطر پناه دادن به مبارزان توسط سربازان هندی دستگیر شکنجه و زندانی شدهاند.
مردم امید دارند شب هنگام آواز به صدا درآمدن در خانهشان را نشنوند.
صدای غرش خودروهای زرهی عبوری یا صدای پای پوتینهای سربازان در بیرون خانه کافی است که خانواده در رعب و وحشت فرورفته و به خود بلرزند.
چه سر و صداهای تهدیدآمیزی که در دل شب شنیده شد و چه نفسهای عمیقی که در سینهها حبس گردید اما کسی در خانه را بهصدا درنیاورد.
چشماندازها نشان میداد مردم در شهر احمدآباد هم مثل سایر نقاط کشمیر در ترس و وحشت زندگی میکنند.
تصور میکردم والدین کهنسال احمد در زمانی که او سالها از آنها دور بوده تنها با هم در آشپزخانه به سر میبردند.
در آن لحظه من بیش از همیشه به او احترام میگذاشتم.
احمد کارش را بهتر از هوارد رورک انجام داده بود.
همچنانکه به آرامی به سیگارش پک میزد و نگاهش را به نقش و نگارهای فرش دوخته بود واقعاً با نگاه احترامآمیزی به او خیره شده و تحسینش میکردم.
با روشن کرده سیگار دیگری احمد مثل یک مرد مسن و خسته به من نگاه میکرد.
- این مسئله دارد مرا میکشد، جنگ و درگیری همه کارهای فرهنگی را در کشمیر از بین برده است.
در شهر او هیچ کتابفروشی یا کتابخانهای نبود.
مردم فقط میخواستند امنیت داشته باشند و بس.
احمد از اینکه خانهاش ممکن بود در نتیجه یک درگیری از بین برود ترس و واهمه داشت.
حتی اگر هیچ مبارز یا سربازی مزاحم هم نمیشدند او انتظار آن را میکشید.
فامیل احمد، دوستان و اهالی شهر بهجز درگیری و مناقشه حرف دیگری نمیزدند.
- والدین من تمام عمرشان را کار کردند تا این خانه را بسازند. یک ساعت درگیری میتواند آن را به خاکستر بدل کند.
- چرا از اینجا نمیروی؟ تو میتوانی به هر شهری بروی و زندگی جدیدی را شروع کنی، چرا به دهلی برنمیگردی؟
او میخواست اینکار را بکند اما نمیتوانست والدینش را ترک کند.
حتی اگر او اینجا را ترک میکرد پسرهای دیگری باید میماندند. تقریباً نیمهشب بود که احمد پتوها را از روی پردهها پنجره برداشت.
- اکنون امن است، هیچ تحرک دیگری در این وقت انجام نمیشود.
شهر در تاریکی فرو رفته بود، آسمان آبی تاریک و ستارههای نقرهای آرام بودند.
نمیتوانستم خودم را متقاعد کنم که از احمد بپرسم ریسک کرده و مرا به مبارزان پاکستانی معرفی کند اما بازدید از شوپیان آگاهی مرا از زندگی در جامعه بهشدت نظامیشده نقاط مختلف کشمیر افزایش داد.
در راه بازگشت به سرینگر من از کنار خودروهای نظامی و شبهنظامی و همچنین ایستهای بازرسی متعددی عبور کردم. هندوستان بیش از نیم میلیون نیروی نظامی در کشمیر دارد.
خودروهای زرهی و سربازان به طور مداوم در جاده مشغول جابهجایی و گشتزنی بودند. ایستهای بازرسی در جغرافیای کشمیر همانند درختان چنار، و بیدهای مجنون در هر کوی و برزنی سر برآورده و گسترده شده بودند.
میدانستم که سربازان عمدتاً از مناطق فقیرنشین روستایی و شهری هند به کشمیر اعزام شدهاند.
آنها علیرغم خطرناک بودن شرایط خدمت در کشمیر برای دریافت حقوق ناچیز در مراکز استخدام سرباز در صفهای طولانی میایستادند.
من گزارشهایی را راجع به کمبود افسر در ارتش هند شنیده بودم اما هرگز گزارشی در مورد کمبود سرباز نشنیدم.
فقرا بیشمارند!
اما فراتر از یونیفورمهای خاکی یا زیتونی سربازان، چهرههای خشن آنها، امر و نهیها، فرمایشهای گستاخانه و بیادبانه آنها و همچنین تهدیدات مسلحانه چیزی در مورد زندگی، مرام و مسلکشان نمیدانستم.
تنها کلماتی که ما با هم صحبت میکردیم سؤال و جوابهای نفرتانگیز به هنگام نشاندادن اوراق هویت در ایستهای بازرسی بود.
اگر شما کشمیری باشید غیرعاقلانه است که گفتوگوی واقعی با یک سرباز داشته باشید.