کد خبر: ۳۱۲۴۶۴
تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۱:۳۹
نیمه پنهان کشمیر- ۶۳

مبـارزان و ســربازان

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
 
فصل پانزدهم
دو واژه «مبارزان و سربازان» همواره در نوشته‌ها و سفرهایم چه در جشن باشد یا تشییع جنازه‌، چه هنگام بازدید از یک زیارتگاه مخروبه باشد یا رهایی از اتاق شکنجه‌، چه داستانی درباره یک غریبه باشد یا سرگذشت زندگی خودم‌، چه سوژه یک قطعه شعر باشد یا یک تابلو نقاشی حاضر و ناظر بوده‌اند.
این واژه‌ها همانند شبحی در هر داستانی که من روایت کردم حتی داستان زندگی خودم سایه انداخته‌اند.
روزنامه‌ها تعداد نفراتی که آنها می‌کشند یا تعداد نفراتی که از آنها کشته می‌شوند را درج می‌کنند.
دوستان من اغلب از من سؤال می‌کردند آنها کجا هستند؟ 
آنها چه شکلی‌اند؟ 
من هم همین سؤال را از خود می‌پرسم.
 من همچنین می‌خواستم یک اسلحه حمل کنم‌، بکشم یا کشته شوم.
در دوران نو جوانی برخی از افراد را می‌شناختم که از خط کنترل مرزی عبور می‌کنند و با خود سلاح حمل می‌کنند، آنها در جنگ‌ها می‌جنگیدند‌، می‌کشتند یا کشته می‌شدند. برخی دیگر از جنگ جان سالم به در می‌بردند. 
من دوباره و دوباره به آن اوایل و شروع کار فکر می‌کنم: زمستان دهه90 میلادی و هزاران پسر کشمیری که می‌خواهند از خط کنترل مرزی عبور کنند.
 تلاش شکست‌خورده خودم را به یاد می‌آورم. 
بحث‌های احساسی در خانه و پدر بزرگی که به من گفت: «پسرجان‌، شما در یک جنگ زیاد زنده نمی‌مانی».
 اغلب به این فکر می‌کنم در صورتی که به گزینه سلاح روی می‌آوردم زندگی‌ام چه شکلی پیدا می‌کرد؟
طارق پسر عمویم و پرویز دوستم که هر دو جزو مبارزین شدند جانشان را از دست دادند.
 من اخیرا بعد از 12 سال از مرگ طارق با خانواده او ملاقات کردم. 
من با شبنم (پسر عمویم) قدم زنان به همان زمین بازی که آخرین بار طارق را دیدیم رفتیم.
زمین بازی خالی بود و از جمعیت 
پرجنب و جوش اوت 1992 خبری نبود. مبارزان کشته شده بودند. شبنم در مورد وضعیت کاری‌اش صحبت کرد. 
دختری بود که او می‌خواست با او ازدواج کند. خانواده‌اش با این ازدواج مخالفت کردند. یکی از خویشاوندان دختر به والدین شبنم شکایت کرده بود که او خود سر است.
آنها اکنون به همین منظور در خانه دوستی جمع شده بودند. پسر از پدر می‌خواست که او اجازه دهد با آن دختر ازدواج کند و پیشنهادی را برای جلب رضایت به والدین دختر ارائه نماید.
از طرف دیگر پدرش در مورد آبرو و حیثیت صحبت کرد اینکه بچه‌هایش باید با خانواده آبرومندی وصلت کنند.
اینکه خانواده دختر آدم‌های تازه به دوران رسیده‌ای هستند.
پسر عمومی من از دوستان و آشنایان خواسته بود پدرش را برای این ازدواج قانع کنند ولی پدر سر حرفش ایستاده بود.
 شبنم قانون نانوشته را شکست: او در مورد مرگ برادرش طارق صحبت کرد. خانواده‌هایی که یکی از عزیزانشان را در مناقشه و درگیری از دست می‌دهند به ندرت در مورد مرده صحبت می‌کنند.
او در مواجهه با پدر گفت: « اگر شما اجازه می‌دادید که طارق با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند او هیچ‌وقت سراغ اسلحه نمی‌رفت!».
او اکنون از صحبت‌هایش ابراز ندامت می‌کرد.
 وقتی شبنم این‌گونه راجع به طارق صحبت کرد پدر در سکوت عمیقی فرو رفت. 
شبنم گفت: چکار کنم؟ 
به‌خاطر نام بردن از طارق احساس بدی دارم ولی نمی‌توانم او (آن دختر) را فراموش کنم.
آیا از این‌جا فرار کنم و در یک دادگاه مدنی ازدواج کنم؟ یا تسلیم شوم؟
جنگ‌های ملت‌ها و جنگ‌های قلب‌ها معنایش درد‌، تنهائی و اشک است.
قبل از اینکه طارق به مبارزین ملحق شود او یک دانشجوی عادی بودکه سرگرم بازی با تیم کریکت بود. 
تغییر فکری او مرا یاد عاصف یک دوست مدرسه که برای چند سال به مبارزین ملحق شد و بعدا دوباره به زندگی عادی بازگشت می‌اندازد.
من او را از دوران مدرسه در اوایل دهه90 میلادی ندیده‌ام.  یادم می‌آید که با عاصف در یک عکس دسته‌جمعی یادگاری در جلوی مدرسه گرفتیم.
در عکس‌هایی که در آلبوم خانوادگی دارم من که 15سال دارم در کنار عاصف در یک باغی در مقابل مدرسه شبانه‌روزی 
ایستاده‌ام. 
ما در همان خوابگاه با هم بودیم و در همان تیم والیبال بازی می‌کردیم.
عاصف آدم شیک‌پوشی بود. به‌خاطر کفش‌های کماچی و توجه خانم‌ها به او من حس حسادتم تحریک می‌شد. 
کماچی کفش‌های ورزشی روسی بود که مبارزین پوشیدن آنها را به مد روز تبدیل کرده 
بودند.
نوجوانان کشمیری در اوایل دهه90 میلادی نه از چه گوارا و مالکوم ایکس بلکه از مبارزین کشمیری که سبک‌های جدیدی را در جنگ ارائه می‌دادند الگوگیری و تبعیت می‌کردند.
مبارزین کفش‌های کماچی می‌پوشیدند بنابراین بچه‌های کشمیری هم کفش‌های کماچی می‌خواستند، مبارزین سنگ‌های نگین انگشتری را با گلوله جایگزین می‌کردند پس بچه‌های کشمیری هم باید همین کار را می‌کردند.
یک رشته تزیینات نظامی نیز به میدان آمد و مد روز شد.
 سنت صوفی‌ها مبنی بر به گردن انداختن طلسم نیز رواج یافت.
 به زنجیر طلسم پوکه گلوله کلاشینکف هم اضافه می‌کردند. 
عاصف هم یک کفش کماچی‌، یک انگشتر گلوله‌ای و یک پوکه گلوله طلسم داشت. او خیلی خونسرد بود.
من در اوایل اوت سرینگر را به مقصد دیدن عاصف در روستایشان به طرف جنوب ترک کردم.
مطمئن نبودم آیا او در آنجا هست یا نه. 
من حتی شماره تلفنش را نداشتم. اتوبوس از روستاهای بی‌شماری گذشت و یک ساعت بعد در یک ایست بازرسی نظامی نزدیک روستایش توقف کرد.
من طبق معمول دست‌هایم را بالا بردم‌، اوراق هویتم را نشان دادم و گفتم که از سرینگر می‌آیم تا دوستی را ملاقات کنم. 
بازرسی بدنی احراز هویت سؤالات بی‌ادبانه و تحقیر‌آمیز مثل مسواک زدن عادی شده
بود.
سربازان اجازه عبور به ما دادند.
 اتوبوس به طرف جلو حرکت و در میدان روستا توقف کرد.
 من از ایستگاه اتوبوس قدم‌زنان به طرف یک بقالی حرکت کردم. دو پسربچه که در حال 
پرسه زدن در مقابل مغازه بودند داوطلب شدند خانه عاصف را به من نشان دهند. با کمی جست‌وجو به خانه او رسیدیم. در زدم: 
- عاصف خانه است؟
- شما کی هستی؟
خوش و بش کردیم‌، خودم را معرفی کردم.
 پدر عاصف گرم گرفت و مرا به داخل خانه راهنمایی کرد.
او گفت: ببخشید مطمئن نبودم که شما کی هستید. بالاخره باید مواظب بود.
 ما در اتاق فرش شده با قالی نشستیم. عکسی از مکه و عکس چند اسب روی دیوار چسبانده شده بود. 
- عاصف به ملاقات عمویش در روستای دیگری رفته است . هیچ تلفنی در روستا نبود.
 پدرش دو پسر بچه را دنبالش فرستاد تا او را خبر کنند.
- ما پارسال یک اتاقک تلفن برای همه روستا گرفتیم اما اکنون کار نمی‌کند. 
- چه اتفاقی افتاد؟
- مبارزین فکر کردند این تلفن می‌تواند حضور و موقعیت آنها را به ارتش گزارش کند بنابراین اتاقک را منفجر کردند.
 در کنار این اتاقک خانه‌ای بود که آن هم آسیب دیده بود به‌طوری‌که نیمی از اعضای خانواده کشته شدند. 
 بعد از آن دیگر هیچ‌کس راجع به داشتن تلفن فکر هم نمی‌کند.