خرمشــهر
قصه از توست.
ای همنفسِ آفتاب و همنوای دریا!
تو همان عروس خرمدلی که شرجیِ تنش، آغوش لنجهای تشنهی امواج بود.
همان که جاشوهای جوانش را روی اقیانوسِ دامانش مینشانْد و از دلاوری برایشان میخوانْد.
چرخ فلک اما روی مدار ظلم ایستاد.
دست چپاولگرِ دشمن در قلب تو فرو رفت.
شانههایت را به خون افکند.
چشمهایت را بارانی کرد.
سوگ سیاووشانت دلها را لرزاند.
اما ناگاه در هیاهوی خون، دستی درفش پیروزی را برافراشت.
غیرت شکوفا شد.
صبح کامروایی رخ نمود.
و نام توای خرمشهر، در قله زمان درخشید.
فاطمه فروغیفرد