گمگشته
گوشه چادرم روی سنگفرشهای حرم کشیده میشود. هنوز باور نکردهام که گمشده؛ به دنبالش میگردم. نگاهم به نگاه پیرزنی میافتد. او هم چشمانش مثل من سرخِ سرخ است.
با بغض میگویم: «گمگشته...»
پیرزن با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک میکند. «آره مادر، شنیدم. دعا کن پیدا بشه.»
ناگهان بلندگوها به صدا میآیند و خبر از گمشده میدهند: «شهید جمهور در کوههای ورزقان پیدا شد.»
ملیحه شکاری