روزی که خادمالرضا به قلب دانشجویان آمد...
در روزی که دانشگاه تهران پر از التهاب و امید بود، دخترکی معلول با نامهای در دست، راهی شد تا صدایش را به رئیسجمهوری برساند که آمده بود تا بشنود. آن روز شهید آیتالله رئیسی برخاست و وعدهای داد که ناتمام ماند، تا روزی که دیدارشان در قیامت رقم بخورد.
پاییز سال ۱۴۰۱، دانشگاه تهران در هالهای از رنگهای زرد و نارنجی فرو رفته بود. برگهای پاییزی زیر پای دانشجویان خشخش میکرد و نسیم خنک آذرماه، پرچمهای روز دانشجو را در صحن پردیس مرکزی به اهتزاز در میآورد. شانزدهم آذر آن سال، نه صرف یک مراسم، که تجلی روح پرسشگر و پرشور جوانان ایران بود.
در هنگامهای که فضای سیاسی و اجتماعی کشور در تلاطم بود و ابرهای ابهام بر آسمان اندیشه سایه افکنده بود، همه نگاهها به دانشگاه تهران معطوف شده بود؛ جایی که آیتالله سید ابراهیم رئیسی، رئیسجمهور ایران، قرار بود حضور یابد.
گمانهزنیهایی مطرح بود که شاید این مراسم به دانشگاهی در شهری آرامتر منتقل شود تا از التهاب پایتخت کاسته گردد. اما آیتالله رئیسی، که از محله نوغان مشهد تا مسند ریاستجمهوری با شجاعت و اخلاص راه پیموده، گفته بود: «دانشگاه تهران». وی آگاه بود که این مکان، قلب تپنده اندیشه و آموزش ایران است؛ جایی که برای شنیدن صدای ملت، باید در آن حضور یافت و با جوانان به گفتوگو نشست.
دانشجوی دانشگاه تهران هنوز شور آن روز را در خاطر دارد؛ میگوید: سالن آمفیتئاتر مملو از دانشجویان از هر طیف و اندیشهای بود. همه در انتظار بودند تا ببینند رئیسجمهور چگونه با این فضای پرشور روبهرو خواهد شد.
هنگامی که درهای سالن گشوده شد آیتالله رئیسی با عبا و عمامهای که نشانه سادگی و معنویت او بود، قدم به سالن نهاد، سکوتی ژرف فضا را فراگرفت. گویی زمان برای لحظهای متوقف شده بود. وی پشت تریبون ایستاد، نه بهسان مقامی که صرفاً سخنرانی میکند، بلکه همچون پدری که برای شنیدن درددل فرزندانش آمده است. از مسائل اقتصادی سخن گفت، از نقدهایی که بر دولت وارد بود و از امیدی که به همت جوانان برای ساختن آیندهای روشن شده بود.
هنگامی که دانشجویی با صدایی رسا پرسید: «چرا مشکلات همچنان پابرجاست؟»، وی تأمل کرد، نگاهی پرمهر به او افکند و گفت: سخنت را میفهمم. ما در تلاشیم، اما این راه دشوار است. شما نیز همراه ما باشید... سالن از کفزدنهای پرشور به لرزه درآمد.
اما لحظهای که آن روز را جاودانه ساخت، نه در سخنان بود و نه در پرسشها. در گوشه سالن، بانوی معلولی ایستاده بود. فاطمه کیانی، دانشجوی دکتری اقتصاد، با پایی که از درد رنج میبرد، نامهای در دست داشت؛ نامهای سرشار از دغدغههایش از دشواریهای معلولان تحصیلکرده تا زخمهای اقتصاد کشور. همه نگاهها به سوی او چرخید. فاطمه با دشواری گامی به پیش نهاد، مصمم به تقدیم نامهاش به رئیسجمهور. آیتالله رئیسی از جای خودش بلند شد. با وقاری که از ایمان و اخلاص سرچشمه میگرفت، به سوی فاطمه گام برداشت. سالن در سکوتی عمیق فرو رفت. فاطمه نامه را با احترام تقدیم کرد و رئیسجمهور آن را با مهربانی پذیرفت.
فاطمه بعدها گفت: گمان میکردم باید خود را به ایشان برسانم، اما ایشان به سوی من آمدند. لبخندشان سرشار از محبت بود، گویی حقیقتاً در پی آن بودند که جهانی بهتر برای امثال من بسازند.
آیتالله رئیسی به فاطمه وعده دادند که پس از پایان سفرهای استانی، نشستی برای شنیدن کامل سخنانش ترتیب دهند. اما سفرهای ایشان، از دشتهای سیستان تا قلههای کردستان، آکنده از خدمت بیوقفه به مردم بود. فاطمه منتظر ماند، نه با یأس، بلکه با ایمانی راسخ به مردی که قلبش برای ملت میتپید. تا اینکه در سیام اردیبهشت ۱۴۰۳، آسمان ورزقان خبری جانگداز آورد. بالگرد حامل رئیسجمهور و یارانش در مه گم شد و ایران در سوگ فرو رفت. فاطمه، در مراسم تشییع، در برابر تابوت خادمالرضا ایستاد.
با چشمانی تر، نجوا کرد: وعده داده بودید پس از سفرهای استانی با هم گفتوگو کنیم. اکنون که در این دنیا میسر نشد، وعده دیدارمان به قیامت بماند. شفاعتم کنید، که من و بسیاری دیگر به دستگیریتان محتاجیم.
آن روز شانزدهم آذر، آیتالله رئیسی نهتنها رئیسجمهور، که خادمی بود که به قلب طوفان آمد و نشان داد میتوان در اوج منزلت، فروتن بود.
یکی از دانشجویان میگوید: آن روز دریافتیم ایشان نهصرف یک مقام، بلکه شخصیتی بودند که حتی در برابر تندترین نقدها، با گوش شنوا و لبخند پاسخ میدهند.اکنون که آیتالله رئیسی در میان ما نیست، یاد آن روز چون گوهری در سینه دانشگاه تهران میدرخشد.
فاطمه همچنان متن نامهاش را در ذهن حفظ کرده است، نه به عنوان دل نوشتهای ساده، بلکه بهسان یادمانی از مردی که به او آموخت امید هرگز خاموش نمیشود. چراکه نام رئیسی در قلب ایران زنده است، چون شعلهای که هیچ پاییزی توان خاموش کردنش را ندارد.