کد خبر: ۳۱۰۷۴۰
تاریخ انتشار : ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۱:۴۳
نیمه پنهان کشمیر- 53

درگیری یک خانواده کشمیری با سربازان 

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
مردم معمولا از سربازان می‌ترسیدند اما من آن روز توقف نکردم تا اینکه به خانه‌ای رسیدم که درگیری درآن جریان داشت. 
او سربازان و اخوانی‌ها را در همه طرف مشاهده کرد.(اخوانی‌ها در واقع خائنان و مزدوران کشمیری هستند که به دلایل مختلف به ویژه مالی جذب ارتش هند می‌شوند).
آنها به یک خانه ویلایی تیراندازی می‌کردند. شمیمه در حیاط خانه همجوار پسرهای دستگیر شده را مشاهده کرد.
او گفت: من بلال را از مسافتی دیدم اما شفیع آنجا نبود. 
او آهی کشید و از پسر جوان‌ترش خواست برای او آب بیاورد. او به داخل دوید و چند لحظه بعد با یک لیوان مسی پرآب بیرون آمد. 
شمیمه آب را نوشید‌، لیوان را زمین گذاشت‌، سبزی‌ها را کنار گذاشت گویی برای جنگ آماده می‌شود.
- من به طرف بلال دویدم‌، یک دستش را گرفتم و با او از آنجا بیرون آمدم.
در این حال بلال مادرش را بغل کرد و گفت: سربازان شفیع را با یک مین در دستانش به داخل خانه‌ای که مبارزان در آن بودند فرستادند. 
یک سرباز با قنداق تفنگ ضربه‌ای به شمیمه وارد کرد و بلال را به طرف خودش کشاند.
ولی او سر سرباز داد کشید و دوباره دست‌های بلال را گرفت.
بلال گفت: بگذار بروم مادر آنها تا الان باید شفیع را به قتل رسانده باشند بگذار من هم بمیرم. 
سرباز دست بلال را محکم‌تر گرفت و می‌خواست او را با خودش ببرد.
شمیمه گویی یخ زده بود فقط صحنه‌ها را تماشا می‌کرد. 
سرباز هندی یک مین را در دستان بلال قرار داد و او را به‌ طرف خانه هل داد. آتشباری همچنان ادامه داشت.
شمیمه جرعه آب دیگری از لیوان مسی نوشید و عرق‌های سر و رویش را پاک کرد و ادامه داد: وقتی دیدم بلال به هنگام گرفتن مین دستانش می‌لرزد چیزی قلب مرا ربود. پاهایش داشت سست می‌شد و داشت روی زمین می‌افتاد.
 من به جلو پریده و خودم را روی بلال انداختم.
او مین را از دستان پسرش گرفت و او را در آغوش کشید. 
3 سرباز و یک افسر آنها را محاصره کرده و از او خواستند که پسرش را رها کند.
او در مقابل افسر ایستاد و در حالی‌که مین دستش بود خطاب به او گفت پسرش را رها کند و به‌جایش او را به داخل بفرستد.
- من مین را در دستم نگه داشته بودم و از افسر ارتش خواستم مرا منفجر کند.
او دوباره ساکت شد و پس از چند لحظه ادامه داد: سپس افسر به سربازانش دستور داد اجازه دهند ما برویم. 
من بلال را بغل کردم. همچنان‌که قدم زنان از آنجا دور می‌شدیم مشاهده کردم آنها یک مین را به‌دست پیرمردی داده و او را به داخل خانه هل دادند.
آن شب آنها نخوابیدند. 
شمیمه بلال را در آغوشش گرفته بود آنها برای شفیع اشک می‌ریختند.
شوهر شمیمه که در آنانتناگ مانده بود پس از شنیدن حادثه صبح روز بعد به خانه رسید. همسایه‌ها به او گفتند که پسرش در جریان تیراندازی کشته شده است. سه روز پس از آنکه شفیع به خاک سپرده شد خانواده‌اش برای او مراسم سوگواری برپا کردند. 
چنان که سنت کشمیری‌هاست سه روز در خانه شمیمه غذا پخت نشد. همسایه‌ها برای آنها می‌پختند. روز چهارم آنها برای همسایه‌ها پخت کرده و از روحانی روستا دعوت کردند تا برای شادی روح شفیع دعا کنند. شمیمه در حالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: ما غذا را با چوب‌هایی که شفیع آخرین بار به خانه آورد پختیم. ضجه و ناله‌ای از آن طرف ایوان بلند شد‌، بلال پسر13 ساله شمیمه هق‌هق ‌گریه می‌کرد.
 مادر ضمن در آغوش کشیدن او را نوازش کرده می‌گفت: من این‌جا هستم تا برای بلال کار پیدا کنم.
او سپس هوکایی (قلیان کشمیری) را روشن کرد و آن را به بلال داد گویی یک پستانک به او داده است. 
بلال پک عمیقی به قلیان زد و من ‌هاج و واج 
به او خیره شده بودم.
شمیمه به من گفت: او (بلال) از نظر روانی وضعیتش به‌هم ریخته است. او در همان مدرسه شفیع درس می‌خواند. بعضی وقت‌ها از کلاس خارج می‌شد و در خانه‌ای که شفیع در آن کشته شد اوقاتی را ‌گریه 
می‌کرد.
وضعیت او بدتر و بدتر شد به‌طوری‌که از رفتن به مدرسه امتناع کرد و پس از آن هم به کشیدن سیگار روی آورد.
من او را به «عیش مقام» آرامگاه زین شاه صاحب بردم. از آنجا برایش دعا کردم. او بهتر شده است اما هر وقت اسم شفیع می‌آید او بر آشفته می‌شود. کدام مادر هوکا (قلیان) به‌دست پسرش می‌دهد؟ اما من مجبورم‌، او را آرام می‌کند.
بعد از آنکه دوران سوگواری تمام شد شمیمه و خانواده‌اش جنگ روزانه‌شان را با زندگی شروع کردند. 
بلال دوباره به سر درس و مشق و مدرسه برگشت. شمیمه به کارهای خانه رسیدگی می‌کند و مجید شوهرش هم هر صبح برای فروش شیرینی به شهر می‌رود. 
یک ماه بعد یکی از همسایه‌های باسوادشان به آنها گفت با مراجعه به دستگاه‌های دولتی می‌توانند در مورد غرامت مالی و همچنین پیدا کردن کار برای بلال اقدام کنند. 
مجید و بلال درخواست‌های مورد نیاز را برای دریافت غرامت به جریان انداخته و هر روز برای پیگیری کارهایشان بین ایستگاه‌های پلیس و دفتر مدیریت منطقه‌ای‌، معاون کمیسیونر جایی که پرونده غرامت در آنها پردازش می‌شود در رفت و آمد 
بودند. 
از ژوئن 2001 بلال و مجید حضور هفتگی در دفتر معاون کمیسیونر داشتند. 
کارکنان روند پرداخت غرامت همواره جواب‌های سرکاری به آنها می‌دادند. 
«هفته دیگر بیا»، هنوز نوبت شما نشده است». هفته دیگر آنها شنیدند که اقدامات دولتی در مورد پرداخت غرامت‌ها تا اطلاع ثانوی به حالت تعلیق در آمده است.
ماه قبل یکی از کارکنان به مجید گفته بود شماره سریال ما 400 است و این هفته به 600 رسیده است. 
شمیمه به من گفت: چرا با مجید ملاقات نمی‌کنی؟ او همیشه در پیاده‌روهای ایستگاه اتوبوس «آچبال» در آنانتناگ نزدیک یک میوه‌فروشی است. از هر مغازه‌دار بپرسی او را به شما معرفی می‌کنند‌، او بیشتر راجع به پرونده می‌داند. 
من قول دادم که به ملاقاتش بروم. او مرا تا دم در مشایعت کرد. قبل از خداحافظی او ایستاد و با چشمان بی‌احساس و اشکبارش به من نگاه کرد.
شمیمه گفت: در طول مصاحبه می‌خواستم چیزی به شما بگویم. امیدوار بودم که حادثه وحشتناک دیگری را در خانواده‌اش برایم تعریف نکند. 
او دست‌های مرا گرفت و گفت: تو نمی‌دانی پسر جان اما تو مثل شفیع من هستی، اگر او امروز زنده بود مثل دو برادر دوقلو بودید.
نمی‌دانستم چه جوابی بدهم‌، من پایم را به‌ طرف کوچه گذاشته تا اینکه به جاده اصلی رسیدم...