کد خبر: ۳۱۰۵۸۳
تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۲:۵۹
نیمه پنهان کشمیر- 52

داستان‌های مبهم و پیچیده درباره کشمیر

 
 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
ایوب یک کاری در اداره توسعه روستایی به‌دست آورد و یک سال بعد ازدواج کرد. 
زندگی روزمره ادامه یافت. در صحبت‌های خانوادگی راجع به گلزار زیاد حرف زده نمی‌شود اما حضور نامحسوس او همیشه احساس می‌شود. مدارس بعد از تعطیلات زمستانه باز شدند.
 صبح‌های ماه مارس که توأم با سر و صدای بچه مدرسه‌ای‌هایی است که از مقابل خانه عبور می‌کنند واقعا تماشایی است.
سربازان در سنگرهای نزدیک خانه ما به ندرت می‌خندند. 
با ذوب شدن برف‌های زمستان در خط کنترل روزنامه‌ها به‌زودی اخبار و گزارش‌هایی را درمورد عبور مبارزان از کشمیر تحت کنترل پاکستان به کشمیر تحت کنترل هند منتشر خواهد کرد.
آرایشگر حراف محله در حالی‌که مدام سخن‌چینی می‌کرد و سیگار می‌کشید دو ساعت برای اصلاح سر من وقت صرف کرد. 
او قوه تخیل بسیار بالایی داشت.
 در اوایل زمستان انفجار مینی با هدف انهدام خودرو زرهی نزدیک مغازه‌اش صورت گرفت.
او دست مرا گرفت و گفت: بشارت‌، در اثر انفجار‌، شیشه‌ها شکسته و صدای خیلی وحشتناکی به هوا بلند شد. فکرکردم مرده‌ام بعد ظرف چند ثانیه فرشته مرگ را در حالی‌که دفترچه‌ای در دستش داشت دیدم. توی آن دفترچه اسامی مردگان نوشته شده بود.
نام من درآن نبود از این رو من یک سیگار روشن کردم. می‌دانستم که دیگر آسیبی به من وارد نمی‌شود.
سرم را تکان دادم و از خدا و پیامبرش سپاسگزاری کردم.
 از او پرسیدم آیا دفتری که درآن اسامی مردگان نوشته شده بود به زبان انگلیسی بود یا اردو؟  
 او گفت: البته که اردو بود‌، می‌دانی که من نمی‌توانم انگلیسی بخوانم.
از مغازه بیرون شدم تا از بقالی قهوه بخرم. او فریاد زد موهای تو آشفته و درهم و برهم است. من هم گفتم بهتره فردا داستان‌های بهتری برایم تعریف کنی.
داستان‌ها! داستان‌های خوبی در مورد کشمیر وجود ندارند.  در این‌جا فقط داستان‌های مسئله‌دار، مبهم و پیچیده و حل نشده وجود دارند. 
من اغلب داستان‌هایی را در مورد خانواده‌هایی که عزیزانشان را در مناقشه از دست داده و بلاهایی که سرشان آمده بود و یا کسانی که وضعیت مالی مناسبی نداشتند و برعکس کسانی مثل خانواده گلزار که ارتباطاتی داشتند و کارهایشان به‌راحتی پیش می‌رفت می‌شنیدم.
 من همچنین داستان‌هایی را در مورد خانواده‌هایی که به‌خاطر مرگ بچه‌هایشان دنبال غرامت از دولت بودند و به همین خاطر ماه‌ها در ادارات دولتی سرگردان می‌شدند می‌شنیدم. 
یکی از این داستان‌ها راجع به شمیمه بود که در روستای نسبتا دور از روستای ما زندگی می‌کرد.
یک دوست به من گفت باید حتما او (شمیمه) را ملاقات کنی.
شمیمه در روستای «لارکیپورا»  حدود30 کیلومتر جنوب روستای ما زندگی می‌کرد.
 ظرف نیم ساعت با خودرو به آنجا رسیدم.لارکیپورا خانه‌های شلوغ و پرازدحامی داشت و اکثر جمعیت آن مزارع گندم داشتند اما فجایع آن از چشمان مردم عادی مخفی مانده بود.  من قدم‌زنان راهی را در پیش گرفتم که به یک در آهنی ختم می‌شد. 
آن طرف در‌، یک زن میانسال که یک فران (لباس محلی کشمیری ) کهنه پوشیده بود دیده می‌شد. او روی ایوان نشسته بود و داشت یک نوع سبزی محلی پهن برگ به نام «‌هاخ» پاک می‌کرد. 
پسربچه‌ای هم در کنارش نشسته بود. وقتی وارد حیاط خانه شدم او از سبد حصیری سبزی‌ها را کنار گذاشت و از جا بلند شد. 
- من شمیمه هستم.
من روی ایوان سنگفرش شده رو‌به‌روی او نشستم. پسر بچه 13 ساله‌ای هم در آن طرف ایوان مستطیل‌شکل در جوار یک قلیان نشسته بود.
شوهر خواهر شمیمه هم به جمع ما اضافه شد. او هم پشت سبد پر از سبزی نشست.
 شمیمه یک برگ سبزی را گرفت و آن را پاره کرد و گفت: 11 مه 2001 بود.
من شگفت‌زده شدم که مردم چگونه تاریخ دقیق اتفاقات ناگوار در زندگی‌شان را به یاد دارند‌، من همچنین تاریخ دقیق انفجار مین که والدینم زنده ماندند را به یاد دارم  14 مه 2001.
شمیمه گفت: من کته گوجه فرنگی با برنج پخته بودم و منتظر بودم شفیع برای نهار به خانه بیاید. شفیع پسر17 ساله شمیمه کلاس دهم متوسطه بود که در مدرسه دولتی در«قبامارگ» نزدیک دهکده که به‌خاطر آرامگاه یک صوفی والامقام مشهور است‌، درس می‌خواند.
وقتی من آرامگاه را به زبان آوردم او تاکید کرد بله مدرسه درست نزدیک آرامگاه قرار دارد. پسر دیگر او بلال در کلاس نهم درس می‌خواند و شوهرش هم مجید ضمن کارگری میوه‌های خشک‌شده را در ایستگاه اتوبوس آنانتناگ می‌فروخت. در صبح 11 مه 2001 شفیع برای تقویت درس‌هایش در فیزیک و شیمی به نزد دو معلم در روستاهای همجوار رفت. این در حالی بود که پدرش از او خواسته بود که در ایستگاه اتوبوس به کمکش برود. او حدود ظهر به خانه برگشت‌، من از او خواستم که نهار بخورد.
 او گفت صبر کنم تا او از چوب‌بری نزدیک‌، هیزم مصرف خانه را بیاورد. بیست دقیقه بعد شفیع با یک فرغون پر از چوب به خانه برگشت. او سپس برای نماز جمعه عازم مسجد شد.
یک صدای مردانه‌ای گفت: « من شفیع را نزدیک خیابان منتهی به مسجد ملاقات کردم.»
من تازه متوجه شدم که یک پسر جوان با پیراهن قهوه‌ای و شلوار جین در آن طرف ایوان نشسته است. او دوست شفیع«مشتاق» بود. 
مشتاق گفت: «وقتی شفیع با بلال به ما ملحق شد ما 5 نفر بودیم. ما نماز نخواندیم. زیر درخت چنار کنار نشستیم و با هم صحبت می‌کردیم. ناگهان تیراندازی بین مبارزین و ارتش هند در روستای قبامارگ نزدیک مدرسه شفیع در گرفت. ما راجع به درگیری صحبت کردیم‌، فکر کردیم مدرسه ممکن است آتش بگیرد پس از آن مشاهده کردیم که کامیون‌های ارتشی از مسافت دور در حال نزدیک شدن به ما هستند».
 پسرها آنجا را ترک کردند و سریعا از راه کوچه به خانه‌های خود برگشتند.
آنها از همان مسیری که من وارد روستا شده و سپس به خانه شمیمه آمده بودم به خانه برگشتند. کامیون‌های ارتشی به تدریج نزدیک شده سپس توقف کردند اما پس از چند ثانیه به تعقیب پسرها پرداختند. 
مشتاق و یک پسر دیگر سریع می‌دویدند و فرارکردند. چهار تا دیگر از پسرها دستگیر شدند. روستاییان دیدند که نیروهای ارتشی پسرها را داخل کامیون انداخته و به‌ طرف قبامارگ جایی که درگیری ادامه داشت منتقل کردند.
شمیمه آن روز روی همان ایوان داشت برای شام سبزی پاک می‌کرد‌، همسایه‌ها با عجله به خانه شمیمه آمده و به او گفتند که ارتش شفیع و بلال را دستگیر کرده است.  ظرف چند دقیقه مادران و خواهران بچه‌های دیگر نزدیک خانه او جمع شدند. 
آنها به‌ طرف قبامارگ که دوروستا را از طریق جاده‌ای از میان مزارع خردل به هم وصل می‌کرد با شتاب حرکت کردند.
 سربازان مزارع بیرون از روستا را محاصره کردند آنها سعی کردند زنان را متوقف کنند. اما آنها عقب ننشستند و راه خود را ادامه دادند.
شمیمه اکنون سر خود را بالا نگه داشته بود و نگاهش را به افق دور دست دوخته و می‌گفت: «خدا در آن روز به من شجاعت عجیبی داده بود‌، من با هر سربازی که سعی می‌کرد مرا متوقف کند می‌جنگیدم.»