نیمه پنهان کشمیر- ۴۹
ادامه زندگی همراه با محرومیت و طردشدگی اجتماعی
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
حادثه کنان و پوشپورا همانند سربرنیتزا به یک سمبل، استعاره و خاطره ماندگار تبدیل شده است.
در اوایل دسامبر من به کوپوارا که سه ساعت با سرینگر فاصله دارد سفر کردم. در نهایت تصمیم گرفتم از کنان و پوشپورا دیدن کنم.
کوههای ستبر، کیلومترها شالیزارهای حاصلخیز و سبز شهر کوپوارا را احاطه کردهاند.البته خود شهر از نظر نظافت تعریف چندانی نداشت.
تاکسی دربستی که از سرینگر کرایه کرده بودم در محوطه خاکی ایستگاه اتوبوس پیادهام کرد. اینجا در واقع شروع شهر بود. دو ردیف مغازههای بد ترکیب سیمانی بازار اصلی شهر را تشکیل میداد. اغذیهفروشیها نیز با به نمایش گذاشتن سیب زمینیهای سرخ شده، ساندویچ و نوشابه در کنار مکانیکیها و آهنگران کار و کاسبیشان گرم بود.
من در ایست بازرسی ارتش چند قبضه مسلسل را روی کیسههای شنی در سنگرها مشاهده کردم. در یک تابلویی که از ایست بازرسی آویزان بود چنین نوشته شده بود: «فرمانده شهر کوپوارا».
حضور نظامی در اطراف شهر این عنوان را تأیید میکرد.
پسرک شاگرد راننده که لباسش به روغن سیاه آغشته شده بود فریاد میزد: «اتوبوس کنان و پوشپورا در حال حرکت است زودتر سوار شوید.» راننده اتوبوس سبز و زرد رنگ را روشن کرد.
کنان و پوشپورا 20 دقیقه از کوپوارا فاصله داشت و کرایه آن 4 روپیه بود. یک پیرمرد با ریشهای حنایی که یک کلاه گلدوزیشده روستایی به سرکرده بود دو میله آهنی دراز را به سقف اتوبوس بسته بود.
سه زن روی صندلی پشت راننده نشسته بودند. یک دختر هم که آدامس میجوید خودش را با عجله به اتوبوس رساند.
یک زوج شروع به نجوا با همدیگر کردند. دو پسر بچه مدرسهای با پیراهنهای سفید و شلوارهای سیاه پریدند توی اتوبوس. اتوبوس حرکت کرد و من در فکر رشید و موبینا و دخترشان که میخواست دکتر شود بودم.
اتوبوس در یک قهوهخانه تو راهی توقف کرد و من ضمن نوشیدن چای و روشن کردن سیگار در افکارم غرق شده بودم. این وضعیت چندان دوام نداشت.
شابیر یک مرد جوان که خودش را شاعر معرفی کرد از من پرسید: در کوپوارا چکار میکنم؟
به او گفتم که من به روزنامهنگاری پناه آوردهام.
شابیر گفت: من هم همین طور فکر میکردم، این را میتوانم از نوع کیف، دفتر یادداشتهایت بفهمم، بیشتر روزنامهنگاران مثل شما لباس میپوشند.
او عاشق تماشای اخبار بود و ایدههایی برای من داشت.
شابیر گفت: میتوانم تو را به جاهایی ببرم که شاید دوست داشته باشی در مورد آنها بنویسی.
- مثلا کجا؟
او گفت: اولین خبری که میتوانم که به تو بگویم در مورد گورستان اینجاست. بیشتر کسانی که در این آنجا آرمیدهاند نوجوانان و جوانان هستند که در درگیری با ارتش در نواحی مرزی کشته شدند.
خط کنترل از کوههایی عبور میکند که مشرف بر روستاهای مرزی شهر کوپوارا است.
شابیر افزود: پس از هر درگیری، اجساد جوانانی که قصد داشتند از مرز عبور کرده و برای آموزش نظامی به پاکستان بروند یا از آنجا برمیگشتند، از سوی ارتش هند جهت دفن در گورستان به پلیس داده میشد.
او ادامه داد: از آنجا که هیچ کس اسامی این جنازهها را نمیداند محلیهایی که قبرستان را مدیریت میکنند آنها را شمارهگذاری کردهاند، هر سنگ قبری ضمن ثبت تاریخ مرگ شمارهای هم دارد مثلا 21 و 23.
من از او پرسیدم آخرین شمارهای که شما آنجا دیدید چه بود؟
او گفت: فکر کنم 200 بود.
من از او تشکر کردم و به شابیرگفتم من بهزودی به آنجا خواهم آمد. خیلی خسته بودم به همین جهت یک تاکسی مستقیم به سرینگر گرفتم. میخواستم در خانه باشم.
فصل دوازدهم
موبینا و رشید دوران بسیار سخت محرومیت و طرد شدگی از حقوق اجتماعیشان را تحمل میکردند اما آنها با حداقل امکانات خانه خود را ساخته و اکنون دو بچه دارند که یکی از آنها آرزویش این است که روزی پزشک شود.
پروین آهنگر از یک زن خانهدار ناشناخته به یک مبارز مشهور برای تحقق عدالت تبدیل شده است.
مردان شکنجهشدهای مثل انصار زندگی جدیدی را شروع کردهاند.
حسین روند مطرح کردن مشکلاتش را با دکتر شهید آغاز کرده است و من نهایتا توانستم در مورد مردم، نقاط مختلف و موضوعاتی که از آنها فراری بودم بنویسم.
در این داستانها فضای حاکم بر آنها مرگ و نیستی بود همچنین جای پای مقاومت و ایستادگی نیز دیده میشد.
علیرغم همه این مسائل مردم زنده ماندند اما سؤال اصلی این جاست که چه تعدادی میتوانند واقعا رو به جلو حرکت کنند؟
اوایل فوریه بود زمستان هنوز رختش را از کشمیر بر نبسته بود، کوهها همچنان یخزده بودند. شانهها دیگر تاب تحمل سنگین لباسهای گرم و یک فران (لباس سنتی کشمیریها ) پشمی ضخیم را نداشتند.
رنگ بژ کنگری (منقل کوچکی که کشمیریها در زمستان برای گرم کردن خود زیر لباس میگیرند) از بس مورد استفاده قرار گرفته بود (در استفاده از کنگری استاد شده بودیم بهطوریکه آن را زیر پتو و لحاف هم روشن نگه میداشتیم) عوض شده و به رنگ قهوهای سیاه تبدیل شده بود.
کفشها به رنگ گل درآمده بودند.
پدر هنگام رفتن به سرکار پالتو سیاه سبک جناح شکلش را میپوشید. مادر بیشتر وقتها خانه بود.
مدرسهاش بهخاطر تعطیلات زمستانه 2/5 ماه بسته بود. او پیشنهاد کرد که به ملاقات عمویم که از سفر مکه آمده بود برویم.
بیشتر مسلمانان کشمیری برای سالیان سال منتظر میشوند تا به خانه خدا مشرف شوند.
مردم به سرکار میروند، خانه میسازند، بچههایشان را به مدرسه میفرستند و آنها را با ازدواج سر و سامان میدهند و وقتی وظایف دنیاییشان تمام شد با اندوختههایشان به دفاتر دولتی مراجعه کرده فرمهای سفر به حج را پر و بلیت مکه را خریداری میکنند.
سفر به مکه بیشترین سفر مسلمانان کشمیری به خارج است.
زیارت خانه خدا برای هر مسلمانی واجب است البته اگر تمکن مالی داشته باشند.
عموی من هم همه کارهای دنیاییاش را انجام داده و به همراه زنش عازم مکه شده بودند. سفرشان به آنها یک مقام معنوی تحت عنوان «حاجی» اعطا کرده بود.
سنت کشمیریهاست کسی که از سفر حج برمیگردد دوستان و آشنایان به دیدنش بروند.