دو تکه استخوان
دوزانو روی زمین نشست. نمیتوانست از او دل بکند. نُه بهار انتظارش را کشیده بود؛ نُه تابستان به یادِ او در باغ پدری گریسته بود؛ همان باغِ پُر درختی که یک دنیا خاطرة با او بودن را برایش تداعی میکرد. با او تا انتهای باغ میدوید، با او میوه میچید، با او میخندید و بیاو میگریست.
نمیتوانست از او دل بکند. نُه پاییز، زیر درختانِ پاییزی، به تنهائی قدم زده بود و نُه زمستان فقط به یاد او آدمبرفی ساخته بود. به یاد زمانی که با هم آدمبرفی میساختند و احمد میگفت: «داداش! میدونی آدم برفیا هم قلب دارن؟» او خندیده و گفته بود: «قلب!» و احمد ادامه داده بود: «وقتی بچهای از سر لجبازی خرابشون میکنه، قلبشون میشکنه...» آنوقت هردو به این حرف خندیده بودند. احمد که رفته بود، او نُه سال در پناه درختِ توتِ تنومندِ انتهایِ باغ گریسته بود، بیآن که کسی چشمهای سرخش را ببیند. حتی مادر هیچوقت نفهمید که داغ برادر، چقدر قلبش را شکست!
حالا او برگشته بود؛ اما نه آنطور که رفته بود! یادش آمد کنار نهال کوچکِ توتِ انتهایِ باغ، بر شانة برادر تکیه زده و گفته بود: «دوست دارم جنازهم توی بیابون بمونه و فقط استخوانام رو برگردونن...»
حالا او برگشته بود؛ همانطور که خودش میخواست، همانطور که قبل از رفتن گفته بود...
دوزانو روی زمین نشست. پروانة نگاهش برای چندثانیه، سمت برادر پرواز کرد؛ انگار میخواست زمان را برگرداند و تصویری از گذشتهها را به یاد بیاورد. جمجمه و استخوانهایی که با دقت کنار هم میان تابوت چیده شده بودند را از نظر گذراند. با حسرت و ناباوری از خودش پرسید: «واقعاً این استخوونای احمده؟ احمد، با اون قد و قامت چهارشونه؟ احمد، با اون چهرة شاد و لبخند گرم و چشمایی نافذ؟ احمد، با اون...» چند دقیقه به همان حال غرق شد؛ در خاطرات و حسی که میان گذشته و حال در نوسان بودند. یکی از اقوام گفت: «علی! باید دل بکنی.» اما نه! نمیتوانست از او دل بکند؛ از برادری که سالهای سال منتظر برگشتنش بود و حالا... شانههایش زیرِ بارِ غمِ او، خم شده و شکسته بود!
به یادِ برادر، مشتی خاک را برای تبرک لای دستمال گلدوزی شدهاش ریخت؛ دستمالی که با غبارِ ضریح حرم امام رضا علیهالسلام متبرک ش ده بود. وقتی چهارگوشة دستمال را گره زد، حس کرد بخشی از قلبش در آن گره بسته شد. دستمال را با احتیاط توی جیب کتش گذاشت. انگار که تمام عشق برادریاش، در این خاک نهفته بود! هرچه پدر گفت: «به علی بگویید خاکِ پیکر احمد رو سر جاش برگردونه»، گوشش بدهکار نبود. کلمات در سرش پژواک میشدند؛ نمیتوانست قبول کند. هرچه مادر با نگرانی اصرار کرده بود: «علی! شگون نداره خاک جنازه رو توی خونه بیاری.» بیفایده بود! با دلی پر درد از جا بلند شد، هیچکس نمیتوانست حس او را نسبت به برادرش، بفهمد... همان شب، در سکوتی که همهجا را فراگرفته بود، احمد به سراغش آمد! روی شاخة درختِ توتِ تنومندِ انتهای باغ، نشسته و اطرافش پر بود از پروانه! پروانههایی که در نورِ مهتاب میچرخیدند. علی با اشتیاق دست بلند کرد... دلش میخواست در آغوش بگیردش، اما دستش به بلندای شاخسارِ درخت نمیرسید! حس کرد فاصلة زیادی بینشان است! فاصلهای از زمین تا ملکوت!
احمد، با نگاهی غمگین روی از او برگرداند و دور
شد!
علی، با چشمهایی خیس، چندمرتبه صدایش زد: «احمد! احمد! داداش!»
صدایش در دل شب گم شد و درونش طنین انداخت. دوباره و بلندتر از قبل فریاد کشید: «احمد! نُه سال منتظرت بودم؛ نُه بهار، نُه تابستووون...»
ناگهان صدای برادر در گوشش پیچید: «علی، میدونی چیکار کردی؟»
هراسان و با صدایی لرزان جواب داد: «نه!»
احمد دستش را بالا آورد؛ جایِ دو تکه استخوان میان انگشتانش خالی بود! دوباره گفت: «میدونی چیکار کردی؟ دستم خیلی درد میکنه... دستم... آآآآخ دستم...»
صدایش به زنجیری از درد تبدیل شد و دورِ قلبِ علی پیچید. انگار هر «آآآآخ» گفتنش ترکشی بر شقیقههایش بود! علی حس کرد دور خودش تاب میخورد؛ تاب میخورد و در سیاهی فرو میرود! تاب خورد و چرخید و چرخید! نمیتوانست برادرش را نجات دهد! تمام آن سالهای انتظار، به درد تبدیل شد. دردی که تا عمق جانش تیر میکشید! یکلحظه دهان باز کرد و در دل شب فریاد زد...
... با فریادی بلند، از خواب پرید! قلبش بهشدت میتپید و نفسنفس میزد؛ عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. باعجله سراغ جیب کتش رفت. به دنبال پارچهای که خاکِ جنازة برادر را میانش ریخته بود، دست در جیب فروبرد!
پشت پنجره ایستاد، زیر روشنی مهتاب، با دستهایی لرزان، گرة پارچة متبرک را گشود. عطرِ حرم به مشامش خورد؛ عطرِ عود و عنبر و اسپند...
ناگهان دو تکه استخوان، میان ذراتِ خاک به چشمش خورد! غمی سنگین قلبش را فشرد. دستهایش سست شدند و شانههایش پایین افتادند. مبهوتِ استخوانها زیر لب گفت: «این استخونایِ یکبند انگشته!»
آه عمیقی کشید و لبش را به دندان گرفت. نمیتوانست درد و اندوهی راکه در دلش انباشته شده بود، تحمل کند!
فکر کرد فردا، قبل از خاکسپاریِ احمد، باید این خاک را به تابوت برادرش برگرداند. حالا وقت آن رسیده بود که از او دل بکند... وقت آن رسیده بود که این دردِ بزرگ را بپذیرد. چشمهایش سوختند و اشک پهنای صورتش را پُرکرد. نجواکنان گفت: «انا لله وانا الیه راجعون...»
با الهام از خاطرة برادر شهید احمد عکاس مصور
نویسنده: مریم عرفانیان