نیمه پنهان کشمیر- ۴۴
شکنجه کسانی که شعار نمیدادند «زندهباد هند»!
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
هر نفر یک پتوی سیاه زمخت برای خواب داشت. پتوها پر از شپش بودند بهطوریکه ما به آنها «پتوهای شپشی» میگفتیم.
گوشه اتاق توالتشان بود و آنها مجبور بودند برای رفع حاجت آنها را در کیسههای نایلونی گوشه اتاق گذاشته و سپس در سطل زباله بیندازند. هر زمان که یک نفر میخواست از توالت استفاده کند 2 نفر دیگر پتویی را بمانند یک پرده در مقابلش قرار میدادند تا او کمی حریم خصوصی داشته باشد. بقیه هم به کف اتاق زل میزدند.
به هنگام خواب، بهخاطر کمبود جا شفیع و همسلولیهایش مثل مردهها روی زمین دراز میکشیدند.
در طول شب زندانیان بهخاطر حشرات موذی از جمله شپش بلند میشدند داد و هوار راه میانداختند و سعی میکردند دوباره بخوابند و این دور باطل ادامه داشت.
برخیها علیرغم آنکه چراغها همیشه روشن بود سعی میکردند به هر نحوی که شده بخوابند.
- طی بازجوییها مرا مجبور میکردند که به لامپهای روشن نگاه کنم. حتی در اتاق ما نور این لامپها چشم مرا میسوزاند همهاش دنبال تاریکی بودم. تاریکی هم آمد، من بیناییام را از دست
دادم.
علیرغم آنکه عینک هم میزدم چشمانم از کار افتاده بودند.
پس از آزادی از زندان پزشکان عمل جراحی را تجویز کردند تا بیناییام را برگردانند.
- چرا این عمل را انجام ندادی؟
- بهخاطر اینکه پول عمل را نداشتم.
او هیچ جا نتوانست کاری برای خودش دست و پا
کند.
در تابستان او روی یک گاری چوبی در لال چوک لباسهای دست دوم میفروخت. در زمستان هم او همراه برادرش به کلکته میرفت و بهطور کمیسیونی شال کشمیری میفروخت.
خانوادهاش از او میخواستند که ازدواج کرده و زندگی جدیدی را شروع کند.
آنها دنبال دختری میگشتند که با او ازدواج کند اما هیچکس به مردی که بهخاطر فعالیتهای گذشتهاش به زندان رفته و آهی در بساط ندارد دختر نمیدهد.
برادرش خانواده مسلمانی را در منطقه فقیرنشین کلکته میشناخت که صاحب دختری بودند که چشمان لوچی داشت و هیچکس حاضر به ازدواج با او نبود.
خانواده او خوشحال بودند که شفیع بالاخره با دخترشان ازدواج کرده است و این دختر اکنون پشت پرده بود و از ما میخواست آیا چای دیگری میخواهیم یانه؟
شفیع گفت: او حامله است و من باید او را برای تولد بچه به کلکته ببرم.
شفیع مستمری ماهیانهای به مبلغ 1000 روپیه از یاسین مالک رهبر جبهه آزادیبخش جامو و کشمیر دریافت میکرد که زندگیاش را بهسختی تامین میکرد.
- من از سایر رهبران کشمیری هم تقاضای کمک کردم. من به آنها گفتم من به این خاطر اینجا هستم که جوانیام را در خدمت جنبش گذراندهام اما آنها مرا ناامید کردند.
برخی از رهبران جدایی خواه کشمیری به من گفتند دلایل و شواهد مبارز بودن و دورانی که در زندان بودم را ارائه کنم.
- آنها از پولهایی که از این طرف و آن طرف به جنبش سرازیر میشود خانههای مجلل و ماشینهای بزرگ خریداری میکنند اما حاضر نیستند به آنهایی که زندگیشان بهخاطر آرمانشان نابود شده است کمک کنند.
شفیع به شدت عصبی شده و مرتب سیگار میکشید.
- پس از این حرفها دیگر بهسراغ آنها نرفتم. هیچکدام از این رهبران بجز یاسین مالک وضعیت مبارزینی که دستگیرشده بودند را درک نمیکردند. آنها اصلا نمیتوانند تصور کنند که شکنجه چیست؟
او چایش را تا قطره آخر خورد و دوباره سیگار دیگری روشن کرد.
داشتم با خودم راجع به رهبران جدایی طلبی فکر میکردم که از خانههای مجللشان به جماعت روزنامهنگاران بیانیه و اعلامیه صادر میکنند.
داشتم به این فکر میکردم که چگونه عناصر امنیتی و حفاظتی آنها از میان پلیس و نیروهای شبه نظامی هند انتخاب و گزینش شدهاند.
داشتم به این فکر میکردم که ماشینهای «امباسادور» آنها که سیاستمداران و دولتمردان هندی ترجیحا از آن استفاده میکنند چگونه شبیه دشمنان عقیدتی آنها از ایالت شده است؟
آنها در مورد فداکاری مردم کشمیر صحبت میکنند. آنها در مورد مبارزات آزادیخواهانه حرف میزنند. شفیع یک زمانی به آنها اعتقاد و اعتماد داشت ولی اکنون از آنها مأیوس شده است. تناقض در زندگی او و آنها تکاندهنده است.
او دست مرا گرفت و تکرار کرد: آنها نمیتوانند حتی تصور کنند که شکنجه شدن به چه معنا و مفهومی
است؟
او میخواست که من بدانم آنها (شکنجهگران) شما را وادار میکردند که روی یک صندلی بنشینید سپس شما را با طناب به صندلی میبستند. یک سرباز گردن شما را نگه میداشت، دو سرباز دیگر پاهای شما را در جهت مخالف میکشیدند و سه سرباز دیگر یک غلتک بتونی سنگینی را روی پاهای شما میکشیدند سپس سؤال میکردند و اگر جواب نمیدادید پایتان را با سیگار میسوزاندند.
او برای چند لحظه ساکت شد و ناگهان مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد گفت: بدترین تجربه در پاپا-2 شکنجه روحی و روانی بود.
آنها ما را وادار میکردند صبحها و عصرها بگوییم «زنده باد هند». اگر امتناع میکردید مورد ضرب و شتم قرار میگرفتید. وضعیت سختی بود همه این شعار را میدادند بحز احسان دار (فرمانده ارشد حزب المجاهدین). او سپس سکوت کرد.
- نمیتوانم در مورد او صحبت کنم، من را از خود بیخود میکند.
شفیع پیشنهاد کرد من با انصار یک مبارز دیگری که در پاپا-2 بوده صحبت کنم. انصار در مورد شکنجه و آنچه که بر سر مردم آمده حرفهای زیادی برای گفتن دارد. مطمئن نبودم که آیا باید با انصار ملاقات کنم یا نه. میترسیدم شنیدن داستانهای زجر و شکنجه همولایتیهایم یک نوع حض (گمراهکننده ) روانی در من ایجاد کند.
آیا من از روبهرو شدن با آن ترس داشتم؟ شاید نگارش این روایتها را باید در فرصت دیگری دنبال میکردم. چند روز بعد را با خودم کلنجار رفتم آیا با انصار ملاقات داشته باشم یا نه؟ در هر صورت او را در مغازه بقالی برادرش نزدیک مسجد جامع در سرینگر در یک خانه محقر پشت مغازه ملاقات کردم.
انصار مرد تنومندی بود که لباس سنتی دکمه دار برنگ بژ پوشیده بود. او در اواسط دهه 80 میلادی به یکی از سازمانهای مبارز جداییطلب کشمیری بهنام لیگ مردم پیوسته و یکی از اعضای شاخه مبارزین شده بود.
یک روز او به دیدار والدینش رفته بود که نیروهای امنیت مرزی به خانهاش یورش برده و او را دستگیر کردند.
- آنها اطلاع داشتند که من آنجا هستم. یکی از همسایگانمان خبرچین بود.
او راجع به زندانهای مختلفی که به سر برده بود صحبت کرد.
- در مورد پاپا-2 حرفی برای گفتن دارید؟
- چطور میتوانم آنجا را فراموش کنم؟ حتی گاوهای ولگرد هم غذایی که آنها به طرف ما میانداختند نمیخوردند.
او سپس یک بشقاب کیک کشمشی به متعارف کرد.
- پاپا-2 زندگی همه کسانی که آنجا بودند را نابود کرد.
بعد از آن همه شکنجه، قربانی دیگر یک زندگی طبیعی نخواهد داشت، ترس و وحشت آن همیشه با او خواهد بود.
انصار سیگاری روشن کرد و در مورد ماجراهایی که بر او رفته بود سفره دلش را بازکرد.
- آنها ما را با مشت و لگد، چماق، و تفنگ مورد ضرب و شتم قرار میدادند اما این چیزی نبود.
در صدایش هیچ حسی دیده نمیشد.
او بهگونهای صحبت میکرد که گویا دارد متنی را از رو میخواند.
- آنها ترا به محوطه بیرون ساختمان میبردند و از شما میخواستند همه لباسهایتان حتی لباس زیر را در بیاورید. سپس شما را به یک نردبان چوبی بلند میبستند و آن را در کنار گودالی مملو از نفت و روغن و پودر فلفل قرمز قرار میدادند پس از آن نردبان را بلند کرده و مثل الاکلنگ روی گودال میگذاشتند آنگاه سرتان را به طرف گودال میچرخاندند.
این وضعیت بستگی به حال و مزاجشان داشت ممکن بود یک ساعت یا نیم ساعت ادامه داشته باشد.