از پاراچنار تا دمشق؛ روایتی از عشق و شهادت
شهیدی از سرزمین عشق از تیپ زینبیون
شهدا، مرز نمیشناسند. فرقی نمیکند کجا به دنیا آمده باشند، مهم این است که دل در گرو چه آرمانی دارند. سید نقی کاظمی از پاکستان، یکی از همان عاشقانی بود که برای دفاع از حریم اهلبیت(علیهم السلام) مرزها را پشتسر گذاشت و در غربت به شهادت رسید.
از کودکی، شجاعت و غیرتش زبانزد بود. همیشه برای کمک به دیگران پیشقدم میشد، هرجا که ظلمی بود، او را میشد در صف اول دید. وقتی درگیریها بین شیعه و سلفیها در پاکستان شدت گرفت، مادرش که نگران جان او بود، او را به ایران فرستاد تا در امان بماند. اما نقی برای ماندن نیامده بود... او آمده بود تا برای روزی که اسلام به او نیاز دارد، آماده شود.
وقتی جنگ سوریه آغاز شد، با اولین فرصتی که پیدا کرد، خودش را به صف مدافعان حرم رساند. او از آن دست افرادی بود که ماندن را بر خود حرام میدانست. دوستانش میگفتند هرجا که خطر بیشتری بود، سید نقی همانجا حضور داشت.
شهادتش نیز عجیب بود؛ دستانش از بدن جدا شده بود، اما گویی هنوز هم چیزی را در آغوش داشت... شاید همان عهدی که با حضرت زینب(س) بسته بود. پس از شهادتش، دوستانش بوی عجیبی را احساس کردند، عطری که آنها را به سوی پیکر پاکش کشاند.
مادرش سالها چشمانتظار ماند، اما هر بار که نام پسرش را صدا میزد، معجزهای رخ میداد، انگار هنوز هم کنارشان بود، انگار هنوز هم نگهبان خانه و خانوادهاش بود.
سید نقی، نهتنها یک شهید، بلکه یک حجت بود. حجتی برای تمام کسانی که هنوز در تردیدند، که آیا باید از حق دفاع کرد یا نه؟ او پاسخش را با خونش نوشت.
سیدمحمد مشکوهالممالک
اینبار سفرمان به سرزمینی دور است؛ سرزمینی که قلبهایش با عشق به اهلبیت(علیهم السلام) میتپد و با یاد آنان زندگی میکند. کسی که قدم در راه دوست نهاده، مرزها را درمینوردد. با علاقه و شوق فراوان، گوش جان و قلبمان را به سخنان خواهر شهید میسپاریم تا منور و معطر به حضور برادر شهیدش شود. او با افتخار از روزهایی گفت که مادرش شاهد رشد میوه زندگیاش بود؛ روزهایی که سید نقی، همچون دیگر کودکان، قدم در راه رشد و دانایی نهاد و پا به پای دوستانش در پشت میز درس نشست تا درس ایثار و شهادت بیاموزد.
جنگ در پاکستان و نگرانی مادر
خواهر شهید از روزهایی گفت که جنگ بین شیعه و سلفیها در پاکستان شعلهور شد و مادر، نگران جان فرزندش، او را به ایران فرستاد تا مبادا شهید شود. اما سرنوشت چیزی دیگر برای سید نقی رقم زده بود؛ سرنوشتی زیبا که با کلامی از دوستش، او را تا فرسنگها دورتر، نزدیک حرم حضرت زینب(سلامالله علیها) پرواز داد. شوق رفتن، او را بیقرار کرده بود تا مهمان خان گسترده اهلبیت(علیهم السلام) شود.
با وجود علاقه و وابستگی شدید مادر و فرزندی، و با وجود آرزوهایی که مادر برای سید نقی در سر میپروراند تا پسرش را در لباس دامادی ببیند، سید نقی آرزویش را در جایی دیگر جستوجو میکرد؛ آرزویی از جنس حفاظت و نگهبانی از حریم آلالله.
اعتقاد به ولایت و لبیک به ندای ولی
خواهر شهید از اعتقاد راسخ برادرش به ولایت گفت؛ آنگاه که داوطلب میشد تا دستان یاریرسانش را تا فرسنگها برساند و به ندای ولی خویش لبیک گوید. او رفتن را بر ماندن ترجیح داد و با همکاری و صحبتهای داییاش، مادر را راضی کرد تا سید نقی را به آرزویش برساند.
پرواز تا ملکوت
خواهر شهید از پرواز برادرش گفت؛ از لحظهای که دستان سید نقی پس از شهادت از بدنش جدا شد و داییاش، امانتدار خواهر، دستان شهید را در میان چفیهای قرار داد تا به اعضای بدنش ملحق کند. اما داییاش نیز احساس کرد که وقت رفتن فرا رسیده است؛ رفتنی از جنس نور و پروازی تا بیکرانهها.
در همان شب، دوست شهید سید نقی بویی را استشمام کرد و به دوستانش گفت: «من حس میکنم؛ این بوی دوستم است.» او رفت تا رسم وفاداری و دوستی را ادا کند و پیکر دوست شهیدش را از جلوی دشمن به عقب بکشد. وقتی دوستانش به او رسیدند، متعجبانه دیدند که چگونه یکتنه این پیکر سنگین را به عقب کشانده است.
بوی معطر لباس شهید
خواهر شهید از بوی معطر لباس برادرش گفت؛ بویی که فضا را معطر به عطر شهادت و سرشار از حس حضور برادر شهیدش کرده بود. وقتی پدر و مادر برای تشیع جنازه سید نقی به ایران آمدند، دوستش پس از چهل روز، ساکی خوشبو برایشان آورد. مادر با تعجب پرسید: «این لباس کیست؟ چقدر خوشبو است!»
سوغات متبرک از حرم حضرت زینب(سلامالله علیها)
خواهر شهید از خواب داییاش گفت؛ آنگاه که عکس گنبد حضرت زینب(سلامالله علیها) را، که برادرش به عنوان سوغات متبرک به صبر و عزت و بزرگی آورده بود، در وسایلش گذاشت تا تحفه سفرش را به مادر برساند. اما پس از شهادت، داییاش این سوغات را برداشت. سید نقی به خواب داییاش رفت و از او خواست که سوغات را به مادرش بازگرداند، چرا که این سهم او بود تا صبر را از حضرت زینب(سلامالله علیها) بیاموزد و مأموریتش را به پایان برساند. پس از هجرت داییاش از این دنیا، آن سوغات متبرک به خاک سپرده شد تا به شهیدش بپیوند.
مشکلگشایی شهید
خواهر شهید از مشکلگشاییهای برادرش گفت؛ از اینکه همیشه همراه مادرش است و هرگاه مادر به مشکلی برخورد کند، تنها با صدازدن نام فرزندش، مشکلاتش حل میشود و موانع از سر راهش برداشته میشوند تا به سرمنزل مقصود برسد.
دوران کودکی و نوجوانی شهید سید نقی کاظمی
من سعدیه کاظمی هستم، خواهر شهید سید نقی کاظمی از پاکستان. برادرم در ۱۶ آبان ۱۳۷۱ در پاراچنار پاکستان به دنیا آمد. من متولد ۱۳۸۴ هستم و با برادرم پنج برادر و پنج خواهر داریم. در مجموع، ده فرزند هستیم.
یک خاطره زیبا از برادرم دارم. در یکی از عروسیهای دختر عمویمان، قرار شد برادرم ما را به باغ عمویمان ببرد تا از ما عکس بگیرد. او ما را به آنجا برد و کلی از ما عکس گرفت. آن روز خیلی خوش گذشت. با هم عکس گرفتیم و بعد از ما به صورت تکی هم عکس گرفت.
دوستان نزدیک برادرم در کودکی شعیب، سفر، گلزار و عادل بودند. او در مدرسه دولتی پسرانه درس میخواند و از کلاس اول تا دوازدهم در همان مدرسه تحصیل کرد.
فعالیتهای فرهنگی و مذهبی
برادرم همیشه در کارهای فرهنگی مدرسه و محله شرکت میکرد و به این فعالیتها علاقهی زیادی داشت. او عضو بسیج محلهمان بود و به دلیل تربیت مذهبی که از پدر و مادرم دریافت کرده بود، همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکرد.
در ماههای محرم و صفر، برادرم در حسینیه محلهمان بسیار فعال بود و در برنامههای مختلف شرکت میکرد.
شهید مدافع حرم
برادرم شهید مدافع حرم است. وقتی در پاکستان بودیم، بین شیعه و سلفیها جنگهایی رخ داد. برادرم همیشه داوطلب میشد تا به مناطق خطرناک برود، اما مادرم از این موضوع بسیار نگران بود و میترسید که او شهید شود. برای همین، مادرم تصمیم گرفت برادرم را به کشور دیگری بفرستد تا در امان باشد. با کمک داییام، برادرم به ایران آمد و اینجا شروع به کار کرد.
وقتی جنگ سوریه شروع شد، یکی از دوستانش به کارخانه او رفت و گفت: «در سوریه جنگ است. هرکس میخواهد برای دفاع از حرم برود، میتواند داوطلب شود.» برادرم به مادرم زنگ زد و گفت: «من میروم تا از حرم خواهر حضرت عباس(علیهالسلام) دفاع کنم.»
برادرم در راه دفاع از حرم به شهادت رسید. او همیشه در قلب ما زنده است و خاطراتش را با افتخار حفظ میکنیم.
اعتقاد راسخ شهید به ولایت
برادرم شهید سید نقی کاظمی، ایمانی عمیق و اعتقادی راسخ به ولایت داشت. مادرم خاطرات بسیاری از مهربانیها و فداکاریهای او روایت میکند: «سید نقی به یتیمان و نیازمندان محلهمان بسیار رسیدگی میکرد. همیشه مراقبشان بود، برایشان خرید میکرد، کارهای خانهشان را انجام میداد و از خانوادههایی که مرد خانه نداشتند و بچههای کوچک داشتند، حمایت میکرد.»
هرگاه بین شیعه و سنی درگیریهایی در پاکستان رخ میداد یا گروههایی مثل طالبان به منطقه حمله میکردند، برادرم نخستین کسی بود که داوطلب میشد به مناطق خطرناک برود. مادرم از ترس جانش، تصمیم گرفت او را به ایران بفرستد تا از گزند جنگ در امان بماند. حتی برای فرستادنش به ایران، پول قرض گرفتند تا بتوانند او را به سرزمین امنی برسانند.
مهاجرت به ایران و پیشنهاد ازدواج
وقتی برادرم به ایران آمد، با خانوادهای مهربان آشنا شد که او را مانند پسر خود نگه میداشتند. دختر آن خانواده به برادرم علاقه پیدا کرد و مادرش به مادرم پیشنهاد ازدواج داد. اما مادرم نپذیرفت و گفت: «اگر با دخترتان ازدواج کند، دیگر به پاکستان برنمیگردد و من او را از دست میدهم.» مادرم عشقش به برادرم را بالاتر از هر چیزی میدانست.
مادرم از روزهای کودکی میگوید: «سید نقی وقتی از مدرسه برمیگشت، دست من و خواهر دوقلویم را میگرفت و به گردش میبرد. ما را عمیقاً دوست داشت.»
خاطرهای دیگر از سفرههای افطار: من در آن سالها کوچک بودم و روزه نمیگرفتم، اما یادم میآید برادرم پس از خواندن نماز، دستش را به صورتش میکشید و با چهرهای نورانی به سر سفره میآمد. آن چهره آرامش بخشش هنوز در خاطرم زنده است.
سنّت سالانه: رنگآمیزی نام علی(ع) بر فراز کوه
ما در منطقهای کوهستانی زندگی میکردیم. برادرم هر سال در نوروز، نام مبارک «یا علی(ع)» را که بر فراز کوهی نزدیک روستا نوشته شده بود، با رنگ تازه بازسازی میکرد. او همراه دوستانش به آن کوه میرفت و این نام مقدس را دوباره زنده میکرد. همان نزدیکیها، زیارتگاه امامزادهای بود که برادرم همیشه برای حفظ و احترام آن تلاش میکرد.
توصیه خاص
برادرم پنجمین شهید زینبیون است. بعد دو ماه آموزش بودند، بعد دو ماه هم جنگیدند بعد از آن شهید شدند. شهادتشان هم ۱۵/۷/۹۳ بود.
مادرم برادرم را خیلی دوست داشت، بعد قبل از اینکه برود قبل از اینکه اصلاً ایران بیاید مادرم میخواست برایش زن بگیرد، یعنی مادرم آرزویش بود که برای برادرم زن بگیرد، ولی برادرم به ایران آمد، به خاطر جنگ در پاکستان او را به ایران فرستادند بعد از ایران هم که به سوریه رفت شهید شد. بعد در وصیتشان که برای برادرانم نوشتند آمده است: «من که نتوانستم آرزوی خواستم برآورده کنم که یعنی زن بگیرم، ولی شما حتماً زن بگیرید و مراقب مادرم باشید دل و آرزوی مادرم برآورده کنید و بعد راه من را ادامه بدهید.»
برادر اولم همین برادر شهیدم هستند، بعد برادر سومم زن گرفتند سه تا بچه یکدانه پسر دو تا دختر دارند.
من حس میکنم، این بوی دوستم است
برادرم در سوریه با داییام بوده با هم میجنگیدند؛ بعد که برادرم میرود شهید که میشود؛ دستانش و نصف اعضای بدنش آنجا میماند، ولی نصف بدنش گم میشود بعد داییام آنها را دستانش و بقیه اعضای بدنش را در چفیهاش بر میدارد؛ نزد خودش نگه میدارد سه روز بعد آن که دایی میخواست هجوم برود، آن روز میگوید: «من دیگر دارم فکر میکنم؛ من هم شهید میشوم.» بعد آن چفیه را که دستان برادرم در آن بوده را جایی میگذارد. خودش هم شهید میشود؛ بعد همان شب دوست بردارم شهید زینت علیجعفری دوست برادرم بوده، فرمانده بودند نصف شب حس میکند که یک بویی میآید؛ بعد به دوستانش میگوید: «من حس میکنم؛ این بوی دوستم است.» جلو میرود تا اینکه پیکر برادرم پیدا میکند؛ بعد به تنهائی از طرف دشمن آن را میآورد؛ به منطقه خودشان که میرسند پنج نفر یا هفت نفر به کمکش میروند؛ بعد آنها نمیتوانستند این پیکر را بردارند بعد به این میگفتند: «تو چه جوری یکنفره از آنجا تا اینجا این پیکر را آوردی؟!» بعد همان وقت دوست برادرم میآید میخواست برود به داییام بگوید که خبر پیداشدن برادرم را بدهد، ولی میبیند که داییام هم شهید شده است.
این لباس کی است چقدر خوشبو است
مادرم میگوید: «وقتی برادرم شهید شدند ما نیامدیم برای تشییع جنازه. ما در پاکستان ماندیم فقط مادر پدرم آمدند با خانواده داییام که داییام هم شهید شده بودند با هم آمدند، بعد این دوستان برادرم و برادر دومم اینها چهل روز بعد از تشییع جنازه برادرم یک ساکی آنجا مادرم میبیند؛ در یکی از اتاقها که پسرها از مادرم پنهان میکردند؛ آنها بعد که مادرم آن را باز میکند میبیند؛ در آن لباس خیس هست بعد مادرم میبرد آنها را پهن میکند میبیند اینها چقدر خوشبو هستند! از آنها میپرسند: «این لباس کی است چقدر هم اینها خوشبوهستند؟» آنها به او میگویند: «یعنی ما نمیخواستیم این را به تو نشان بدهیم، ولی اینها لباسهای سید مهدی هستند.» هنوز هم آن لباسها را داریم.
آن را برای مادرم آورده بودم
برادرم وسایلهای در جیبیشان هم بعد از اینکه پیکرشان را دفن کردند، یکی از داییهایم یک عکس گنبد حضرت زینب(سلامالله علیها) در آن بود که آن را داییام برداشته بود، بعد داییام در خواب یکبار در خانهمان میآید؛ بعد آن عکس را به مادرم میدهد. میگوید: «بیا این پسرت من را رها نمیکند. در خوابم سه شب است که خوابش را میبینم. میگوید: «آن چیزی که تو از وسایلهای من برداشتی، من آن را برای مادرم آورده بودم، مخصوص مادرم است آن عکس را ببر بده به مادرم و به او بگو: «وقتی از دنیا رفتی، اینها را توی قبر بگذارند با تو. » بعد داییام یکبار این خواب را میبیند، ولی عکس را نمیآورد. میگوید: «شب بعدی دوباره همین را خواب دیدم که دوباره شهید به او میگوید: «آن چیزی که تو برداشتی، امانت من برای مادرم آوردم، مخصوص برای مادرم تو برو یک چیز دیگر از وسایلم اگر میخواهی بردار، ولی آن را برای مادرم آوردم.» تا اینکه سه شب این خواب را میبیند؛ بعد آن عکس دیگر میآورد و به مادرم میدهد. عکسی که الآن دست من است درست است نه این نه عکس گنبد حضرت زینب(سلامالله علیها) عکس گنبد حضرت زینب(سلامالله علیها) را به مادر شما داده که وقتی از دنیا رفتند، آن هم در قبر برادرتان بگذارد. قبر مادرم بگذارد.
وقتی رفتی، حتماً پیشانیاش را برایم ببوس
وقتی برادرم شهید شد، مادرم که میخواست از پاکستان بیاید، یعنی برادرم چون با همه دوستانه رفتار میکرد؛ همه به او میگفتند: «وقتی رفتی، یعنی او تنها پسر تو نبوده پسر ما هم بوده وقتی رفتی، حتماً پیشانیاش را برایم ببوس.» مادرم نمیدانست که شهید شده همه به او میگفتند: «زخمی شده، تو فقط میروی او را میبینی و زیارت هم میکنی؛ بعد برمیگردی.» بعد همه به او میگفتند: «وقتی رفتی، پیشانیاش را برایم ببوس.»
بعد آن خانوادهای که برادرم را کنار خودشان نگه داشته بودند، وقتی مادرم به ایران آمد او هم برای تشییع جنازهاش آمده بود. مادر آن خانواده به مادرم گفت: «تو چرا گذاشتی برود سوریه؟ من میخواستم دختر خودم را به او بدهم با او ازدواج کند تو چرا گذاشتی برود سوریه؟» بعد آن خانم هم دستانش را حنا زده بود. میگفت: «اینها پسرت برایم حنا زده است.» برادرم خیلی حنا دوست داشت آن خانم را به زبان پاکستانی مادر صدا میکرد.
مشکلاتمان حل میشود
من همیشه با خود میگویم: «تو چهجوری دلت آمد ما را اینجا رها کنی بروی؟» بعد چون این را زیاد میگوید: «یکبارخواب دیدم، در خوابم آمد.گفت: «من که نمردهام. شهید شدم و تو هر وقت که تو به کمکم احتیاج داشته باشی، یا هر وقت که من را صدا کنی، من همانجا کنار تو هستم.» بعد یعنی در خانه یا هر جا مشکلی برای مادرم پیش میآید. میگوید: «من فقط پسرم را صدا میکنم؛ آن مشکل حل میشود.» یعنی اصلاً ما خودمان با چشمان خودمان دیدیم که وقتی یک چیزی مثلاً گم میکند تا اسم برادرم را میآورد؛ در دستش میدهد بعد این خیلی زود پیدا میکند یا مثلاً هر مشکل دیگری که داریم همیشه به ما هم میگوید: «هر وقت مشکلی دارید، حتماً برادرتان را صدا کنید.» میخواهیم کربلا برویم، در اربعین خیلی مشکل داریم، یعنی ویزا به ما نمیدهند بعد ما هم بدون ویزا میرویم؛ بعد آنجا ممکن است اصلاً ما را نگه دارند اصلاً نگذارند ما از مرز رَد شویم. بعد مادرم میگوید: «آنجا یعنی ماها را نگه میدارند.» ولی مادرم تا اسم برادرم صدا میزند؛ بعد پاسپورتش را که به آنان نشان میدهد؛ آنها اصلاً به پاسپورتش هم نگاه نمیکنند. به او میگویند: «بیا برو.» بعد میگذارند از مرز رَد شود. میگوید: «با کُل خانواده پاسپورتمان را اصلاً نگاه هم نمیکنند.» یعنی با خودش که اسم برادرم را صدا میزند؛ اصلاً مشکلاتمان حل میشود.