kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۷۰۸
تاریخ انتشار : ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۹:۲۷
نیمه پنهان کشمیر- ۲۴

سفر به سرینگر

 

نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

من شبانه یک اتوبوس به جامو گرفتم و از آنجا با هواپیما عازم سرینگر شدم. از فرودگاه هم یک ماشین دربست به خانه گرفتم. 
چیز دیگری را به یاد ندارم، تاکسی بیرون از خانه توقف کرد، ماشین‌های زیادی در اطراف خانه توقف کرده بودند. چند لحظه آنجا ایستادم به خانه‌مان و در دوردست‌ها به کوه‌ها نگاه کردم. در جست‌وجوی اطمینان خاطری از آشنایی‌ات می‌گشتم.
وارد خانه شدم همسایه‌ها، دوستان، آشنایان و اقوام دور و بر پدرم را در حیاط گرفته بودند. یک سماور و چند سینی پر از نان محلی و کیک در اطراف دیده می‌شد. مادر هم کنارش ایستاده بود.
پس از دیدن آنها گویی از یک بار سنگین رهایی پیدا کرده و از درون آرام شدم. از اینکه مجبور نبودم به خانه‌ای بدون حضور آنها قدم بگذارم از خدا سپاسگزار بودم، هیچ احساس خشمی نداشتم البته این حس در هفته‌های بعد بر من عارض شد. 
من به طرف آنها قدم برداشتم، سکوت حکمفرما شده بود، پدر خندید و از جایش بلند شد مادر سر جایش نشسته بود.
به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم چه می‌توانستم بگویم؟ وقتی والدین شما تا مرز مرگ پیش می‌روند چه می‌توانید بگویید؟ هیچ چیز نگفتم.
وقتی فرزندی که مدت‌ها دور و بَرت نیست یکباره به خانه می‌آید والدین چه حرفی برای گفتن دارند؟
ما هیچ حرفی رد و بدل نکردیم. مادر جویای آماده شدن وجاهت برای امتحانات شد. پدر در مورد سفرم پرسید. ما با هم دست دادیم. وقتی من به خانه برمی‌گردم همیشه با هم دست می‌دهیم راستش هیچ وقت با ابراز احساسات و عواطف راحت نیستم. 
ما به هم نگاه کردیم و سپس همدیگر را در آغوش کشیدیم. نیاز به گفتن چیزی نبود. ما چای نوشیدیم.
او گفت: بهتره یک دوش بگیری و لباس‌هایت را عوض کنی، بعدا با آنها نشستیم و چای خوردیم.
پدر گفت: «واقعا یک معجزه بود که ما زنده ماندیم». 
والدینم برای عروسی اقوام عمو رحمان به روستای آنها 5 کیلومتر دورتر رفته بودند.
مراسم عروسی ساعت یک بعد ازظهر تمام شد و آنها بعد ازصرف ناهار با دو تن از دختر عمه‌ها روستا را به طرف خانه ترک کردند. ماشین از روستا خارج شد و آنها در یک جاده باریک خاکی به راه افتادند. 
پدر گفت: من دو جوان را دیدم که روز قبل کنار رودخانه نشسته بودند، آنها به ما نگاه می‌کردند، مادرت به یکی از آنها اشاره کرد و گفت مثل اینکه او در دستش یک ماشین حساب دارد. خودرو ما از سرعتش کم کرد.
پدر ادامه داد: ما از روی جوی آبی که یک لوله سیمانی بزرگ در آن تعبیه شده بود عبور می‌کردیم که ناگهان صدای مهیب یک انفجار شنیده شد، موج انفجار ماشین را به تپه ماهور کنار جاده پرتاب کرد، خرده‌سنگ‌ها، شیشه‌ها و آجرها بودند که روی سقف و داخل ماشین ریخته شدند، ما به زمین خوردیم ولی شکر خدا ماشین چپ نشد.
آنها برای چند دقیقه روی زمین وِلو بودند، در انتظار تیراندازی احتمالی بودند، ماشین حسابی که مادر در دستان یکی از آن جوانان دیده بود در واقع یک چاشنی انفجار از راه دور بود. 
آن دو جوان مین را در داخل لوله آب جاسازی کرده بودند. خوشبختانه آنها فراموش کرده بودند یک سرِ لوله را ببندند، به همین خاطر نیروی انفجار به سمت طرف بازِ لوله رفته بود و به همین جهت از قدرت تخریب انفجار کاسته و ماشین فقط به طرفی پرتاپ شده بود. خوشبختانه سرنشینان جراحت خیلی کمی برداشته بودند.
از پدر پرسیدم، اما چرا شما؟
او هیچ جوابی نداشت، او قبلا پشت تلفن همین سؤال را کرده بود: چرا من...؟ چرا من...؟ چرا من...؟ 
مبارزان اکثر سیاستمداران طرفدار هند، پلیس یا هر کسی که فکر می‌کردند علیه آنها کار می‌کنند را می‌کشتند اما کارمندان و ماموران عادی دولت مثل پدر من که کارش نظارت بر امور مدیریتی روزانه بود به‌ندرت مورد هدف قرار می‌گرفتند.
چند روز بعد دوستان و خویشاوندان اخبار و نام کسی که مبارزین را متقاعد کرده بودند پدر مرا بکشند افشا کردند. او مردی با جاه‌طلبی‌های سیاسی، مردی که پدر و مادرم او را سال‌ها می‌شناختند بود.
 من او را «لاگو» صدا می‌زنم، یک ماه قبل از حمله، او پدر مرا در اداره ملاقات کرده بود. پدر مسئول اداره یک ناحیه بود و مجبور بود در مورد مناقشات بین سازمان‌ها و اشخاص تصمیم‌گیری کند، یکی از رقیبان لاگو مردی با جاه‌طلبی‌های سیاسی درخواستی را به اداره پدر ارائه کرده بود تا برای کاری مجوز بگیرد.
لاگو می‌خواست این مجوز برای رقیبش صادر نشود. پدر به لاگو گفت از نظر قانونی رقیبش این حق را دارد تا مجوز را بگیرد.
لاگو به پدر گفته بود: اما اگر بخواهی می‌توانی او را بپیچانی، پدر مخالفت کرد و لاگو با نارضایتی و ترشرویی آنجا را ترک کرد.
لاگو شخصیت یک عامل جاه‌طلب در یک منطقه مناقشه‌آمیز را دارد. در روز با گروه‌های طرفدار زد و بند 
می‌کند و در شب به گروه‌های مبارز و جدایی‌طلب تدارکات و کمک‌های مالی غذایی و پناهندگی می‌رساند. یکی از فرماندهان حزب المجاهدین از روستای لاگو بوده است.
درحالی که مبارز درحال فرار بود لاگو از خانواده‌اش حمایت کرد. پس از ملاقات او با پدرم لاگو پیامی را از طریق یکی از عواملش به فرمانده مبارزین فرستاد مبنی بر اینکه «پیر» (پدرم) برای شما خطرناک است. او سخت کار می‌کند که انتخابات در سطح دهکده به آرامی برگزار شود.
 گروه‌های مبارز خواهان تحریم هرگونه انتخابات در سطح روستایی، ناحیه‌ای و ایالتی شده بودند چون به زَعم آنها (مبارزین) هرگونه شرکت در انتخابات می‌توانست موجب تقویت مشروعیت حکومت هند در کشمیر شود.
عوامل لاگو فرماندهان را قانع کردند اگر تحریم انتخابات روستا توسط مبارزین می‌خواست به خوبی اجرائی شود در آن صورت آنها مجبور بودند پدرم را از سر راه بردارند و بدین ترتیب یک ماه بعد مین در سر راه ماشین پدرم منفجر شد.
در هفته‌های بعد از حمله به والدینم صدها نفر به دیدن خانواده ما آمدند و تلفن خانه همیشه زنگ می‌خورد. 
لاگو به پدرم زنگ نزد، من بعدها به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم. او ضمن دست دادن از من گله کرد که چرا به دیدن خانواده‌اش نمی‌روم. او همچنین جویای سلامتی پدر شد. از او تعریف کرد من هم خندیدم و وانمود کردم که همه چیز عادی است. 
وقتی به سرکارم در دهلی برگشتم هر روز به خانه زنگ می‌زدم من به نوعی به این باور رسیده بودم که خانواده من همیشه در سلامتی به سر خواهند برد.
من این مسئله را با پدرم تلفنی در میان گذاشتم ما قبلا در مورد مردمی که می‌میرند صحبت کرده بودیم اما هرگز در مورد مرگ‌های این چنینی حرفی نزده 
بودیم. 
پدر گفت: من هم این اعتقاد را داشتم که همه چیز خوب خواهد بود و زنده خواهیم ماند. شاید مردم واقعا به این باور نرسیده‌اند که کشته شدن هم به همین راحتی است یا مرگ این قدر به انسان نزدیک است.
من می‌دانستم که او ترسیده است و با یک درجه بالایی از خوف زندگی می‌کند. او به ندرت به جایی سفر می‌کرد. این مسئله مرا اذیت می‌کرد چرا که مشاهده کرده بودم چطور ترس، بدگمانی و کژپنداری برادر کوچک‌تر پدر بزرگ «نبی» را نابود کرده بود.
مردی با چشمانی آبی و موهایی فرفری که پیمانکار تعمیرات جاده‌های خراب برای دولت محلی بود. او در خانواده به این خصیصه مشهور شده بود که اساسا هیچ شَم اقتصادی ندارد.
بعضی اوقات او سال‌ها برای دریافت طلبکارهایش منتظر می‌ماند. مقاطعی هم می‌شد که اصلا پول به او پرداخت نمی‌کردند و او همه چیز را از دست می‌داد. در تابستان 1998 او سفارشی را برای کار روی جاده‌ای در روستایش دریافت کرد.
او با زرنگی رقیب پیمانکارش را کنار زد و مشغول کار شد، یک روز بعد از ظهر، او پس از یک روز بلند کاری به خانه آمد، زنش خواست برای او شام آماده کند اما نبی از زنش خواست منتظر بماند.
او می‌خواست به دخترش در دوشیدن گاوشان کمک کند. نبی یک سطل استیل و موبینا دخترش یک چراغ نفتی در دستشان داشتند هر دو به طرف طویله به راه افتادند، ناگهان صدایی در تاریکی بلند شد و آنها در جایشان میخکوب شدند.
- غلام نبی؟
آنها زیر نور چراغ مشاهده کردند که سه مبارز تفنگ‌هایشان را به سمت آنها گرفته‌اند.
یکی از آنها گفت: ما شکایت‌هایی علیه تو دریافت کرده‌ایم، تو هنوز برای کنفرانس ملی کار می‌کنی، می‌دانستی اتهام کار کردن برای یک حزب طرفدار هند در کشمیر به معنی همدستی و خیانت است؟
یکی دیگر از مبارزین گفت: تو باید با ما بیایی.
نبی در دفاع از خودش به تِته‌پِته افتاد. موبینا سریع متوجه شد اگر پدرش همراه با مبارزان برود ممکن است دیگر هیچ‌وقت برنگردد.
او فورا چراغ نفتی را خاموش کرد و آن را به صورت یکی از مبارزین کوبید و از طرفی پدرش را هل داد تا فرار کند.
مبارزین از این واکنش کاملا غافلگیر شدند. نبی و موبینا به باغ سبزیجات رفته از یک فنسی پریده و در داخل خانه همسایه مخفی شدند. مبارزان که مستاصل شده بودند چند تیر هوائی شلیک کردند و در خانه نبی را محکم کوبیدند.
خانواده برادرش هم در همان خانه زندگی می‌کردند. آنها وقتی متوجه شدند چه اتفاقی افتاده است، داد و هوار راه انداخته و همسایه‌ها بیرون آمدند تا ببینند چه خبر شده است. مبارزین فرار کرده بودند.