یک شهید، یک خاطره
برای رضـای خـدا
مریم عرفانیان
اوایل زمستان سال ۵۷ بود که از تظاهرات به خانه برمىگشتم؛ درهمان لحظه دانشآموزان هم تعطیل شده بودند که با دیدن من گفتند: «آقای جعفری، پسرتان رو گروهبان ضیایى سیلى زده.»
سریع به ژاندارمرى رفتم تا ببینم حسین چه کار خلافی انجام داده است. گروهبان ضیایى داخل ساختمان ژاندارمری ایستاده بود، جلو رفتم و پرسیدم: «شما بچة من رو سیلى زدید؟»
جواب داد: «بله!»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «فحش داد.»
دوباره پرسیدم: «پسرم که اهل فحش دادن نبود؟ بگید چی گفته تا تنبیهش کنم.»
گروهبان گفت: «به شخص اول ایران و جهان توهین کرده... «مرگ بر شاه» گفته و...»
میان حرفش پریدم.
همة مردم مرگ بر شاه مىگن و...
هنوز جملهام تمام نشده بود که بد و بیراه گفت. بالاخره استوارى که آنجا بود ما را از هم جدا کرد و قضیه ختم به خیر شد.
وقتی انقلاب پیروز شد به ژاندارمری رفتیم و اسلحهخانه را خالی کردیم. قصد داشتم حسین را امتحان کنم، برای همین گفتم: «پسرم، میبینی که قدرت دست ماست. ژاندارمرى هم قدرتى نداره و حالا آزادى. مىتونى جواب سیلى رو که خوردى بدى.»
گفت: «پدر جان! انتظار داشتم اگه من خواستم چنین عملی رو انجام بدم شما نگذارید و نصیحتم کنین.»
آن وقت اشارهای به بند اسلحه کرد و ادامه داد: «زیر این بند اسلحهاى که دستم هست، نوشته شده گروهبان ضیایى. حالا اون خلع سلاح شده و من اسلحهش رو بردوش دارم؛ همین رنج براش کافیه.»
حسین اسلحه را بر شانه جا به جا کرد و ادامه داد: «خدا انشاءالله از خطاهایش بگذره. من براى رضاى خدا گفتم «مرگ بر شاه»، براى رضاى خدا سیلى خوردم و براى رضاى خدا هم گذشت میکنم.»
خاطرهای از شهید حسین جعفری شورک
راوی: قاسم جعفری شورک، پدر شهید