نامه دادهست ولی عادت یوسف اینست عطر او زودتر از نامه رسانش برسد(چشم به راه سپیده)
خنده غنچه
خنده غنچه مرا یاد تو میاندازد
در دلم، خانهای از نور خدا میسازد
بس تفاخر کند این باغ به صحرا و به دشت
که به یمن نفست، بر همگان مینازد
جامهات سبز، چمن سبز، همه صحرا سبز
پرچمی سبز، به تکریم تو میافرازد
باغ، خندان و غزلخوان و زمین پرنعمت
همه دشت، به توصیف تو میپردازد
خنده سبز چمنزار، به هنگام بهار
به همه زَردی و هر سَردی و غم میتازد
مست و دل شاد، ز دیدار تو، هر رهگذری
به تماشای تو عالم دل و جان میبازد
مصطفی معارف
و بعد...
وقتی بساط شاعریم پا گرفت و بعد...
مهرت درون سینه من جا گرفت و بعد...
دستم که هیچ.... سر به هوایت بریده شد
آنجا که حرف زلف تو بالا گرفت و بعد...
باید برای دیدنتان رو به راه شد
چشمی دگر برای تماشا گرفت و بعد...
یعقوب شد به پای شما بین ندبهها
از بس که ذکر یوسف زهرا گرفت و بعد...
اینگونه نیست آمدنت بین جمعمان
باید برات روضه سقا گرفت و بعد...
محسن سیمائی
چلّهنشین حرمِ راز
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
باز با دست سحر، پنجرهها باز شدهست
باز فصلِ سفرِ چلچله آغاز شدهست
با نسیمی که به دلجویی من میآید
باز عطر گل نرگس ز چمن میآید
این گل لاله، که زیبایی بیحدّ دارد
در چمن تازگی و لطف مجدّد دارد
نکهت فاطمه و عطر محمّد دارد
آفرینش به لبش، ذکر خوشآمد دارد
این گل سرخ، که از گلبن توحید شکفت
هر که دیدش، «زَهَقَ الباطِلُ و جاءَالحَق» گفت
جلوۀ «وَالقمر» و آیت «وَالعصر» آمد
رحمت واسعۀ بیحد و بیحصر آمد
فتح نزدیک شد و، زمزمۀ نصر آمد
کارفرمای دو عالم، ولیِ عصر آمد
گرچه در خوشدلی فاطمه، تردیدی نیست
زادروز پسرش هست، ولی عیدی نیست
چه بگویم که مرا عقدۀ عالم به گلوست
داستان من و غم، خاطرۀ سنگ و سبوست
کی شود پرده به یکسو رود از چهرۀ دوست
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست»
عید روزیست، که بارد به جهان ابرِ کَرم
مصلح کل بزند تکیه به دیوارِ حرم
عیدی روزیست، که آفاق گلِ نور شود
از جهان، سایۀ بیدادگران دور شود
روز نابودی تزویر و زر و زور شود
یعنی از پرتو موسی، همه جا طور شود
عید روزیست، که آفاق منوّر گردد
باغ سرسبز شود، باز ورق برگردد
عید روزیست، که دلها شود از غصه جدا
روز آغاز ثمربخشی خون شهدا
برسد پرتو روشنگر مصباح هدی
تکیه بر کعبه زند منتقم خون خدا
بشنود گوش فلک، صوت خوش تکبیرش
دولت عدل شود، دولت عالمگیرش
عید روزیست، که با عشق، هماهنگ شود
عرصه بر تهمت و تزویر و ریا تنگ شود
نرم، چون آب، دلِ سختتر از سنگ شود
باغ سرسبز و نشاطآور و گلرنگ شود
عید روزیست، که ایمان و امان تازه شود
یک چمن لالۀ پرپر شده، شیرازه شود
ای که جبریل امین، پیک پیامآور توست
ای که عیسای نبی، روز فرج، یاور توست
سرمۀ چشم ملائک، همه خاک در توست
چشم بر راه ظهورت به خدا، مادر توست
تو بیا! تا غم عالم، همه از دل برود
کشتی از دامن توفان، سوی ساحل برود
محمدجواد غفورزاده
گر نیائی ...
گر نیایی فقیر میمیرم
مثل دنیا حقیر میمیرم
چون کبوتر که در قفس حبس است
تک و تنها اسیر میمیرم
ای شکوه ترنم باران
در فراقت کویر میمیرم
توی شهر دلم زمین لرزه است
زیر آوار پیر میمیرم
بی تو زجرآور است جان کندن!
وای بر من؛ چه دیر میمیرم!
تو بیا، میخورم قسم به خدا
چون بگویی بمیر، میمیرم
«مهدیا» ای تمام هستی من
گر نیایی فقیر میمیرم
فاطمه معینزاده
از این نقطه به بعد
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنیتر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
پرده چاردهم وا شود و ماه تمام
از شبستان دو ابروی کمانش برسد
لیلهًْالقدر بیاید لب آیینه درک
سوره فجر به تاویل و بیانش برسد
نامه دادهست ولی عادت یوسف اینست
عطر او زودتر از نامهرسانش برسد
شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود
عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد
ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
قاسم صرافان