داشت باران میبارید
مریم عرفانیان
داشت باران میبارید. از آن بارانهایی که دلم را بیتاب میکرد. زینب بهگریه افتاده بود، انگار غم دلم را میفهمید. بغل گرفتمش و درحالیکه سعی میکردم او را آرام کنم، بهطرف پنجره رفتم. پروانهای خیسِ باران، چسبیده بود به شیشه. به قطرههایی که تندوتیز لای درزهای پنجره پنهان میشدند چشم دوختم.
آن روز هم که با عبدالحسین رفته بودیم حرم، باران میبارید. حال و هوایش با همیشه فرق داشت. نمیدانستم چرا؟ وارد صحن که شدیم، لحظهای به گنبد و بارگاه خیره شد و اشک ریخت. دنگ دنگ ساعت بزرگ صحن، توی دلم طنین انداخت. خواستم از بیتابیاش بپرسم؛ حس کردم وقتش نیست و دلش میخواهد تنهائی در فضای معنوی حرم غرق دعا شود. بچهها بیقراری میکردند. عبدالحسین قنداقة زینب را بغل گرفت؛ چند ثانیه به چهرة معصومش نگاه کرد و همانطور که اشک میریخت ماتش برد. تازه دلخوش بودم که از منطقه برگشته. دلخوش بودم کنارمان است؛ اما... نمیدانم چرا درونم پر بود از نگرانی و غم. چند وقت پیش که زینب هنوز به دنیا
نیامده بود، از جبهه برگشت تا موقع زایمان کنارم باشد. وقتی فهمید چند هفته تا دنیا آمدن بچه مانده، دوباره راهی شد. زمان خداحافظی به رویم خندید و گفت: «نگران نباش، من و این بچه مسابقه گذاشتیم ببینیم کی زودتر میاد خونه.» با همان لبخندی که داشت، قرآن را بوسید و از زیر آن
رد شد. پیش خودم گفتم: «نگرانی و غم برای چه؟ حالا کنار من و بچههاست.» همانطور که زینب را بغل گرفته بود بهطرف سقاخانه راه افتاد و با پیالة آب برگشت. گفت: «بریم روضة منوره.»
جرعهای آب نوشیدم و گفتم: «خیلی شلوغه، بچة کوچیک همراهمون هست. توی یکی از رواقها زیارتنامه میخونیم.»
حرف خودش را زده بودم. همیشه میگفت لازم نیست هر دفعه که میرویم حرم کنار ضریح بنشینیم. از همینجا هم میشود زیارت کرد. میگفت: «بگذارید زائرانی که از راه دور میآیند اذیت نشوند؛ هر وقت خلوت بود میرویم زیارت.»
حالا این بیهوا رفتنش برایم جای سؤال داشت. بهطرف روضة منوره راه افتادیم. دوتایی رو به ضریح
ایستادیم. همهمة زائران نمیگذاشت مناجات عبدالحسین را بشنوم.
جلو رفت و بچهها را یکییکی دور ضریح آقا طواف داد و برگشت. چشمهایش از شدتگریه قرمز شده بود. یاد روزی افتادم که گفت: «نگران نباش، این بار تا بچه به دنیا بیاد و از بیمارستان مرخص بشی، جبهه نمیرم.»
بچه به دنیا آمد و عصر همان روز مرخص شدم. زینب سهروزه بود که باز راهی شد. گفت: «زینب رو حمام نبرید تا خودم بیام و توی گوشش اذان بگم.»
آن روز آرام بودم. دفعة قبل هم که قول داد، به وقتش برگشت. چشمانتظار آمدنش ماندم. زینب دهروزه شد؛ اما نیامد! دلشوره افتاد به جانم. با هر صدای زنگ، دلم فرومیریخت. زینب داشت شیر میخورد که از تکرار زنگ فهمیدم خودش است... بچه به بغل دویدم توی حیاط. زینب زد زیرگریه. در را باز کردم. خودش بود. دختر هفدهروزهمان را به آغوش کشید تا آرام کند. انگشتش را در دست کوچک زینب گذاشت. بعد رو کرد به من.
- خانوم، زینب رو حمام بردی؟
- بله بردم.
- دوباره حمام ببرین. میخوام تو گوشش اذان و اقامه بخونم.
بچه را دوباره به حمام بردم. عبدالحسین او را بغل گرفت.
- شما نمازتون رو بخونین.
این را گفت و به اتاق رفت. سلام نمازم را که دادم، سر برگرداندم. زینب را بغل گرفته و چشمهایش از شدتگریه سرخ و متورم بود. نفهمیدم در گوش دخترمان چه زمزمه کرد؟
آن روز هم که از پای ضریح برگشت، چشمهایش از شدتگریه سرخ و متورم بود. قلبم لرزید. میخواستم همه غم و غصههایم را به پنجرة فولاد گره بزنم تا آرام شوم. بچه را بغلم داد و گفت: «سفارشتون رو به امام رضا کردم، هر وقت کار داشتین بیایین پیش آقا.»
غمی سنگین به دلم نشست. میخواستم بپرسم چه شده؟ معنی این حرفت چه بود؟ ولی مگر میشد؟ نتوانستم.
***
فردای همان روز بارانی، از صدایِ پای عبدالحسین بیدار شدم. بازهم قصد سفرکرده بود. میخواست برود جبهه. برخلاف همیشه بچهها را بیدار نکرد.
- معصومه جان، باید برم.
سینی آب و آینه و قرآن را برایش آوردم. بند پوتینهایش را که میبست، انگار بندبند دلم از هم میگسیخت. قرآن را بوسید. بغضم ترکید و زدم زیرگریه. این بار نگفتگریه نکن. فقط گفت: «گریه کن، اینگریه میمنت داره... این آخرین دیدارمون هست.»
اشک امان نمیداد تا دور شدنش را ببینم...
***
بعد از رفتنش، حوصلة هیچ کاری نداشتم. با دیدن هر چیزی که توی خانه او را به یادم میانداخت،گریه میکردم. یک روز با صدای زنگ تلفن از جا جستم، خودش بود.
صدایش را که از پشت خط شنیدم، چشمهایم بیاختیار سوختند. بغضآلود پرسیدم: «کی برمیگردی؟»
- باز که میگی کی برمیگردی؟ بگو کی خبر شهادتت میرسه.
هقهقگریهام بلند شد. برای دلداریام گفت: «شوخی کردم خانوم. زینب رو بیار تا صداش رو بشنوم.»
- زینب خوابه.
- بیدارش کن تاگریهش رو بشنوم.
آن روز تا صدای زینب را نشنید، تلفن را قطع نکرد...
***
این روزها من ماندهام و مرور حرفهای عبدالحسین. گفت: «شوخی کردم.» اما حرفش جدی بود و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند. حالا میفهمم چرا آنقدر توی حرم بیتاب بود. حالا میفهمم چرا گفت سفارشمان را به امام رضا کرده... وداع آخرش بود و نمیدانستم!
حالا هم داشت باران میبارید. از آن بارانهایی که دلم را بیتاب میکرد. زینب بهگریه افتاده بود، انگار غم دلم را میفهمید. توی بغل گرفتمش و درحالیکه سعی میکردم او را آرام کنم، بهطرف پنجره رفتم. پروانهای خیسِ باران، چسبیده بود به شیشه. باران مثل خون از پرهای سفیدش پایین میریخت و لای درزهای پنجره پنهان میشد. هوا بوی دلتنگی میداد. با صدایی محزون، شروع کردم به خواندن:
لالا... لالا، گلِ نازی، بابات رفته به جنگ بازی
لالا... لالا، گلِ پسته، بخواب آروم و آهسته
لالا... لالا...
با الهام از خاطرة معصومه سبک خیز، همسر شهيد عبدالحسين برونسي