kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۴۵۴۴
تاریخ انتشار : ۰۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۰:۱۹
گفت‌وگو با راوی کتاب «به عشق خمینی(ره)»

دیداری شیرین در نجف

 
 
 
چندی پیش کتاب به عشق خمینی(ره) نوشته آقای امیرحسین انبارداران با حضور گسترده انقلابیون و یاران دیرین خمینی کبیر در شهر قم رونمایی شد. این کتاب به خاطرات شفاهی آقای حاج علی آقامحمدی اختصاص دارد که سابقه‌ای طولانی در مبارزات انقلاب و حرکت‌های سیاسی و اجتماعی بعد از انقلاب دارد.
برآن شدیم به بهانه این رونمایی مصاحبه‌ای با شخصیت اصلی این کتاب یعنی آقای علی آقامحمدی داشته باشیم.
***
ابتدا از وقتی که برای این مصاحبه گذاشتید تشکر می‌کنم و به عنوان اولین سؤال بفرمایید چه شد که پذیرفتید در سن 88 سالگی خاطرات‌تان منتشر شود و چرا زودتر این اتفاق نیفتاد؟
اولا من هم پیش از انتشار کتاب و هم الان که کتاب منتشر شده، خودم را لایق این همه توجه نمی‌دانسته و نمی‌دانم. چون افراد بزرگ زیادی را در عمر خود دیده‌ام که اصلا من با آن‌ها قابل مقایسه نیستم. سال‌ها قبل عزیزانی از مرکز اسناد و جاهای دیگر به سراغ من و دوستانم آمدند که خاطراتمان را ضبط کنند. ولی ما همگی متفقاً به این امر اعتقاد داشتیم که اگر کاری کرده‌ایم، نباید بگوییم چرا که اجرش از بین می‌رود. هیچ کدام‌مان نپذیرفتیم. تا این که حضرت آقا در یکی از بیاناتشان تلنگری به من و امثال من زدند که اگر تاریخ را ننویسید، دیگران خواهند نوشت و تحریف خواهند کرد. پس از این اتفاق در برابر این امر تسلیم شدم ولی خدا خودش بهتر می‌داند که چقدر اذیت شدم و چقدر الان هم که کسانی کتاب را می‌خوانند از این می‌ترسم که کسی فکر کند من کسی بوده‌ام در حالی که هر چه بوده لطف خدا و کار خدا بوده.
کتاب با روایتی از مادرتان شروع می‌شود.
بله. من با این که در سن 3 سالگی مادرم را از دست دادم، اما یک خاطره خیال انگیزی از مادرم دارم که هنوز هم با آن تصویر صفا می‌کنم. مادر من در حالی از دنیا رفت که همان موقع و تا مدت‌ها بعد، کسانی که از ماجرای مرگش خبر داشتند بالاتفاق می‌گفتند وقتی آجان رضا قلدر برای برداشتن چادر از سرش تعقیبش کرده بود - که البته نتوانست - مادرم از ترس زَهره‌اش آب شده بود و همان علت مرگش شد. البته این اعتقاد قدیمی‌هاست و نمی‌دانم از لحاظ پزشکی چنین اتفاقی ممکن هست یا نه. به هر حال من در سه سالگی مادرم را از دست دادم و این ماجرا شروع مسیر پر پیچ و خم زندگی من بود. 
پدرم هم واقعاً مردی دوست داشتنی بود و برای تربیت من و دیگر فرزندانش مایه می‌گذاشت. خصوصاً با من که کوچک‌ترین فرزند از همسر اولش بودم، خیلی گرم می‌گرفت و مرا محرم اسرارش می‌دانست. به نظرم آن روحیه تقوا و نماز شب‌ها و فضای معنوی‌ای که پدرم در آن سیر می‌کرد و حتماً دعاهایی که در آن حالات به من می‌کرد، چراغ راه زندگی‌ام شد.
از چه زمانی با امام آشنا شدید؟
من در اوائل دهه سی که هنوز بیست سالم نشده بود، با حاج آقا روح الله آشنا شدم. شخصیت ایشان یک گیرایی خاصی داشت که من بدون این که طلبه باشم، به عشق ایشان در جلسات درس و وعظ ایشان که آن زمان در مسجد سلماسی برقرار بود، شرکت می‌کردم. نورانیت و صفای باطن ایشان من را مسحور می‌کرد. در همان سال‌ها بر حسب یک اتفاق به جلساتی که شهید سید عبدالحسین واحدی (همرزم شهید نواب صفوی) به طور مخفیانه در قم برگزار می‌کرد، راه یافتم و متوجه حرکات ضد استعماری گروه‌های اسلامگرای آن دوران شدم. با واقعه 15 خرداد سال 42 رسماً به جرگه انقلابی‌ها پیوستم و چهره حاج آقا روح الله به عنوان یک رهبر انقلابی در ذهنم نقش بست و از همان دوران این دلبستگی روز به روز بیشتر شد و همچنان ادامه دارد و اگر خدا قبول کند همان دلبستگی را به خلف صالح ایشان یعنی حضرت امام خامنه‌ای هم دارم و تا امروز خدا کمک کرده تا بر همان عهد باقی بمانم. شما هم دعا کنید تا لحظه‌ای که در این دنیا نفس می‌کشم از این خط منحرف نشوم.
به عنوان کسی که یک عمر در مسیری که یک مرجع دینی ترسیم کرده حرکت کرده‌اید، مهم‌ترین عامل این توفیق را در چه می‌دانید؟
این که من در این مسیر موفق بوده‌ام یا نه، در یوم تبلی السرائر مشخص می‌شود. من که در خودم چیزی نمی‌بینم. اما اگر توفیقی بوده مهم‌ترین دلیلش این بوده که خداوند همواره در مسیر ما یک روحانی بیدار و کار بلد را قرار داد و ما هیچ عملی را بدون مشورت با این طیف انجام ندادیم.
اول مصاحبه هم اشاره کردید به دوستان‌تان، شما چند نفر بودید؟
افراد انقلابی که زیاد بوده‌اند و ما قطره‌ای در اقیانوس عشق به امام خمینی(ره) بودیم. ولی در بازار قم ما یک گروه بودیم که هسته اصلی‌مان 9 نفر بود. رهبر و به قول امروزی‌ها لیدر ما مرحوم حاج سید ابراهیم حسینی بود که فردی شجاع، متدین و موتور محرکه این گروه بود. اعضای دیگر این گروه هم آقایان حاج حسین معینی پور، حاج محمد، حاج احمد و حاج مجتبی شجاع فرد که هر سه برادر بودند، حاج احمد سنجیده، حاج حسین سلیمانی، حاج محمود ابراهیمی و بنده حقیر بودیم. البته افراد دیگری هم به مناسبت به این جمع اضافه و کم می‌شدند اما این گروه 9 نفره تا پیروزی انقلاب در کنار هم ثابت قدم ماندیم. اگر فضای آن زمان را بخواهم ترسیم کنم، باید بگویم امثال این گروه در کشور و حتی در قم زیاد بودند که به صورت هسته‌های جداگانه ولی در یک مسیر که تحقق منویات حاج آقا روح الله یعنی اعتلای کلمه حق و دفع ظلم ظالم بود، حرکت می‌کردند.
داشتید از ارتباط با روحانیت می‌گفتید.
بله ما در هر برهه‌ای خود را مکلف و موظف می‌دانستیم که از روحانیت آگاه و شجاع کسب تکلیف کنیم و یا برنامه‌های‌مان را با ایشان مطرح و تاییدیه بگیریم. یکی از روحانیونی که خیلی به گردن ما و البته فراتر از ما به گردن انقلاب و مردم ایران حق دارد مرحوم آیت‌الله شیخ محمد یزدی بود. کسانی که ایشان را می‌شناسند می‌دانند که در سال‌های خفقان قبل از انقلاب کمتر کسی شهامت و جسارت ایشان را در بیان حرف حق داشت. ما این توفیق را داشتیم که مدت مدیدی از محضرشان کسب فیض کنیم. حتی ایشان برای ما جلسات خصوصی می‌گذاشت و مبانی اعتقادات مثل توحید و عدل الهی را تدریس می‌کرد.
آن طور که در کتاب آمده است، شما قبل از پیروزی انقلاب دیداری با حضرت امام در نجف اشرف داشته‌اید. از آن دیدار بگویید.
البته همه این سؤال‌هایی را که شما از بنده می‌کنید، آقای انبارداران در کتاب با قلم شیوا و زیبایش آورده و برای من در این سن و سال یادآوری دقیق آن رویدادها کمی سخت است. اگر اشتباه نکنم در تابستان سال 56 بود که به اتفاق سه تن از دوستان راهی عتبات شدیم. قبل از اعزام، ماموران ساواک حسابی کاروان ما را توجیه کرده بودند که در عراق شما فقط حق دارید از هتل به حرم‌ها رفته و برگردید و حق رفتن به جاهای دیگر را ندارید. معلوم بود که تمام نگرانی‌شان این بود که در نجف کسی سراغ منزل امام را نگیرد. از این 4 نفری که عازم شدیم، 3 نفرمان عضو همان گروه 9 نفره بودیم که توضیح دادم. قصدمان هم از این سفر، بعد از زیارت، رفتن به منزل امام و زیارت ایشان بود. وقتی وارد نجف اشرف شدیم و به حرم مولا رفتیم، در همان اولین زیارت از مولا درخواست کردیم که این توفیق را به ما عنایت کند. در موقع خروج آن دوستی که عضو گروه انقلابی ما نبود و البته انسان شریف و محترمی است، از ترس ساواک گفت من همراهتان نمی‌آیم! هر چه اصرار کردیم قبول نکرد و گفت دست خودم نیست، می‌ترسم. ناگفته نماند که در آن سال‌ها ساواک واقعاً هم ترس داشت. نکته جالب این جا بود که در سال 56 یعنی یک‌سال و اندی قبل از پیروزی انقلاب، ما به مخیله‌مان هم خطور نمی‌کرد که روزی امام به عنوان رهبر انقلاب به ایران برگردد. به همین خاطر به این دوستمان می‌گفتیم بیا برویم حاج آقا روح الله را ببینیم. دیگر چنین فرصتی دست نخواهد داد. حسرت به دل می‌مانیم. 
به هر حال او نیامد و ما هم اصرار بیشتر را جایز ندانستیم. داستان را خلاصه کنم با کمک یک طلبه افغانی و با ایما و اشاره نشانی منزل امام را پیدا کردیم و به محضرشان شرفیاب شدیم. باور کنید اگر من بگویم شیرین‌تر از آن لحظه به عمرم ندیده‌ام گزافه نگفته‌ام. ساعتی را خدمتشان بودیم. ایشان از اوضاع قم پرسیدند و گزارش‌هایی دادیم خدمتشان. نامه‌هایی هم از طرف برخی از علمای قم مثل مرحوم آیت‌الله پسندیده - اخوی امام-برایشان برده بودیم که تحویل دادیم. در این جا امام دست روی نکته‌ای گذاشتند که خوشبختانه ما از قبل به آن فکر کرده و مسیر درست را انتخاب کرده بودیم. فرمودند: کارهایتان را با چه کسی هماهنگ می‌کنید؟ عرض کردیم: با شیخ محمد یزدی. ایشان سری تکان دادند و تایید کردند. شاید ایشان نگران این بودند که ما سرخود کاری انجام دهیم که بعداً هزینه ساز شود. در پایان دیدار هم به قول امروزی‌ها حضرت امام گل دقیقه 90 را به جان ما زدند و فرمودند: من شما را دوست دارم. و بعد فرمودند فردا باز هم بیایید با شما کار دارم.
باور کنید انگار همین دیروز است. با خودم می‌گفتم من راضی هستم که ملک الموت همین الان جان من را بگیرد. چون رهبر و مقتدایم از ما اعلام رضایت کرده بود. فردای آن روز هم مجدداً با لطایف الحیلی ماموران ساواک را قال گذاشتیم و به خدمت امام رسیدیم. ظاهراً ایشان قصد داشتند مقداری اعلامیه و جزوات انقلابی به ما بدهند که به ایران ببریم، اما با بررسی شرایط از این کار منصرف شدند و گفتند شاید به درد سر بیفتید و اجازه مرخصی دادند.
و شما امام را ندیدید تا...؟
تا وقتی که در روز دوازدهم بهمن به ایران تشریف آوردند و بعد از مدتی هم به قم مشرف شدند و ما توفیق داشتیم مکرر در بیت و دفتر ایشان حضور یابیم و از محضرشان کسب فیض کنیم. این را هم بگویم که امام با آن همه ابهتی که داشت و کسی جرأت نمی‌کرد مستقیم در چشمان ایشان نگاه کند، آن قدر به جمع دوستان ما لطف داشتند که ما گاهی مطالبی انتقادی را یادداشت می‌کردیم و خدمت‌شان عرض می‌کردیم. به صراحت از بعضی از افراد یا رفتارهایی که در اطراف ایشان یا در دولت جمهوری اسلامی اتفاق می‌افتاد، انتقاد می‌کردیم و ایشان با سعه صدر گوش می‌کردند و نهایتاً راه کار می‌دادند و یا ما را نصیحت می‌کردند و از اشتباه در می‌آوردند.
یکی از نقاط برجسته کتاب به عشق خمینی قضیه 19 دی قم است که از شما می‌خواهم کمی در این مورد هم صحبت کنید.
ببینید من به عنوان علی محمدی و دوستانم اصلاً به فکر این که فردا چه خواهد شد نبودیم. همه تلاشمان این بود که بفهمیم الان وظیفه ما چیست! ما با خود عهد بسته بودیم که به وظیفه و تکلیفمان عمل کنیم و به قول حضرت امام خیلی به نتیجه فکر نمی‌کردیم. در غروب روز 17 دی که آن مقاله کذایی در روزنامه اطلاعات علیه امام منتشر شد، من در مقابل دکه روزنامه فروشی دیدم بعضی از طلاب روزنامه اطلاعات را می‌خرند و پاره می‌کنند و دور می‌اندازند. جریان را جویا شدم، گفتند چنین جسارتی به امام شده. تقریباً در آنجا کسی نبود که با خواندن این مقاله عصبانی نشود. صبح روز هجدهم دروس حوزه علمیه در اعتراض به این مقاله تعطیل شد. من هم که سرم برای این کارها درد می‌کرد در اجتماع طلاب شرکت کردم و یک راهپیمایی صورت گرفت و برای تظلم به بیوت مراجع و علمای طراز اول آن زمان رفتیم. بعد هم اعلام شد که از فردا دروس حوزه دایر خواهد بود. 
من به اتفاق برادر عزیزم حاج حسین معینی‌پور 
-که مدت‌هاست در بستر بیماری افتاده و برایش آرزوی شفا می‌کنم- در شامگاه همان روز به بیت حضرت آیت‌الله نوری همدانی رفتیم. داماد ایشان آقای سید حسین موسوی تبریزی هم حضور داشت. ما پیشنهاد کردیم که فردا (یعنی روز 19 دی) بازار را تعطیل و راهپیمایی می‌کنیم، به شرطی که حوزه هم تعطیل شود و با هم متحد شویم و نگذاریم این چراغی که به دست ظالم دوران روشن شده به این سادگی خاموش شود. آقای موسوی تبریزی گفت اعلام شده که فردا درس برقرار است و امکان اطلاع‌رسانی شبانه هم نیست. ولی من در مسجد نو (در نزدیکی حرم مطهر) درس دارم و 300-400 طلبه هم در درس من شرکت می‌کنند، اگر شما توانستید بازار را تعطیل کنید، دسته جمعی حرکت کنید به مسجد نو 
که رسیدید، من هم درس را تعطیل می‌کنم و با طلاب به شما می‌پیوندیم و بالاتفاق به سراغ علمای دیگر می‌رویم و درس آن‌ها را هم تعطیل می‌کنیم و حرکت دیروز یعنی رفتن به بیوت مراجع و بزرگان را تکرار می‌کنیم. ما پذیرفتیم و صبح روز 19 دی با همکاری بازاری‌های قمی که بی‌تردید در آن زمان نقش مؤثری در پیشبرد نهضت امام داشتند، یک جمع زیادی را حرکت دادیم به سمت مسجد نو. قرارمان هم این بود که هیچ شعاری ندهیم تا بهانه به دست رژیم نیفتد. خلاصه با یک راهپیمایی سکوت طبق قراری که گذاشته بودیم عمل کردیم و درس‌ها را تعطیل کردیم و به منزل مراجع و علما رفتیم. ظهر که شد اعلام شد که عصر همگی به منزل آیت‌الله نوری همدانی خواهیم رفت. آن روز عصر آیت‌الله نوری همدانی سخنرانی قرّایی کرد و جمعیت با شعار یا مرگ یا خمینی به خیابان صفاییه ریختند و مواجه شدند با گارد شاهنشاهی. نیروهای گارد هم اول با شلیک هوائی و سپس با شلیک به سمت مردم، جمعیت را پراکنده کردند و چند نفر از جمله یک نوجوان دوازده، سیزده ساله به شهادت رسیدند و همین شد جرقه انقلاب و بعد اربعین‌های پی‌در‌پی در تبریز و یزد و جاهای دیگر و نهایتاً فرار شاه و آمدن امام و پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن.
حاج آقا کلام شما آن قدر شیرین است که نمی‌شود مصاحبه را قطع کرد ولی ظاهراً حضرتعالی خسته شدید.
این نظر لطف شماست. من به خودی خود هیچ نیستم. به قول معروف این همه آوازه‌ها از شه بود. علی محمدی کسی نیست که شما بخواهید این قدر وقت بگذارید. به هر حال انسان وقتی به این سن می‌رسد دچار عوارض متعددی می‌شود که یکیش فراموشی خاطرات است و دیگری کم شدن حوصله و خستگی زودرس. امیدوارم من را ببخشید.
من به عنوان کلام آخر از جوان‌هایی که کتاب به عشق خمینی را می‌خوانند درخواست می‌کنم که به این بیاندیشند که ریشه باورهایی که انقلاب اسلامی را رقم زد در خانواده‌ها شکل گرفت و اگر همراهی خانواده مبارزین نبود، این مبارزه به پیروزی نمی‌رسید. من خودم افرادی را سراغ دارم که علی‌رغم میل و عطش فراوان برای مبارزه، به دلیل عدم همراهی خانواده خود مجبور به ترک مبارزه شدند. امروز هم اگر می‌خواهیم پرچم این انقلاب با دست حضرت آقا به دست با کفایت امام زمان ارواحنا فداه برسد، باید تربیت خانوادگی را جدی بگیریم و خودسازی را از آن محیط شروع کنیم.
برای شما و برای تک تک ملت شریف ایران آرزوی سربلندی دارم و از شما تقاضامندم این برادر پیر خود را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.