نور کاظم
کوچه های کاظمین، در غروب غم بار تو به بند کشیده شد.
چمن از گل، شَجر از چِلچِله، می نالید.
ابرها در پرتو هفتمین ستاره به سامان نرسیده ناله سر می دادند.
هیهات...!
هیهات از قابلیان.
نور کاظم در مُحاق زندان خاموش شد.
قسم به صبر.
قلب شیعه سوخت.
بریده باد دستی که سَم جفا به خُوردت داد، ای وارستهترین مخلوق عالم.
در تاریکی اسارت، ماه را به شیون کشاندی.
دیوارها را به ندبه وا داشتی
و جلال و جبروت را به حیرت.
مینا منجمزاده