مصیبت مواجهه با یک سرباز نظامی
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
فصل سوم
در ماههای بعد یورشها و سرکوبهای متعددی در روستای ما و روستاهای همجوار به وقوع پیوست.
اردوگاههای نظامی در کشمیر گسترش یافت، همراه با این تحولات اکثر نقاط مهم در شهرها و روستاهای کشمیر مملو از خودروهای زرهی سبک و سنگین، سربازان مسلح شد و ارتش هند اقدام به ایجاد سنگرهای بتونی و استقرار مسلسلهای خودکار در آنها نمود.
ترس و مرگ مثل مدرسه رفتن، مثل بازی کریکت، مثل فوتبال عادی شده بود، بعضی اوقات ما میتوانستیم جنگ و هر آنچه که مرتبط با آن در دور و برمان بود را فراموش کنیم و درمقاطعی هم نمیتوانستیم.
در تابستان 1992 خاله من حامله شد و مادرم همواره نسبت به حمله مبارزین یا یورش به روستای از سوی نظامیها نگران بود، او اغلب از خودش میپرسید: اگر اتفاقی بیفتد ما باید چکار کنیم؟
در یک بعد از ظهری در ماه ژوئن درد زایمان شروع شد. شوهرخالهام با پدر بزرگ و مادرم در این مورد صحبت کردند که ما باید او را به شهر آنانتناگ ببریم اما در آن مقطع یک اعتصاب عمومی در آن شهر در جریان بود.
مغازهها بسته بودند هیچ آمد و شدی انجام نمیشد بهطوری که بچهها در یک جاده با یک توپ تنیس اقدام به بازی کریکت میکردند.
پدربزرگ بالاخره با هر سختی که بود توانست یکی از دو راننده تاکسی شخصی به نام «دلوارخان» را در روستای ما پیدا کند.
مبارزین به یک کاروان نظامی نزدیک بیمارستان در آنانتناگ حمله کرده بودند و تیراندازی شدیدی از سوی طرفین در جریان بود.
خاله من درد شدیدی میکشید و مادرم سعی میکرد او را آرام کند این درحالی بود که شوهرش از فرط اضطراب تندتند قدم میزد و پدر بزرگ هم برایش دعا میکرد.
من سعی کردم دوستان و آشنایانی که در حوالی بیمارستان زندگی میکردند را با خبر کنم اما تلفنها کار نمیکردند.
ما دیگر بیش از این نمیتوانستیم منتظر بمانیم. مادر، عمو همراه با خالهام پشت صندلی عقب تاکسی نشستند.
دلوارخان به پدر بزرگ گفت: ماسترجی
(پدر بزرگ) این دختر من هم هست آنها حتی اگرتانک هم بیاورند من او را به بیمارستان میرسانم، پدر بزرگ هم در صندلی جلو نشست و تاکسی حرکت کرد.
پس از آنکه آنها آنجا را ترک کردند ما مدت طولانی کنار جاده ایستاده بودیم، سه ساعت بعد متوجه شدیم که دلوارخان در کنار خانه توقف کرده است. او داد میزد: نوزاد «پسره» بعد دستش را تکان داد.
- آیا حالِ خاله توی راه خوب بود؟
- بله بله او خوب خوب است، من واقعا با سرعت راندم.
در ایستهای بازرسی به هر سربازی میرسیدم میگفتم، میجرصاحب (صاحبمنصب) این دختر در حال زایمان است، لطفا بگذارید بروم هر چه باشد آنها هم آدم هستند! به هر حال ما سروقت به بیمارستان رسیدیم.
دلوارخان با خنده ادامه داد: او دختر من هم هست، او یک پسر خوشگل به دنیا آورده است.
چند ماه بعد در یک روز پائیزی من با چند تن از دوستانم در یک بازار نزدیک خانهمان بودیم. یک دسته از سربازان واحد گشتزنی وارد شدند، ناخودآگاه دستمان برای در آوردن اوراق هویت به جیبمان رفت.
وقتی یک سرباز در کنارت میایستد این یعنی یک مخمصه جدی، این یعنی یک بازرسی هویتی، این یعنی احتمال ضرب و شتم، این یعنی انتقال به نزدیکترین اردوگاه نظامی ارتش جهت بازجویی یا اگر هیچکدام از اینها نباشد، احتمالا به شما دستور خواهد داد که خَرحمالی کنید و باری را برایش تا اردوگاه حملنمایید.
سربازان هندی، شهروندان عادی کشمیری را وادار میکردند برای آنها کار کنند. این همواره یک روال معمول در کشمیر بوده است.
سربازی که به طرف من و دوستانم آمد میخواست برای رادیواش باطری خریداری کند، من او را به مغازه «بشیر لالا» داییام راهنمایی کردم.
شهری که در نزدیکی روستای ما قرار دارد را آنانتناگ صدا میزنند اما بیشتر اهالی اسم سنتیاش یعنی «اسلامآباد» را بهکار میبرند.
اگر چه هرکسی که واژه اسلامآباد را بهکار ببرد سربازان او را کتک میزنند. از سوی دیگر اسلامآباد نام پایتخت پاکستان هم هست.
یک روز بشیر سرگرم دیدن اقوامش در آنانتناگ بود. او همواره با خودش تمرین میکرد که اگر سربازی از او در مورد مقصدش پرسید بگوید آناننناگ نه اسلام آباد.
اتوبوس او در یک ایستبازرسی خارج از شهر توقف کرد و یک سرباز از او پرسید، کجا میروی؟ بشیر فراموش کرد بگوید آنانتناگ به جایش گفت: اسلامآباد. سرباز با باتون به پهلویش زد و حافظه او هم برگشت و گفت آنانتناگ. در هر صورت سربازی که من به مغازه بشیر راهنماییاش کرده بودم پس از چند قدم به آنجا رسید، من اوضاع را از نزدیک زیر نظر داشتم.
بشیر از صندلی چرمیاش بلند شد و در حالی که عرق کرده و میلرزید خطاب به سرباز گفت: آقا، آیا من مرتکب خطایی شدهام؟ حرفهای این احمقها را باور نکنید، آنها کاری جز اذیت کردن من ندارند، من سن پدر آنها را دارم ولی آنها همچنان سربهسر من میگذارند، من فقط یک مغازهدارِ خردهپا هستم و بس.
سرباز خندید و گفت: من باطری میخواستم. بشیر در قفسه دنبال باطری گشت اما مثل اینکه باطریهایش تمام شده بود به همین جهت از سرباز عذرخواهی کرد. سرباز گفت: تو باید باطریها را اینجا نگهداری کنی.
- چه برندی میخواهید؟
سرباز دیگر حرفی نزد و به مغازه دیگری رفت. بشیر به ستون سربازان نگاه کرد تا اینکه آنها آنجا را ترک کردند.
در آن موقع بود که او جرأت پیدا کرد و سرِ ما فریاد کشید: شما خوکها! شما سگها! چرا با من شوخی میکنید؟ او سپس سرش را بین زانوهایش گذاشت و حالش بد شد.
او گفت: چرا اینکار را با من میکنید؟ من مشکل قلبی دارم، دیدن این سلاحها حال مرا خراب میکند، بله من آدم ترسویی هستم اما نمیخواهم بمیرم من دو دختر دارم و میخواهم قبل از مردن آنها ازدواج کنند و جابهجا شوند.
بشیر سپس رو به من کرد و گفت: تو هم همچنین! خوبه که پسر خواهر منی.
بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت سربه سر بشیر نگذاشتم. من ترس او را بعدها، در تعطیلات زمستانی، بهتر فهمیدم. من برای درسهای علوم و ریاضیات کلاس خصوصی داشتم، هر روز صبح یک معلم در روستای خودمان به من درس میداد.
از بلند شدن در صبحهای زود در زمستان متنفر بودم. همزمانی رفتن به خانه معلم در صبحها، که با نمایش فیلمهای کلاسیک «پاک»
(سانسور شده) هالیوودی از تلویزیون پاکستان مصادف شده بود، کار را برایم سختتر کرده بود.
دریافت تصویر در تلویزیون بسیار بد بود بهطوری که من و برادرم ساعتها وقتمان را صرف تنظیم آنتن میکردیم در نهایت وقتی صدا و تصویر تنظیم میشدند دست از چرخاندن آنتن میکشیدیم. یک شب برادر کوچکم و من فیلم «سه تفنگدار» را تماشا میکردیم. «جنگ و صلح»، هیچکس نمیتوانست از دیدن این فیلم صرفنظر کند.
پدر بزرگ با تماشای فیلمهای انگلیسی مشکلی نداشت چرا که میتوانست به مهارتهای زبان انگلیسی من کمک کند. من صدای آن را پایین میآوردم، پردهها را میکشیدم که جلب توجه نکند. بیرون از خانه منع رفت و آمد شبانه برقرار بود.