عزاداری در فراغ فرزندانی که امید به بازگشتشان نبود
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپورطارق و دوستانش هنگام برگشت یک درگیری واقعی را با نیروهای شبه نظامی هند در شهر مرزی کوپوارا داشتند.
او گفت: در جریان این درگیری 3 تن از بچههای ما کشته شدند، یکی از آنها از کوپوارا بود. او نیم ساعت بعد (بهجای کشته شدن) میتوانست در خانهاش باشد ولی...
فضای اتاق عوض شد و همه شروع به صحبت و ارائه پند و اندرز کردند:
- مرگ و زندگی در دستان خداست.
- آنهائی که در راه حقیقت میمیرند همیشه زندهاند.
- خدا را شکر شما سالم به خانه برگشتید.
- انشاالله پیامبر حافظ شما باشد.
در آن درگیری یک گلوله هم پای طارق را خراشیده بود.
شبنم بعدا شلوار سوراخ شده طارق را نشانم داد. او گفت این یادگاری دوران قیام است. ملاقات کنندگان طارق همچنان وارد خانه میشدند.
در میان آنها یک خانم میان سالی بود که یک فران (لباس کشمیری) پوشیده بود. او مدتی به طارق خیره شد، سپس جلو آمد و خودش را معرفی کرد و گفت، از روستای همجوار آمده است.
پسر او هم ظاهرا برای آموزش نظامی از مرز عبور کرده بود. چنین شایع شده بود که پسرش هنگام برگشت در بین راه کشته شده است.
خانوادههایی که فرزندانشان هنگام عبور از مرز کشته میشدند از آنجا که نمیتوانند به بقایای او دسترسی داشته باشند مراسم خاکسپاری را در نبود جنازه برگزار
میکنند.
مراسم بعضی وقتها با تابوت خالی انجام میشود و یا اساسا تابوتی در کار نیست.
خانواده این خانم چنین مراسمی را برای پسرشان برگزار کرده بودند با این وجود این خانم هنوز نتوانسته بود با اخبار مرگ پسرش کنار بیاید. او جلوی طارق نشست و گفت: «طارق، عزیزم، آنها به من گفتند پسرم در مرز شهید شده است؛ اما قلبم گواهی چیز دیگری را میدهد به من بگو که آنها دروغ میگویند، بگو که تو گل رز مرا دیدهای، بگو که تو هم آنجا بودی، تو باید گل رزمرا دیده باشی».
اتاق ساکت شد، همه داشتند به چهره غمگین و ماتم زده این مادر داغدار نگاه میکردند. طارق که سعی میکرد او را آرام کند گفت: بله من او را دیدم، او درحال انتظار برای عبور از مرز بود، او منتظر نوبتش بود.
من مطمئن نیستم که طارق به آن زن حقیقت را گفته باشد یا اینکه فقط میخواست به او دلداری بدهد، او پیشانی طارق را بوسید و حالش بد شد ولی مدام این جمله را تکرار میکرد: «پسرم به خانه بر خواهد گشت».
بازگشت به خانه برای مبارزان زودگذر و موقتی بود.طارق با عجله و پنهانی به خانه سر زده بود. سربازان غالبا در جستوجوی او در خانهشان را میزدند و برای کسب اطلاعات، پدر و برادرش را مورد ضرب و شتم قرار
میدادند.
سربازان به آنها میگفتند این پیام را به طارق برسانید که خودش را تسلیم کند. من برای آخرین بار پسر عمویم را در اوت 1992 چند صد متر دورتر از خانهشان در زمین مسطحی که بازی کریکت انجام میشد دیدم. برادرش شبنم و من نیز آنجا حاضر بودیم.
14 اوت و 15 اوت روزهای استقلال پاکستان و هندوستان میباشد مبارزان طرفدار پاکستان مراسم رژهای را در14 اوت برگزار میکردند و یک روز بعد در روز استقلال هندوستان «روز سیاه» اعلام شده بود.
در 15 اوت در کشمیر رفت و آمدها به حالت تعلیق در آمده، مغازهها بسته و مدارس تعطیل میشوند.
اوراق هویت کشمیریها توسط سربازان هندی در ایستهای بازرسی تشدید شده و زندگی بهطور کلی به حالت فلج درمیآید.
با این وجود در سرینگر سیاستمداران طرفدار هند که دولت محلی را قبضه کردهاند تلاش میکنند با گرد آوردن گروههایی از طرفداران خود و همچنین وادار کردن مدارس دولتی برای حضور دانشآموزان در تجمعات به طرفداری از دولت در ورزشگاه دست به نمایش تصنعی مشروعیت سیاسی بزنند.
این درحالی است که پرچم هند فقط در همان تجمع اجباری در ورزشگاه بالا میرود درحالی که خیابانها خالی از جمعیت است.
در 14 اوت 1992 من و شبنم شاهد آن بودیم که طارق و سایر مبارزان روز جشن استقلال پاکستان را در روز عید فطر در زمین بازی کریکت جشن گرفتند.
هزاران نفر در این مراسم شرکت داشتند. ما برای دیدن بهتر مراسم خودمان را یواشکی به صف اول رساندیم.
رهبران مبارزین سخنرانیهای آتشینی را به طرفداری از پاکستان به عمل آورده و شعارهای جداییطلبانه نیز داده شد.
ما شیفته مبارزانی که یونیفورمهای سبز رنگی به تن کرده و تفنگ به دست گرفته بودند شدیم.
آنها اقدام به اجرای شیرین کاریهای نظامی و سرودهای جنگی کردند.
یک رهبر مبارزین پس از خواندن سرود پرچم پاکستان را بالا برد سپس برخی از مبارزین با اسلحه کلاشینکوف اقدام به تیراندازی هوائی کردند.
در این اثنا یک نفر اطلاع داد که ارتش درحال حرکت به سوی این منطقه است و بدین ترتیب این گردهمایی از هم پاشید.
یکسال بعد از اینکه من طارق را در این مراسم دیدم سربازان دیگر در خانه والدین طارق را نمیزدند، آنها او را در مخفیگاهش کشته بودند.
بازگشت به خانه همواره مملو از خطر بود. جنگ مفهوم بعد مسافت را تغییر داده بود. من آخر هر هفته از مدرسه به خانه بر میگشتم.
جاده باریک خاکستری در جوار یک رود خروشان راهش را از میان کشتزارهای برنج و خردل، درختان بید مجنون، چنارهای ایرانی و از دل خانههای گلی چند روستا به طرف جلو باز میکرد.
اما 10 کیلومتر رانندگی در یک اتوبوس محلی خطرناک بود. کامیونها و خودروهای شبه نظامی و نظامی در طول روز از این جاده برای عملیات نظامی در روستاها و همچنین کمکرسانی و تامین مهمات بین اردوگاههای نظامی استفاده میکردند.
مبارزینی که در مزارع کنار مخفی شده بودند بسوی کاروانهای نظامی آتش گشوده و یا مینهایی را در جاده کار میگذاشتند.
سربازان پس از چنین جملاتی به منظور انتقامگیری دیوانه وار به هر طرفی شلیک کرده و هر کسی را که دستشان میرسید مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
یک هفته در سر راهم به خانه به خاطر اینکه اتوبوس شلوغ بود و جایی برای نشستن نبود در کنار راننده ایستاده بودم.
اتوبوسهای کشمیر مثل قهوهخانهها خیلی پر سر و صدا هستند. همه همدیگر را میشناسند و آواهای مختلفی از همه رقم در اتوبوس شنیده میشود. راننده به یک آواز بالیوودی که مضمون غمگینی داشت با صدای بلند گوش میکرد.
5/1 کیلومتر راه رفته بودیم که ناگهان یک کاروان خودرویی نیروهای شبه نظامی پس از سبقت گرفتن از اتوبوس با فاصله خیلی کم در جلوی ما قرار گرفتند.
سربازان متوجه شده بودند که اگرآنها اتوبوس را سپرِ بلا قرار دهند چریکها از ترس احتمال اصابت گلوله به اتوبوس هیچگاه به آنها حمله نخواهند کرد.
ناگهان سر و صداها در اتوبوس کمتر شد اما ترس و اضطراب اتوبوس را فرا گرفته بود، راننده ما با بیقراری به دعا متوسل شد «خدایا من سه بچه کوچک دارم، لطفا آنها را امروز یتیم نکن لطفا امروز ما را سالم و سلامت به خانهمان برگردان». ما در سکوت رانندگی کرده و انتظار میکشیدیم.