مرور رشادتهای لشکر هفت ولیعصر(عج) از زبان جانباز دفاع مقدس حجتالاسلام والمسلمین سیدیدالله شیرمردی
دفــاع مقدس بستر رشد معنویت جوانان
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
شاید مقایسه بین شیران بیشۀ دیروز و شیرمردان صحنههای جهاد امروز درست نباشد، چون در شرایطی متفاوت زیستهاند، اما با همۀ این اوصاف هدف یکی و جنس بشری که خواهان پایداری و جلای روح بشریت است، نیز یکیست، که از دالان اطاعت از ولیفقیه زمان میگذرد.
***
بنده سیدیدالله شیرمردی هستم و در سال ۱۳۴۸ در استان چهارمحال بختیاری، شهرستان لردگان، بخش فلارد که در حال حاضر به شهرستان تبدیل شده، روستای شیرمرد متولد شدهام.
لشکر هفت ولیعصر در واقع از لشکرهای قوی بود که میتوانم بگویم بارها ایران را نجات داد. البته آن زمان بنده افتخار حضور در این لشکر را نداشتم و در لشکر دیگری بودم، ولی این لشکر بارها ایران را نجات داد. مردم اینها را نمیدانند که لشکر هفت ولیعصر (عج)چه حق حیاتی بر گردن ملت ایران دارد. چون بهواسطۀ اینکه خانۀ آنها در خوزستان بود، در واقع جان مردم دست این لشکر بود. من از چهارمحال، شما از جای دیگر، تا بخواهیم به آنجا برسیم، زمان میبرد و وقتی صدام میآمد باید کسی جلوی او را سد میکرد که نتوانند خوزستان و اهواز را بگیرند و میرفتند و جلوی دشمن را سد میکردند تا نیروهای کمکی میرسیدند. مثلا همان اواخر جنگ که ما در خرمشهر و در لشکر قمر بنیهاشم(ع) بودیم، در محاصره قرار گرفتیم. صدام هم خیلی پررو شده بود و هر جایی که حمله میکرد فتح میکرد. جزایر مجنون را از ما گرفت. بعثیها باکمک تمام قدرتهای شیطانی دنیا در خوزستان از مرز تا اهواز حدود صد و سی کیلومتر است که در اواخر جنگ پیشروی کرده و تا سی، چهل کیلومتری اهواز آمدند. جادۀ اهواز به خرمشهر و حتی بخشی از جادۀ اهواز به آبادان را نیز گرفتند و پیشروی زیادی داشتند. نفربرها به حدی زیاد بود که انگار در آن بیابانتانک نفربر کاشتهبودند. فاصلۀ مثلا صد و سی چهل کیلومتری و این طرف هم صد و سی چهل کیلومتر، در واقع یک فاصلۀ چندصد کیلومتری پر ازتانک نفربر دشمن شد و خط شکسته شد و آنجا را گرفتند و آبادان و خرمشهر هم داشت دوباره بهطور کامل در محاصره میافتاد. روبهرویمان اروند بود و پشت سرمان هم لشکریان صدام بودند. اگر فقط اندکی بیشتر جلو میآمدند ما کامل در محاصره بودیم. ولی لشکر هفت ولیعصر چه کار کرد؟! آیتالله جزایری، که خدا حفظشان کند، آن زمان امام جمعۀ اهواز بود، لباس بسیجی و نظامی پوشید و عمامه به سر، آمد و به مردم گفت: «مردم بعثیها دارند میآیند، من میروم، هرکس که میخواهد، پشت سر من بیاید.»
معمولاً در چنین مواقعی شاید مثلاً یکی دو گردان، سه گردان بیایند، ولی با لباس رزمی که ایشان پوشید و در اهواز مصاحبه کرد و رادیو تلویزیون هم پخش کردند و به تصویر کشیدند، ۴۵ گردان از اهوازیها یکدفعه پشت سر ایشان آمدند و توانستند جلوی بعثیها را سد کنند. هلیکوپترهای هوانیروز هم آمدند و کاری کردند که در طول جنگ به نظر من بیسابقهترین عملیات شد.
فداکاری هوانیروز
من میبینم که هیچکس در مورد فداکاری هوانیروز در دوران جنگ چیزی نگفته، در حالی که من آنجا بودم و از نزدیک شاهد همۀ آن صحنهها بودم که هلیکوپترها چه کردند. ما هشت سال جنگیدیم و آنها را بیرون کردیم، ولی چه کسی باور میکند که هوانیروز و ۴۵ گردان آقای جزایری، به فضل الهی، آنها را در عرض چند ساعت، در همان یک نصف شب، یعنی نصف روز تا آخر شب و دم صبح تا مرزهای بینالمللی بردند. یعنی بعثیها دوباره سر جای خود برگشتند. هوانیروز آنقدر هلیکوپتر،تانک و نفربر زده و شکار کردهبودند که دیگر نمیشد به جاده رفت. وقتی با ماشین تویوتا که لندکروز بود، میخواستیم به جاده برویم، باید کمی بیرون میرفتیم و دوباره برمیگشتیم. چونتانکهای سوخته و منفجر شده راه را بسته بودند. آنقدر زدهبودند که به نظر من در تاریخ خاورمیانه تاکنون چنین شکارتانک و نفربری انجام نشدهباشد. من مطمئن هستم که انجام نشده، چون آنها مستانه آمدهبودند و هرچه را که داشتند، رو کردهبودند، چون میخواستند اهواز را بگیرند و بعد از آن بگویند که ما قطعنامه را میپذیریم تا آن خوزستان راعربستان بنامند ونیز میگفتند:«میخواهیم آبادان را «عبادان» و خرمشهر را «معمره» کنیم.» و الحمدلله آن طرف هم که ما در خرمشهر بودیم و اینکه قرار بود از روبهرو، از اروند هم بیایند، که الحمدلله دشمن بعثی دیگر منکوب و سرکوب شدند. لذا میخواستم این را بگویم که این یکی از شاهکارهای مردم اهواز و لشکر هفت ولیعصر(ع) دفاع جانانه وتمام قد از ایران عزیزی بود. در جنگ است. آنها خرمشهر را به مدت سی و پنج روز با نارنجک تفنگی و دستساز و ژسه و کلاشنیکف نگه داشتند و آرپیجی و امکانات دیگری هم نداشتند و این یک معجزه است. در صورتی که مثلاً در کمتر از ده، دوازده ساعت خرمشهر فتح شد، ولی همین خرمشهر را خواستند از مردمی که سلاح نداشتند، بگیرند، خیلی فداکاری لازم داشت. در مورد سوسنگرد و بستان و دزفول نیز همینطور بود. در واقع میتوان گفت که هر کدام از شهرهای خوزستان یک ایران را نجات دادند.
خرمشهر را خدا چگونه آزاد کرد؟!
حضرت امام (ره)که فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» واقعاً خرمشهر را، اگر فرماندهها بیایند و تعریف کنند، میگویند که خدا آن را آزاد کرد. بهعنوان نمونه اگر بخواهم بگویم؛ خرمشهر پلی داشت که بعثیها از روی اروندرود، که به آن شطالعرب میگفتند، زدهبودند. این پل از طرف دیگر به پشت خرمشهر وصل میشد. این پل را هیچکس شناسایی نکردهبود و مثل حالا نبود که پهپاد برود و فیلم بگیرد و یا یک نیروی رزمی آن را شناسایی کند. بلکه کسی آن را ندیدهبود. اگر این پل شناسایی و منهدم نشدهبود، خرمشهر آزاد نمیشد. حال خدا چطور این کار را کرد؟! هواپیماهای ما که برای کار گشت و یا چنین موردی رفتهبودند، هم هدف هجوم نیروی زمین به هوای صدام و هم مورد حملۀ هوانیروز و میگهای صدام قرار میگیرند. آنها این هواپیما را ظاهراً طوری میزنند که کنترلش را از دست میدهد. مثلاً فرض کنید که سر بستان و اطراف آن بوده. وقتی که آن را میزنند کج میشود و وقتی میخواهد دور بزند، نمیتواند درجا دور بزند و مجبور میشود که مثلاً تا سر خرمشهر بیاید. از قضا کار این هواپیما فقط فیلمبرداری بوده و دوربین آن همینطور روشن بوده. وقتی دور خرمشهر میچرخد، فیلم آن هم کامل ضبط میشود. ما در ارتش بچههایی داشتیم که در کارها خیلی خبره و استاد بودند، که زمان بازبینی فیلمها میبینند که یک پل طولانی پشت خرمشهر کشیدهشده و یک پل استراتژیکی هم بود که اگر منهدم نشدهبود، بعثیها از پشت میآمدند و یا اینکه میتوانستند فرار کنند و ما آنجا نمیتوانستیم بیست، سی هزار نفر اسیر بگیریم وتانک و امکانات میآمد و آزادسازی خرمشهر تقریباً یا نمیشد و یا خیلی سخت میشد. کار خدا اینطور بوده که آن هواپیمای بعثی هواپیمای ما را زده، یعنی خود بعثیها میزنند و ادامۀ ماجرا پیش میآید. البته زدن پل هم داستان خود را دارد؛ چند نفر از خلبانهای درجه یک و ماهر ما رفتند و قبل از عملیات این پل را زدند، که اگر نزده بودند، نمیتوانستیم خرمشهر را به این راحتی فتح کنیم.
من سنم قانونی است!
در عملیاتها هر کاری از دستم برمیآمد، انجام میدادم. از تکتیراندازی و تیربارچی و تدارکاتی گرفته، تا آوردن زخمیها. همه کاری به من دادند جز همان امدادگری که بهخاطر آن به همراه هلالاحمر رفتهبودم. هرچه به قدّم نگاه میکردند، قبول نمیکردند، میگفتم من سنم قانونی است و حالا بالای پانزده، شانزده سالم است و بالاخره ما را به هر دلیلی که بود، بردند. یکی از دوستان میگفت که یک اتفاقی در والفجر۸ افتادهبود؛ شخصی آمد که دور و بر چهارده، پانزده سالش بود. گفتند که چه کسی او را به جبهه فرستاده؟ چه کاری از دست او برمیآید؟ بعثیها با دو متر قد، قوی، سیاهیکل، او چطوری میخواهد با اینها بجنگد. میگفت: «با خودم گفتم به مادرها بگوییم که بچههایتان را مثل این بعثیها به دنیا بیاورید و مثلاً اینگونه بشوند. یک مشت بچه را به اینجا میآورید که چه بشود؟!» میگفت: «روز عملیات فاو که ما در والفجر ۸ فاو را گرفتیم، من صحنۀ خیلی جالبی دیدم. جنگ تن به تن شد. چون دیگر اوضاع طوری شد که صدام گارد ریاستجمهوری آمد و پشت نخلها درگیر میشدند. آنها دست به سلاح کمری و گاهی هم با سرنیزه همدیگر را میزدند. بعد من همین بسیجی را که گفتهبودم «برای چه آمده!» دیدم که با یک افسر سرهنگ بعثی درگیر شده. او سرنیزه را در سینۀ این بسیجی فرو کرده و بسیجی هم به سینۀ او فرو کرده، این بسیجی شهید شد و سرهنگ بعثی هم به درک واصل شد. یعنی در جنگ تن به تن همین بسیجی سیزده، چهارده ساله با خنجر یک سرهنگ بعثی را کشت. بعد آن گفتم که به مادرها بگویید که از این بسیجیها به دنیا بیاورید. این شهید دانشآموزی از بختیاریها بود. در عملیات بدر که سال بعد انجام شد و من برای بار دوم رفتم، دیگر به لشکر خودمان، لشکر قمر بنیهاشم علیهالسلام رفتم. در یکی از مناطق جنگی یک بخشی بود که آزاد نمیشد. ببینید که اینجا بچهها چه میکنند! شصت، هفتاد نفر بچه بسیجی چهارده، پانزده تا شانزده سال بودند. گفتند: «ما میرویم و این بخش را میگیریم.» چگونه؟! میگفت: «همین که راه افتادیم و کمی به سمت تپه رفتیم، فریاد زدیم: «اللهاکبر!» و بعثیها با شنیدن فریاد اللهاکبر ما پا به فرار گذاشتند.» جای تپه مانندی بوده که بعثیها پشت آن بودهاند. وقتی باتانک و تجهیزات نشدهبود که آن بخش را بگیرند، بچههای بسیجی با تکبیر آن ا گرفتند.
پل مهم جویبر را ا در همان عملیات منفجرنمودند و کاش روزی فیلم سینمایی این صحنهها ساخته شود. این انفجار خیلی کار بزرگی بود! چه کسی باور میکند که آنها به قلب دشمن بزنند و از پشت سر این پل را منفجر کنند و بعثیها در محاصره بیفتند!! بزرگترین این بسیجیها هجده، نوزده ساله بود و همه از پانزده تا هفده سال سن داشتند. ما تعداد بسیار زیادی دانشآموز شهید دادیم، که همه زیر هجده سال بودند. آنها با چه انگیزهای میآمدند! به یادم دارم که در یک صبحگاه ما با تجهیزات و خشاب تیربار و تیربارگرینوف و تیربار ژسه، که اصلاً باید با ماشین حمل شود، همه بر دوشمان چهل و پنج کیلومتر را پیادهروی کردیم، آن هم با دستوراتی از قبیل؛ حالا اینجا بخواب، حالا اینجا فلان کار را بکن و غیره. اکنون که به آن روزها فکر میکنم، باورم نمیشود که آن انرژی مال ما بود.
معنویت در جبههها
سر تا سر جبهه نور و معنویت بود! اصلاً چه میشد که وقتی مثلاً شما به جبهه میرفتی و مرا نمیبردند، من ساعتها روزها ماتم و عزا میگرفتم وگریه میکردم که مرا نبردند. جبهه جاذبهای وصفناشدنی داشت. من خودم دیدم که مثلاً اراذل معروف شهر به جبهه آمد و نماز شبخوان شد و حتی خیلی از آنها شهید شدند. بهقول یکی از فرماندهان که میگفت مثلاً وقتی طرف را میبینی، میگوید: «سام علیکم.» و همین شخص یکدفعه به کجا میرسید! اللهاکبر!عارف ما مثلاً هفتاد سال راه طی میکند و باز به این درجه نمیرسد، ولی چه میشد که این شخص میتوانست به این درجه برسد؟! کسی که وقتی میخواست نماز بخواند، مهر را روی پایش میانداخت و نگه میداشت و بعد سجده میرفت. همین شخص نزدیک یکی از عملیاتها پیشبینی میکند که در این سه روز و یا در همین یک هفته من شهید میشوم و نحوۀ شهادتش را هم گفتهبود. همه میگفتند که یک چیزی برای خودش میگوید. سه روز است که آمده و مثلاً حالا عوض شده و اینچنین میگوید. مگر چنین اتفاقی ممکن است؟! حال شهید شدنش شاید دور از ذهن نباشد، ولی پیشبینی شهادت بحث دیگری است. این مستند است.
من یک روز با دوستم به منزل پدریک شهید در یکی از روستاهای رفسنجان رفتیم که پدر شهید سید هم بود. پسرش فرمانده گردان بود. از پدر بزرگوار شهید درخواست خاطرهای از فرزند شهیدش نمودم که اینگونه گفت: «بار آخری که آمد، در حمام روی سینهاش دست کشید و به برادرش که برایش کیسه میکشید، گفت اینجا را خوب تمیز کن.» برادرش پرسید: «چرا؟!» گفتهبود: «چون من در عملیات بعدی شهید میشوم و از این ناحیه هم گلوله میخورم.»
آن وقت یک عده کتاب مینویسند و میگویند که، العیاذ بالله، امام حسین(ع) که به کربلا رفت، نمیدانست که شهید میشود. این کتاب که متعلق به همفکران سیدمهدیهاشمی معدوم بود، در حوزه هم خیلی هم سروصدا کرد و طرفدارانی پیدا کرد. در حالی که شهیدان معمولی ما ساعت و روز و محل شهادتشان را میدانستند و حتی نمیگفتند که با ترکش شهید میشویم، میگفتند گلوله میخوریم. آن وقت امام حسین(ع) نمیدانست والعیاذبالله علم به شهادت نداشت؟!
هیکل بزرگ، قبر کوچک
شهیدی داشتیم که اهل شیراز بود. گفتهبود که من دوست دارم در خانهام دفن شوم وقبرش را همانجا کندهبود. گفتهبودند: «این قبر برای شما کوچک است، شما قدبلند هستی.» جواب دادهبود: «من از خدا خواستهام که مثل امام حسین(ع) در هنگام شهادت باشم و بیسر هم میآیم.» در جبهه گلولهتانک مستقیم به سرش اصابت نمود و سر و گردن را ازبین برد و همانطوری که گفتهب ود، او را بیسر آوردند.
از این موارد زیاد داشتیم. از دوستان طلبه هم قبل از یکی از عملیاتها به همسرش میگوید تو همسر شهیدی! به پدرش میگوید شما پدر شهیدی! به مادرش میگوید شما مادر شهیدی! تا اینکه در جبهه خط دوم بودند که فرمانده به او میگوید تو که به همه میگویی که من امروز شهید میشوم، من نمیگذارم تو جلو بروی، ببینم چگونه میخواهی شهید بشوی؟!
عملیاتهایی که بودم
بنده تقریباً از عملیات خیبر، عملیات بدر و در والفجر ۸ هم بودم، ولی نه در خود عملیات، بلکه در یک منطقۀ ایذایی در شمال آنجا بود، که تقریباً در همان نزدیکی بین آبادان و خرمشهر در منطقۀ شلمچه بود. عملیاتهای کربلاها را بودم. در کربلای۴ دیگر مجروح شدم و در بدر خیلی سخت شیمیایی شدم، ولی خدا را شکر به خیر گذشت، ولی به هر حال تا پایان عمر میزبان آثار آن هستم. در کربلای۴ زمان درگیری سه چهار تا تیر خوردم، که خود داستان طولانی دارد و میتوان کتابی از آن نوشت. در عملیات کربلای چهار از ناحیۀ دست گلوله خوردم و یک گلوله به عمامهام اصابت نمود که هم گلوله وهم عمامه را در حال حاضر نگهداری میکنم. ولی دستم زخمی و پانسمان شد و هنوز ترکشها در دستم باقی است. بعد از کربلای۵ دوباره به منطقه رفتم. نمیدانم چه شرایطی پیش آمد که دوباره ما را خواستند رفتم و من به یگان دریایی لشکر رفتم، که شب تیر به چشمم اصابت کرد و همانجا از ناحیۀ چشم جانباز شدم.
هیچ چیزی جلودارم نبود
نه تنها خانواده، بلکه حتی اگر تمام کوهها میآمدند تا سد راهم شده و یا منصرفم کنند، امکان نداشت که بتوانند موفق شوند. البته ناگفته نماند که من هر بار مخفیانه رفتم، جز یک بار، که به مادرم گفتم: «من دارم میروم.» این یک بار هم فکر کردم که او را خیلی آماده کردهام. مادرم وقتی دید که مخفیانه میروم، گفت: «کاری ندارم، برو ولی اول به من بگو تا لااقل من بدانم که کجا میروی و کی میروی؟ اینطوری بهتر است.» وقتی هم که زخمی شدم خبرش زودتر از خودم آمدهبود. در کربلای۴ در همان بیمارستان صحرایی پانسمان کردند و گفتند که به خانه برگرد و متأسفانه از کربلای۵ محروم شدم و تحت درمان بودم و در خانه استراحت میکردم.
بعد از اینکه به کربلای۵ نرفتم، تابستان را به یگان دریایی، همان جزیرۀ بوارین، یا همان امالبابی شرقی و غربی که پشتش بود و به آن امالرصاص میگفتند. آنجا جلوی گمرک خرمشهر و نهر عرایض، شب موقع تیراندازی هدف یک قناسۀ قرار گرفتم و تیر مستقیم از ناحیۀ چشم راست مجروح شدم. گلوله به بلوک خورد و چون دوزمانه بود، شاید حدود دو سوم آن به چشمم رفت و چشمم را کامل از بین برد. مرا با هواپیمای جنگی سی ۱۳۰ به اهواز آوردند و با مجموعۀ دیگری دو روز در اهواز بودیم. درد بسیاری کشیدم که قابل گفتن نیست. چشم دیگرم نیز باز نمیشد. این یکی چشمم پر از ترکش بود و تا سرم را میچرخاندم، ترکشها به طرف دیگر حرکت میکردند و هیچ مسکنی نمیتوانست درد آن را تسکین دهد. بعد به اصفهان برای تخلیه آمدم و عمل کردند. بعد از این ماجرا دوباره به جبهه برگشتم. در همان موقعی بود که صدام داشت همۀ جبههها را میگرفت. مشکلی نداشتم و تیربار و تیراندازیام خیلی دقیق و خوب بود. من معمولاً هم کارهای رزمی و هم کارهای تبلیغی میکردم. اگر خداوند قبول فرماید ومن هم لیاقت داشته باشم جانباز پنجاه درصد هستم. بعد از جنگ درس حوزه و طلبگی را در فیضیۀ قم ادامه دادم و بعد از سال ۷۰ به استان چهارمحال و بختیاری آمدم و آنجا در دفتر نمایندۀ ولی فقیه در دانشگاه و ادارات مختلف به کارهای فرهنگی مشغول شدم.
جبهۀ جنگ یا دوپینگ معنویت
واقعیت این است که هشت سال دفاع مقدس، برای ما هشت سال نور بود. جبهه حالتی داشت که مثلاً فرض کنید میگویند هر کس این ورزش را انجام دهد، دوپامین مغز ونشاط او بسیار بالا میرود. در مورد جبهه نیز همینگونه بود؛ در جبهه کلاً نشاط بود، چون سراسر نورانیت بود. یعنی نور خدا آنجا حاکم بود و رفتوآمد ملائکه کاملاً مشهود بود. حقیقتاً ما با شرق و غرب میجنگیدیم. لحظههای ناراحتکننده هم شهادت دوستان و کسانی بود که تا یکی دو دقیقه قبل باهم میگفتیم و میخندیدیم. چه جوانان زیبا و نورانی بااخلاقی بودند، طوری که از گفتوگوی با آنها اصلاً سیر نمیشدیم. گاهی قبل از عملیات مثلاً بهعنوان روحانی گردان یا گروهان یا واحدها میرفتم. یک عده هم همراه من میآمدند. میگفتند مثلاً فلانی و فلانی و فلانی در این عملیات شهید میشوند و تقریباً همۀ آنها شهید میشدند. چهرههای آنها بسیار نورانی بود و اصلاً در این عالم نبودند. کاملاً مشخص بود که آنها دارند میروند. دارند پرواز میکنند. لحظههای واقعاً دیوانهکننده و جنونآمیزی از لحاظ عشق در جبهه میدیدیم. یعنی نظیر این لحظهها را من اصلاً ندیدم؛ آن خوشحالیها، شادیها، آن عرفان و توحید و کمالی که میگویند، اوج آن را در جبههها میدیدیم. شما زائر امام حسین(ع) و یا یکی از ائمه علیهمالسلام و یا زائر حضرت معصومه سلامالله در قم میشوید... اما در جبههها دائماً حالت یک زائر واصل بر رزمندهها حاکم بود. این واصل بودن، دقت بفرمایید، حالت یک زائر معمولی نبود، بلکه زائری که حضرت را میدید و دائماً اینگونه بود. عدهای هم با چشم دل میدیدند و عدهای آن را حس میکردند، حتی همان لاتهایی که نحوۀ حرف زدنشان هم متفاوت بود، آنها هم حس میکردند و میفهمیدند که آنجا یک عالم دیگر است، لذا زود تسلیم میشدند که من یک عمری فلان کردم و اینجا باید درست بشوم. وضو را اینطور بگیرم و نماز را اینگونه بخوانم.
عارف پانزده ساله
من همان سال اول حوزه، یک دوست و هممباحثهای عزیز وبسیار بزرگوار بهنام محسن گلهدار داشتم، که با اینکه یکی دو سال از من بزرگتر بود، ولی در حوزه همدرس و همبحث بودیم. شهادت او برای من کوهی از مصیبت بود، چون در آن سن خدا به اندازۀ یک عارف هشتاد ساله معرفت و عرفان به او دادهبود، که خود اساتید ما هم میگفتند که او از اساتید ما هم در عرفان جلوتر است. نمیدانم خدا چه چیزی به او دادهبود! استعداد عجیبی هم نسبت به درس و بحث داشت و جلوتر از خودش بود، یعنی درسهایی که قرار بود در دو سه سال بخواند، انگار جلوتر خواندهبود و بلد بود. نماز شبش ترک نمیشد. در آن سن نظمی شبیه نظم شهید بهشتی داشت. یک بار دیگر در عملیات محرم، در همان سن پانزده سالگی ترکش خوردهبود و کلاً قسمتی از کاسۀ سرش نبود، ولی باز هم رفت. تقریباً میتوانم بگویم که در عرفان بینظیر بود. هنوز هم که هنوز است، فراق او خیلی برایم سخت است. یعنی دوست دارم که انشاءالله اگر به فیض عظمای شهات رسیدم بعد از اولیا و انبیا، یکی از کسانی که دوست دارم ملاقات داشتهباشم، همین شهید است و فرزندم که در اربعین به سوی حق شتافت. یعنی دوست دارم در اولین لحظات، اگر خدا اذن بدهد، بعد از زیارت اهل بیت و حضرت ابوالفضل، اینها را ببینم. همین الان هم دلتنگشان هستم.
روز سختی دیگر در جبهه
عملیات کربلای۴ بود. ما خیلی شهید دادیم چون عملیات لو رفتهبود. ما هم باید غواصها با قایق به آنطرف میبردیم و آنجا داخل آب میرفتند. ولی قایق قایق غواص بردیم و بعد فقط پیکر مطهرخیلی از آنها را برگرداندیم. پیکر عدهای هم داخل آب رفت و دیگر پیدا نشد. جوانهایی که در تاریکی شب چهرۀ آنها مثل قرص ماه میدرخشیدند، دو متر قد، با چهرههای نورانی و لبهای خندان و حال عجیبی داشتند. یعنی انگار که فوجی از شهدا صف کشیدهبودند، تا آن شب به عرش اعلا بروند. یکی از سختترین روزها و شبهای عمرم همان شب بود که این همه شهید دادیم. زمانی که تیر خوردم، جالب بود که در یک لحظه تمام زندگیام از کودکی تا همان لحظه را در یک فیلم مثلاً زیر یک ثانیهای دیدم؛ پدر، مادر، چه بودم، کجا بودم و تمام زندگیام، آنجا مانند تصویری جلوی چشمم آمد. برای یک لحظه من از این دنیا رفتهبودم و هرچه صدایم کردند، صدای هیچکس را نمیشنیدم و فقط آن صحنهها را میدیدم. من فکر میکردم گلوله زده و از پشت خارج شده، اما دست زدم دیدم که نه، اینطور نیست.
بعد از جنگ
جنگ تقریباً در سال ۶۶، ۶۷ تمام شد. تا سال ۷۰ که من درگیر درس و بحث در قم بودم و سال ۷۰ با یک زوجه مؤمنه عقد نمودم و یک سال بعد هم بحمدالله ازدواج. شش، هفت سالی همانجا در مرکز استان مشغول خدمات فرهنگی و تدریس در حوزه و دانشگاه بودم، تا اینکه دوباره به تهران آمدم و دوباره هم به تحصیل ادامه دادم و هم در مرکز تحقیقات و پژوهش به کارهای پژوهشی و مطالعاتی مشغول شدم و تا الان هم مشغول هستم و حدود هجده سال است که تدریس در دانشگاه را ترک نکردهام و در خدمت دانشجویان هستم.
اگر کسانی این مطالب را خواندند و دلشان شکست و منقلب شدند، دعا کنند که خداوند انشاءالله عاقبت ما را ختم به خیر و ختم به شهادت کند.