kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۹۹۱۸
تاریخ انتشار : ۲۷ آبان ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۱

تلنگری برای خودم (مقاله وارده)

 
 
 شماره تلفن همراهم را به او داده بودند.لوکیشنی را برایم فرستاده بود. به میدان دانشجوی خرم‌آباد که رسیدیم با برنامه نشان از مسیر اصلی خارج شدیم و به طرف مسکن مهر رفتیم. چیزی حدود هشت کیلومتر در دل کوه‌ها. قرار بود پس از سفر جهادی در مناطق اطراف پلدختر و نظارت بر برخی کارها، غروب توی شهر خودمان باشیم و حالا که هوا تاریک شده، هنوز در لرستان به سر می‌بریم و در ۲۳۵ کیلومتری قم در این هوای بارانی. باید سه کیلومتر دیگر جلوتر برویم برای رسیدن به محل قرار با خانواده‌ای که آن‌ها را نمی‌شناسیم. می‌گفت اگر وسیله داشتم خودم می‌آمدم سر راه و توی مسیر. 
حالا به آخرین خانه‌های مسکن مهر رسیدیم. تماس می‌گیرم و آقایی میانسال از ساختمانی بیرون می‌آید. حال و احوال می‌کنیم. مرد دست می‌کند داخل جیب و جعبه کوچک حلقه انگشتری را تا به دستم بسپارد به منظور کمک به جبهه مقاومت!
 دلم نیست آن را از دستش بگیرم. انگار ته دلم می‌گوید این‌جا چقدر فاصله است تا شهر. این حلقه ازدواج همسرش است و برای رو به راه شدن زندگیش، حتما به کارش می‌آمد! این‌جا به جز ساختمان‌های مسکونی چیزی نمی‌بینم. 
سخاوتمندانه می‌گوید باشد برای لبنان! اختیارش با شما‌...
می‌خواهم زودتر خداحافظی کنم. کاش حلقه به دست کسی دیگر سپرده می‌شد. راستی امانتداری چقدر سخت است، آن هم امانتداری مال و منال چنین قشری از جامعه. 
توی مسیر با خودم کلنجار می‌رفتم، به دلیل مواجه شدن با چنین افرادی از جامعه. او فرمان رهبری را شنیده بود که کمک به جبهه مقاومت بر همه فرض است...
راستی مگر جز این است که در دوران دفاع مقدس شاهد چنین صحنه‌هایی بودیم و جنگ را همین قشرهای پایین جامعه اداره کردند.
محمد خامه‌یار