کد خبر: ۲۹۹۸۷۲
تاریخ انتشار : ۲۷ آبان ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۱
ناگفته‌هایی از زندگی شهید طهرانی مقدم از زبان همسرش در گفت‌وگو با کیهان

همسفر ملائک و پارسای بی‌ادعا

 
 
 
شهدا، جان‌نثارانی بودند که به فرمان امام زمان خود لبیک گفتند و در پی جانان رهسپار جادۀ عشق شدند تا بر تارک دنیا بدرخشند و از نورشان جهان را نورانی کنند تا افراد، در تاریکی اوهام و افکار نمانند. بلکه با روشنی مسیر حرکت به سوی علم و دانایی را طی کنند و قله‌های کمال و ترقی را فتح نمایند.
صفحۀ فرهنگ مقاومت کیهان این بار به گفت‌وگو با همسر شهید طهرانی مقدم نشسته است تا از منش و رفتار همسر شهیدش برایمان بگوید. او با سخنانی شیوا ما را مستفیض کردند که در ادامه شما به خواندن این شرح دعوت هستید. 
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
 
الهام حیدری هستم متولد ۱۳۴۳ مدرس حوزه علمیه. نزدیک بیست سال است که تدریس می‌کنم. من و حاج حسن آقا تهرانی هستیم. حاج حسن سال 1338 در سرچشمه تهران به دنیا آمد. زمانی بود که در یکی از مجالس عروسی مادر حاج آقا مرا دیدند و پسندیدند. ازدواج ما به‌صورت سنتی بود. یکی از دوستان شهید طهرانی مقدم به نام عبدالرضا لشگریان شهید شده بود. شهید عبدالرضا لشگریان یکی از دوستان صمیمی حاج حسن 
بود. بعد از شهادتشان یکی از بستگانشان با بستگان ما ازدواج کردند و در آن مجلس ما همدیگر را دیدیم. به صورت خیلی سنتی چون هیچ‌وقت ایشان نبود قصد ازدواج نداشت. نظرش این بود که تا زمانی که جنگ است، اصلاً نباید ازدواج ‌کرد؛ یعنی معتقد بود این‌قدر کار زیاد است که اگر قضیه ازدواج پیش بیاید بیشتر دختر مردم معطل می‌شود و این چشم انتظاری از نظر عقلی صحیح نیست. 
دغدغه‌مند نظام و ولایت
آن ‌روزها به‌تازگی علی‌آقا طهرانی مقدم، برادر کوچک‌تر حاج حسن در ابتدای جنگ سال 1359 شهید شده بود. مادرشان خیلی در قید این بود که ایشان حتماً ازدواج کنند و مثل علی‌آقا نشوند و بالآخره این‌قدر با حاج حسن صحبت کردند که ایشان را راضی کردند تا این ازدواج انجام بگیرد. آن زمان جنگ بود و این مسائل خیلی خاص بود. در بهمن‌ماه سال 1362 ما ازدواج کردیم. یک ماه بعد از آن عملیات خیبر بود. ایشان دو یا سه شب بعد به جبهه رفت. آن هم به‌خاطر کارهایی که داشتند، به خط مقدم رفتند. عملیات خیبر بود و اوج کار ایشان حاج آقا به من گفتند که: «من تا زمانی که جنگ است همین طوری هستم؛ از من انتظار دیگری نداشته باشید که مثل یک آدم عادی زندگی کنم.» شرط خود من هم همین بود که با کسی ازدواج کنم که مسائل مملکت برای او مهم باشد و حتماً باید در جبهه شرکت کند و خودش هم شرطش همین بود. وقتی به توافق رسیدیم دیگر مسئلۀ خاصی نبود، مسئله خانواده‌ها بود که آن‌ها هم مشکلی با هم نداشتند مشکلات کوچکی بود که کم‌کم حل شد. مسئلۀ عمده‌ای که در این آشنایی‌ها بود، این بود که هیچ‌‌وقت حاج حسن نبود. یعنی همیشه خانواده پای کار بودند، ولی خود شخص داماد هیچ‌وقت وجود نداشت و کارها بدون داماد صورت می‌گرفت.
بنده در یک خانوادۀ خیلی معمولی رشد یافته بودم، ولی حاج حسن برعکس ما بود؛ یعنی خانوادۀ او فوق‌العاده انقلابی بودند. در قبل از انقلاب ساواک به خانه‌شان ریخته بود. برادر و خواهر بزرگ‌ترشان از شاگردان دکتر شریعتی بودند و خانواده را شدیداً مورد اذیت و آزار قرار داده بود و حتی مورد بازرسی ساواک قرار گرفته بودند. بعد هم با شروع انقلاب، از مبارزین انقلاب بودند. سال 1357 انقلاب شد، بعد از آن هم که مسئلۀ غرب کشور و همیشه در خط مقدم بودند.
دست علوی پدر و دامان فاطمی مادر 
از خود حاج خانم، وقتی که در مورد تربیت حاج حسن آقا 
می‌پرسیدیم. می‌گفتند که: «این‌ها را خدا تربیت کرده است.» و خودشان را هیچ‌کاره می‌دانستند، ولی به عقب که برگردیم می‌بینیم که خانواده به مسجد و عبادات و روحانیت خیلی مقید بودند. این‌ها در خانۀ خودشان مجموعه جوانان جمع می‌شدند و یک مکان کوچکی بوده که به‌ آن‌ می‌گفتند مسجد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها، اما به خاطر مشکلات عدیده‌ای که پیش آمده بود، دیگر از آن مکان استفاده نمی‌شد، ولی جوانان محله با همدیگر و با همکاری برادران شهید طهرانی مقدم به آن مکان می‌آیند و آن را بازگشایی می‌کنند؛ فرش وامکانات آن‌جا را فراهم می‌کنند تا جایی که آن‌جا را به مسجد آبادی تبدیل می‌کنند که آقای سید علی لواسانی یا پدرشان، به‌عنوان پیش‌نماز آن‌‌جا بوده و خیلی در آن مسجد کارهای بزرگی را انجام مي‌دادند. زیربنای فکری‌شان مشخص بود، مسجد و محراب و روحانیت. تربیت‌شدۀ فردی روحانی. روحانی‌ای اصیلی که پدرشان لبنانی هستند و فکر می‌کنم که اهل بعلبک لبنان بودند. 
خیلی مقید می‌شوند که با این روحانی بزرگ شوند. در دست علوی پدر و دامان فاطمی مادر... مادر.... مادر.... چون پدرشان خیلی زود فوت کردند. پدرشان خیاط بودند.
مدرک گرفتن بر من واجب است
از لحاظ شخصیتی ایشان شخصیت معمولی داشتند. من وقتی که برای بچه‌ها تعریف می‌کنم؛ اصلاً هیچ‌کس باور نمی‌کند، اما از یک پشتوانۀ خیلی قوی و انرژی فوق‌العاده برخوردار بودند. تحصیلات ایشان فوق لیسانس است و وقتی که ایشان می‌خواست فوق لیسانس بگیرد، خیلی مورد اذیت قرار گرفت به دلیل این‌که فوق دیپلمشان را در جنگ می‌گیرند، همان را رها می‌کند و ادامۀ راه را برای جبهه و جنگ می‌رود و زمانی که دفاع مقدس تمام می‌شود، ایشان دوباره دریک رشتۀ دیگر مشغول به تحصیل می‌شوند. رشتۀ دومی را که انتخاب می‌کنند؛ رشته متالوژی است و آن زمان ما دو تا بچه داشتیم و ایشان مسئولیت موشکی سپاه پاسداران را داشتند و به سر کلاس می‌رفتند و می‌نشستند. می‌گفتند: «بر من واجب است که من مدرک را بگیرم.» بعضاً وقتی که به خانه می‌آمدند، می‌گفتند: «اطلاعات من شخصاً خیلی بیشتر از اطلاعات استاد است.» چون ایشان تجربی هم مراحلی را رد کرده بودند، ولی آن چیزی که باعث شد فوق لیسانس را ادامه ندهد. چون ایشان دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف هستند، بدون این‌که از سهمیۀ رزمندگان آن زمان استفاده کنند، از سهمیۀ آزاد استفاده کردند. یکی یا دو روز به منزل آمدند درس خواندند. آن زمان آزمون‌ها هم تستی و هم تشریحی بودند، یعنی یک‌روز کامل رفتند و آزمون تستی می‌دادند؛ اگر قبول می‌شدند، می‌رفتند تشریحی هم امتحان می‌دادند. یک نکته جالب این‌که در این تشریحی زمان حتی یک صدم ثانیه هم خیلی مهم است. 
نماز در جلسه کنکور سراسری
وقت اذان و نماز می‌شود؛ روی صندلی کنکور در تشریح نشسته بود که بلافاصله بلند می‌شود؛ چون خودش جهت قبله را می‌توانست تعیین بکند، تعیین می‌کند و می‌ایستد و نمازش را می‌خواند. همه به او ایراد می‌گیرند. چهار رکعت نماز ظهر را می‌خواند و از او خیلی ایراد می‌گیرند. ایشان می‌گوید: «این وقت من است.» این‌قدر به نماز اول وقت اهمیت می‌داد که توی کنکور تشریحی این کار را انجام می‌دهد. 
در بحث نماز، حاج حسن اگر در مأموریت نبود به مسجد محل می‌رفت و نماز صبحش را آن‌جا می‌خواند و حتی اگر در مسجد هم بسته بود، ایشان می‌رفت خودش کلید را می‌گرفت. خودش یک نفر را مأمور کرده بود و گفته بود که: «من به تو یک پولی را می‌دهم؛ تو ‌این‌جا باش که حتماً این مسجد درش باز باشد.» اگر آقا امام جماعت دیر می‌‌آمد یا نمی‌آمد، بلافاصله خودش برای پیش نمازی می‌ایستاد و دیگران را فرا می‌خواند که همیشه نماز جماعت برقرار باشد. حتی اگر در خانه هم بود، همین کار را می‌کرد. یعنی ما همیشه اگر حاج حسن در خانه بود، نماز جماعت بود. بچه‌ها کوچک بودند و حتی اگر نماز خواندن هم بلد نبودند، همه پشت سر پدرشان می‌ایستادند و به او اقتدا می‌کردند. این یک چیز عادی و خیلی معمولی و طبیعی در خانۀ ما بود. این یکی از ابتکاراتی بود که شهید طهرانی مقدم انجام داد. 
توپخانه‌ای که به راه افتاد
من بحث تخصصی‌‌اش را نمی‌دانم؛ فقط چیزی را می‌دانم که در کتاب بود و دوستان حاج حسن هم گفتند. آن نکته هم این بود که ایشان یک انسان بسیار با استعدادی بودند که آمدند و همزمان آتشی را ایجاد کردند. به خدمت شهید باقری افشردی می‌رسند و ایشان می‌گویند: «آتش‌ها، تک‌تک هر کدام از یک گوشه‌ای اثر ندارد.» به این نتیجه می‌رسند که باید این‌ها تبدیل به آتش واحد شود. از یک ناحیه همه با هم نیرو را راه بیندازند.
وقتی این را می‌گویند که در یک عملیاتی این کار را انجام می‌دهند و موفقیت‌آمیز بود. این‌ها احساس می‌کنند که حاج حسن این کار را می‌تواند با توپ انجام بدهد، ولی توپی در کار نبوده چه‌کار می‌کنند. می‌گویند: «ما می‌رویم و در یک عملیاتی که انجام می‌دهیم دو تا سه تا توپ را بالآخره می‌آوریم.» شهید صیاد شیرازی خدا رحمتش ‌کند در این مرحله خیلی به حاج حسن کمک کرد. چون آن‌ها خودشان نظامی بودند در مسئله توپ و توپ‌خانه بسیار مهارت کافی داشتند، و از ایشان استفاده می‌کند و این مهارت‌ها را به یک تعداد دیگر توسط خودش و دیگران آموزش می‌دهند. در مسئلۀ توپ‌خانه خیلی ماهر بودند و یاد می‌دهند و بعد هم یک محلی را در اهواز اختصاص می‌دهند اگر اشتباه نکنم که آن‌جا را راه‌اندازی می‌کنند که توپ‌های زیادی را به غنیمت می‌گیرند که این پایه و اساس توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌شود. 
عملیات‌هایی با حضور حاج حسن بعد از اکثر عملیات‌ها به‌خصوص فتح‌‌المبین که کارهای عظیم انجام شد. یعنی نخستین باری است ضد آتش و مسائل فنی و تخصصی‌اش انجام می‌شود. 
در سال‌‌های آخر، بیشتر صحبت حضرت آقا مدظله‌العالی را بیان می‌کردند و فرمایشات حضرت آقا مدظله‌العالی و امام خمینی رحمت‌الله‌علیه را مطرح می‌کردند. 
سختی‌هایی که حاج حسن را قهرمان کرد
در سال‌‌هایی که جلوتر می‌آید؛ این را خیلی به زبان می‌آورد، ولی اوایل در مسائل توپ‌خانه و کارهای موشکی صحبت می‌شد، چون بنای کارهای موشکی از سوریه شروع شد. ببینید زمانی که دشمن به این نتیجه برسد که زمینی دارد شکست می‌خورد؛ بعد از چهار سال اول جنگ بچه‌ها زمانی که تخصص‌های لازم که یاد می‌گیرند؛ از خود دشمن یاد می‌گیرند که چگونه با خودش مبارزه کنند و از راه زمینی فائق شدن بر دشمن را متوجه می‌شوند. این فرمانده‌های جوان هستند که خیلی مسائل را درک می‌کنند، فهمشان به جایی می‌رسد که می‌توانند با دشمنی که دائم وجود دارد از طرف همۀ دنیا نه از طرف یک یا دو کشور تغذیه می‌شود، مبارزه کنند، برای همین فرمانده‌هان در انتهای جنگ می‌گویند: «یک چیزی نزدیک ۷۲ بار (من این را از یکی از فرماندهان بزرگ شنیدم.) تغذیه کامل شد و روزی که جنگ تمام شد، چندین برابر قوۀ نظامی صدام قوی‌تر از اولش شده بود چندین برابر.» با این همه شکست‌هایی که خورده بود، ولی قوایّش بیشتر شده بود. از طرف کشورهای اروپایی و خیلی از کشورهای جهان تقویت می‌شد. موقعیتی بود که در آن زمینۀ قدرت و قوت صدام نمی‌توانست دیگر جلوی اقتدار و مقاومت رزمنده‌ها را بگیرد و به حمله با موشک‌های زمین به زمین دست می‌زند. یعنی نامرد از نقطه دور می‌ایستد و با پرتاب‌های موشک به‌خصوص شهرهای جنوبی کشور را از ابتدا به‌ویژه شهرهای دزفول و شهرهای دیگر را هدف قرار می‌دهد و چون کشور ما واقعاً با این سلاح ناشناخته‌ تازه‌ای روبه‌رو شده بود و این‌که تعداد نفرات خیلی شکننده شده بود؛ یعنی برای بچه‌های رزمنده‌ای که بالآخره تمام توانشان و تمام قدرتشان را گذاشته بودند، در عملیات‌های زمینی توانسته بودند و به توفیقات بزرگی رسیده بودند که این برایشان خیلی رنج‌آور بود که با یک ضربۀ نامعلوم و راه خیلی دور این‌طوری بتوانند مجروح و آسیب‌دیده به بار آورند. برای همين هم به این فکر افتادند که باید یک فضائی را باز کنند. شاید خون شهدای آن روز بود، شاید دعای مردم جنوب کشور که آن زمان التماس می‌کردند؛ از جهت این‌که باید یک فکری بکنیم. اصلاً در دهان مردم افتاده بود. هیچ از موشک نمی‌دانستیم،‌ ولی چون با موشک حمله می‌کردند مردم می‌گفتند: موشک جواب موشک، در صورتی که مردم و حتی متخصصین هیچ از موشک نمی‌دانستند. یعنی شاید یک شعاری که خدا به دهان مردم می‌اندازد و انرژی آن شعار باید خلق شود. در رزمنده‌هایی که تا دیروز داشتند زمینی می‌جنگیدند و نهایت آن با توپی که بردش بیشتر از چند کیلومتر نبود داشتند می‌جنگیدند. حالا باید یک کاری می‌کردند، اما از کجا شروع و چه طور شروع کنند و چه فکری باید پشت این باشد خودشان مانده بودندکه چه‌کار کنند.
خدمت حضرت آقا مدظله‌العالی می‌رسند؛ یعنی محسن رضایی و دیگران از حضرت امام رحمت‌الله‌علیه اجازه می‌گیرند که آیا ما می‌توانیم اصلاً ورود به این کار بکنیم حضرت آقا مدظله‌العالی و امام رحمت‌الله‌علیه اجازه را به آنان می‌دهد و بعد در مرحلۀ بعدی این اجازه را می‌دهد که باید قبلش اعلام کنیم بگویید که کجا را می‌زنیم چرا که مردم بی‌گناه در این حادثه آسیب‌پذیر هستند. شروع این کار و استارت این کار، در واقع با تبعیت از ولایت شروع می‌شود این نبود که منیت در آن باشد. 
همین قضیۀ را ما در ۱۳ آبان می‌بینیم وقتی دانشجویان پیرو خط امام رحمت‌الله‌علیه احساس می‌کنند باید کاری انجام بدهند، اما قبل از آن به صورت مخفیانه توسط امام خمینی رحمت‌الله‌علیه اجازه مقدماتی این کار را می‌‌گیرند. این نکتۀ مهمی است و اذن ولی، در همۀ کارها به‌خصوص در کارهایی که این‌قدر تحیّر در آن است از اهمیت بیشتری برخوردار است. حالا نکته این است که باید چه کسایی انتخاب شوند؟ کسانی که یکی مثل خود حاج حسن فوق دیپلم است. یعنی این‌ها بعضی‌هایشان حتی شروع جنگ شده درس را رها کردند، اما آدم‌های باایمان، آدم‌های باصلابت، آدم‌های هدفمند و آدم‌هایی که تا پای جان می‌ایستند. اگر بلد نیستند، یاد می‌گیرند هر جا نقطه ضعفی داشته باشد، پا روی آن نقص‌ها می‌گذارند؛ این‌که بتوانند خودشان را به آن چیزی که می‌خواهند برسانند. شرایط سخت جنگ، از هر طرف فشارهای شدید از هر طرف هر روز ۷۰ نفر کشته، ۵۰ نفر، ۴۰ نفر زن و مرد این تصویرها را نگاه کردند و بعد هم اصلاً در شرایط جنگی هستیم. حالا یک دانش‌آموز که می‌خواهد در کنکور شرکت کند، باید همۀ شرایط آرامش برقرار باشد. هیچ میهمانی نیاید، مهیمانی نرود. همه شرایط فراهم باشد. آب‌میوه بموقع غذا، بموقع ویتامین‌ها همه را به او بدهند تا بتواند این دانش‌آموز یا دانشجو درسش را بخواند و به نتایج برسد. این‌ها در بدترین شرایط حالا علم را بیاورند. نیاز را متوجه شدند. حالا با یک رایزنی که می‌کنند؛ با وزارت امور خارجه با سوریه انجام می‌شود با پدر بشار اسد که حافظ اسد است و یکی از مسؤلین سپاه محسن رفیق‌دوست خیلی رایزنی کردند به سوریه رفتند و چندین بار هم خود حاج حسن و همکارانشان به آن‌جا رفتند تا بالآخره توانستند در دورۀ مقدماتی که باید مدت زمان زیادی از شش ماه تا یک سال در سوریه باشند، عملی کنند. حالا در وسط جنگ و همۀ دوستانشان هم دارند می‌روند بجنگند و مستقیم با دشمن سلاح به دست بگیرند ‌این‌ها باید این مسائل توپ‌خانه را رهاکنند. توپ‌خانه را یک سال به سرهنگ شفیع‌زاده و بعد به چند تن از دوستان خود سپردند که عهده‌دار توپ‌خانه شدند. این آموزش را قبول کردند. حالا یک سال است که ازدواج کردیم و پاییز سال 1363 کتابش هم در آمده و جالب هم است که این کتاب را خود حاج حسن در زمانی که زنده بود این را تأیید می‌کنند و بعد از شهادتشان دفترچه‌ها و نوشتارهایی که داشتند، در تکمیل این کتاب می‌آید و کتاب را با نوشته‌های خود حاج حسن خیلی زنده‌تر می‌کند. یک چیزی نزدیک به یک ماه و نیم این‌ها حتی مسئلۀ ترجمه هم داشتند ترجمه هم باید می‌شد. چون این‌ها مسلط به عربی آن هم عربی سوریه نبودند. خیلی مشکل بود و فقط در شبانه‌روز سه یا چهار ساعت استراحت می‌کردند. ابتدا این‌ها را در هتل شوریتون سوریه می‌برند قبول نمی‌کند می‌گوید: «ما آمدیم که در واقع یک کار جهادی را انجام بدهیم.» بالآخره لطف خودشان را می‌کنند، در واقع پادگانی در یک جای پرت بود که غیر مجهز و این‌که خیلی هم برای خود آن‌ها که آن‌جا بودند، حتی جالب نبود تا بتوانم با آن شرایط سخت بعد پاییز و زمستان و هوا سرد بود با آن بخاری‌هایی که وسط اتاق نصب می‌شد. حاج حسن چه شرایط سختی را طی کرد که به‌عنوان قهرمان، دستش در بین قهرمانان بالآخره بالا رفت و برترین شد. این‌طوری نیست که یک شب، دو شب، یک‌ماهه و دوماهه دست این قهرمان‌‌ها بالا برود و این‌طورهم نیست که این قهرمانان واقعاً در دل مردم ایران خیلی زود جا بیفتند، بلکه با تلاش شبانه‌روزی در هر صورت کاری را که باید یک مدت مدیدی نزدیک به یک سال، شش ماه انجام می‌شد؛ این افراد شاید تعدادشان به ده نفر هم نمی‌رسید که از جمله یکی از آن‌‌ها سردار مجید موسوی است که خودشان از خالصین هستند و مقاماتی هستند که بعد از حاج حسن، در مسائل موشکی دست برتری را دارند که بعد از حاج حسن که خدایی‌اش خیلی در این جریان کار کردند. 
روزهای سخت زیر نظر روس‌ها
در بهشت زهرا راجع به همین موضوع صحبت می‌کردیم که ما در آن جمع بودیم و شاید از روزهای سختی که آن روزگار آن‌‌ها را ساخت و آن‌‌ها به یک جایگاه بلندی رسید و خودشان را خیلی نزدیک به خدا می‌دیدند؛ این‌طوری به شما بگویم که این‌ها خودشان را کسانی می‌دانستند که از ملت ایران در زمان جنگ، در اوج سختی‌ها تمام نگاه ملت ایران به این چند نفر بود. وزنه سنگینی بود یعنی هر کدام از آن‌ها یک‌بار دو تا سه تخصص را با هم داشتند. حتی غذایشان هم غذای مناسبی آن‌جا نبود که هر کدام که از این سفر برمی‌گشتند هر کدام هشت کیلو وزن کم کرده بودند در شبانه‌روز فقط دو یا سه ساعت می‌خوابیدند؛ آن علمی را که باید به صورت کتبی یاد می‌گیرند، حتی به صورت شفاهی یاد می‌گرفتند. حتی اجازه دیدار موشک را نمی‌دادند که حتی دست بزنند و به این حتی قطعات کوچک که به آنان بدهد تا ببینند 
زیر نظر روس‌ها کار می‌کردند.
 این‌طوری نبود که تخصص کامل خودشان را یاد بگیرند. در هر صورت این تخصص را یاد می‌گیرند با ابتکارهایی که داشتند و جزوه‌برداری که می‌کنند. گاهی شب‌ها بدون اطلاع آن‌‌ها، بدون این‌که آن‌‌ها بفهمند می‌روند و از قطعات عکس می‌گیرند و یا این‌که مثلاً توپ‌های این‌ها را برمی‌دارند تلاش می‌کنند که ببینند که این‌ها جنسشان و یا آن معیار آلیاژشان از چیست. شبانه خیلی چیزها را به صورت جزوه‌هایی در‌می‌آورند و از راه‌های دیگر عبور می‌دهند و به ایران می‌آورند. آن‌‌ها اجازه نمی‌دادن که این‌ها خیلی جزوه‌برداری کنند و کتاب‌هایی را از آن‌جا خارج کنند. همۀ نکات توجه به این مطلب داشتند به این‌جا آمدند و آن‌‌ها را تبدیل به کتاب کردند و بعد هم بلافاصله حاج حسن این‌ها را تبدیل به کلاس کرد و دوره‌های مختلف گذاشت و تحقیقاتش را با دانشگاه هماهنگ کرد و اساتید خیلی بزرگی، با دانشگاه‌های مختلف. خود خانم سپهری با چیزهایی که از من می‌ شنیدند می‌رفتند؛ با دوستانشان در دانشگاه با تک‌تک افراد و دانشمندان و اساتید معتبر دانشگاه که با حاج حسن کار کردند، همه اسامی‌شان در کتاب آمده است حتی آن‌هایی که کوچک‌ترین کاری هم کردند. بعد از سفری که با شرایط سختی که بود می‌آیند طبق رایزنی‌هایی که با لیبی و قذافی انجام می‌دهند بالآخره هفت یا هشت تا موشک می‌گیرند. حالا خود همین آوردن موشک‌ها خیلی سخت می‌شود و می‌خواستند با هواپیما بیایند، هواپیما قادر نبود این موشک‌ها را بیاورد. مثلاً این طولش خیلی زیاد بود بالاخره یک داستان خاص خودش را دارد.
 چطور باید از دل تهران و از بین این همه مردم گذر کنند و با چه ماشینی بیاورند، چی روی این‌ها بکشند و با چه شرایطی و از پلیس راه با مسائل امنیتی این‌ها را عبور دهند. بعضاً در مسیر و راه پاسگاه‌ها اجازه نمی‌دادند. می‌گفتند: «حتماً باید داخل این‌ها را ببینیم.» از لحاظ سری، به‌هیچ‌عنوان هیچ کسی اجازه نداشت زیر این‌ها را ببیند. 
داستانی از دل کوه
 مسئولیت کارهای داخلی به آقای حاجی‌زاده سپرده شده بود که چه طوری موشک‌ها را بتوانی تحویل بگیری روکش برای چه ماشینی چه راننده‌ای چه کسی و این‌که چه پادگانی را باید آماده کنی که تا این‌ها برده شود. باید در دل کوه باشد این موشک‌ریزی که در این کتاب همه‌اش آورده شده و داستان‌‌های بسیار جالب مثل این فیلم‌هایی که فرضاً این آمریکایی که این فیلم‌های پر هیاهو به اسم‌هالیوودی درست می‌کنند؛ جوانان ما را با دروغ فریب می‌دهند، ولی این‌ها حقیقتی است که این بزرگ مردان هنوز هم خودشان هستند و به‌راحتی می‌توانند این‌ها را برای شما توضیح بدهند این می‌شود ابتدای تولد موشک‌ها در ایران حالا آن زدن نخستین موشک بعد از اینکه آن گروه از سوریه می‌آیند؛ چون در ایران مسئولینش به این بچه‌ها اعتماد نداشتند و اجازه ندادن که این موشک‌ها را بزنند و آن‌ها را گران خریده بودند دیگر مبالغ سنگینی را داده بودند که این‌ها پرتاب بکنند. گفتند: «حتماً باید متخصصین لیبی در کنار شما باشند.» حالا در پرتاپ‌های موشک و این‌ها که به‌ هدف می‌خورد، این‌ها خیلی بچه‌های حاج حسن را اذیت می‌کردند. 
به هر حال این‌ها کار شکنی می‌کنند و نمی‌توانند که ایرانی‌ها این موشک را پرتاب بکنند. بعد آن مسئلۀ هفده روز معجزه‌ای که بچه‌ها بالآخره کار می‌کنند نزدیک بیست و چند مورد خطایی که اشتباهات و قطعاتی که از موشک‌ها برداشته بودند و اینها می‌فهمند و درست و خریداری می‌کنند بالآخره موشک پرتاب می‌شود که در سال‌های 1363 و 1364 انجام شد، اما از همه مهم‌تر شرایط سختی که خوب بعد از جنگ و حالا بعد از چند مدتی که شهید می‌شود وقتی که بلافاصله بعد از جنگ هشت ساله بالآخره دولت‌هایی که سر کار می‌آیند فکرشان و ذهنشان گفت‌وگو با تمدن‌ها است سازندگی کشور و نیاز نمی‌بینند که این موشک‌ها ادامه پیدا کند، اما تنها کسی که به دنبال این بود که این کارها را از روز اول شروع کرده بود با همان قدرت و قوت باید پیگیری کند و این طعم تلخی که در دوران دفاع مقدس که بچه‌های ما با بدن‌ها می‌ایستادند جلوی‌تانک‌ها و پاها و زانوهای خودشان را می‌بستند کنار تخت‌ها که‌تانک‌ها می‌آید. ما حسین فهمیده داریم چرا این پسر نوجوان باید برای خودش بتواند با یک سلاح کوچک مثل نارنجک به کمر خودش ببندد و جلوی‌تانک بایستد آن‌تانک قوی را منفجر کند. چرا چون ما سلاح کم داریم و باید این نارنجک کوچک بهترین اثر را داشته باشد.
اهل بیت علیهم‌السلام شارژش می‌کردند
این جنگ از خودش تلخی‌ها و زشتی‌هایی داشت، برای این جوانانی که فرمانده‌های رشید در دفاع مقدس شدند و این را دیگر نمی‌خواستند حتی اگر زمانی خودشان نباشند که این را با تمام وجود خودشان دیگر فهمیده بودند. برای همین حاج حسن ایستاد و همه توانش را گذاشت و با تمام توان با همان شاید بیشتر ادامه داد. هدفش برایش خیلی مهم بود. حتی کسانی که از خودش بودند، در درجات بالاتر و مقامات عالی بودند ایشان را از این کار منع می‌کردند، ولی ایشان هرگز خسته نمی‌شد این خسته نشدنش را هم باید ببینید مثل یک ماشینی که وقتی در واقع انرژی‌اش کم می‌شود؛ آن بنزین کم می‌آورد؛ پمپ بنزین می‌رود و بنزین می‌زند و در واقع این پمپ بنزین که حاج حسن را این‌گونه شارژ می‌کرد؛ توسلش به خداوند و اهل بیت علیهم‌السلام بود توکلش به ولایت مداری‌اش بود. یعنی این‌قدر راه را روشن می‌دید که هیچ ظلمتی نمی‌توانست آن را باز دارد بلکه تازه متوجه می‌شد که بیشتر باید تلاش کند. حاج حسن کسی بود که در سال 1357 وقتی که عمویش برایش دعوت‌نامه از کشور خارج نوشت و خواهش می‌کند که با پسر عمویش بیاید و برای او شرایط مهیا کرده که آن‌جا درس بخواند و حتی پای هواپیما هم نمی‌رود. چون مادرش به ایشان گفته بود: «امروز کشور تو خیلی بیشتر به تو نیاز دارد. اگر بتوانی تو این‌جا باش و خدمت کنی‌.» حالا اگر حاج حسن آقا رفته بود یک دانشمند می‌شد؛ حتی مثلاً شرایط طوری بود در دانشگاه و یک دانشمند می‌شد. قطعاً دانشمند این‌جا این‌طور تبلور پیدا کرده بود آن‌جا نمی‌توانست این‌قدر رشد کند و به این توانمندی‌ها برسد. چرا نمی‌توانست به این رشد برسد و این‌که این‌جا آن اعتقاداتش او را نگه داشته بود و آن نیاز را که احساس می‌کرد کشورش به او نیاز دارد آن خودش را پا برجا نگه می‌داشت، ولی ممکن بود اگر در کشور دیگر باشد می‌توانست دانشمند خیلی معمولی باشد. 
نخستین موشکی که پرتاب شد
نخستین موشکی که پرتاب شد خودم خیلی خوشحال شدم. یادم است که آن زمان شرایط طوری بود که ما حتی باید چند ساعت در صف برای تهیه کردن نفت می‌ایستادیم. من قشنگ یادم است که آن روزی که این موشک پرتاب شد من در صف نفت برای تهیۀ گرمای خانه بودم و آنگاه که اعلام کرده بودند که این موشک بلند شده بود. حاج حسن توضیح نمی‌دادند، ولی من بعداً می‌فهمیدم که کار ایشان بوده و این کار را حاج حسن انجام داده است. شخصاً دوست داشتم باتوجه به این‌که آن لحظه این‌قدر خوشحال بودم فریاد بزنم؛ این کاری که انجام شده کار همسر من بوده است. 
احساس می‌کردم خودم را خیلی کنترل کردم و آن خوشحالی که همه مردم شادند و خوشحال‌‌اند از این‌که این کار انجام شده‌است. خود حاج حسن هم خیلی آدم توداری بودند، خوشحال بودند، اما خوشحالی‌شان را خیلی نشان نمی‌دادند؛ اصلاً گفتند: «نه» اصلاً گفتن کلمۀ موشک جزو اسرار بود. یعنی اصلاً نباید می‌گفتند و اصلاً آن سال‌‌های اولیه نباید گفته می‌شد؛ چون منافقین خیلی دنبال این‌ها بودند. در جریان همین موشک زدن شهرها چند روز در دوشنبه ۲۱ آبان 1365 منافقین به صدام گرای پادگان منتظری که در غرب کشور است را می‌دهند و بعد این‌ها ۳ یا ۴ ساعت قبلش متوجه می‌شوند که قرار است این‌جا بمباران شود بلافاصله تمام موشک‌ها را با چه سختی از آن‌جا خارج می‌کنند فقط چند تا از سربازان ایران می‌مانند که اعلام کرده بودند همه باید تخلیه کنند. دو یا سه یا چهار مرحله آن‌جا را صدام 
یک سری صبح و یک سری ظهر، یک سری غروب و 
یک سری شب آنجا را بمباران می‌کند و بعد با غرور می‌آید اعلام می‌کند که دیگر ایران نمی‌تواند موشک بزند. حاج حسن اعلام می‌کند؛ چون صدام مغرورانه این نظر را اعلام کرده؛ ما همان جا دوباره از جایی که موشک آمد، از همان ناحیه ضربه بزنیم و وقتی که موشک‌ها اصابت کرد، صدام تمام آن‌هایی که مسئولیت این پروازها را داشتند اعدام می‌کند.
همه را تیرباران می‌کند و ضربه و شکستی که حاج حسن با این کارش به این‌ها زد یک خلاقیت و ابتکار است. این نترسیدن‌ها این شجاعت‌ها فکرشان به این برسد که چه قدر آن موقع اطلاعات حاج حسن جلوگیری می‌کردند که ممکن است یک قطعات در آن‌جا باشد و موشک بخورد خودتان آسیب ببینید، این‌ها را اصلاً قبول نمی‌کند و معتقد بود اصلاً باید از همان نقطه هم بزنیم. 
همیشه حضورشان غیبت می‌خورد
شخصیت حاج حسن کاملاً متفاوت از شخصیت بقیه است. ببینید آدم‌های معمولی همه جا می‌روند؛ در همۀ ختم‌ها، در همۀ عروسی‌ها و در همۀ میهمانی‌ها شرکت می‌کنند، اما ایشان نبود هیچ‌جا و همیشه حضورشان غیبت می‌خورد و من همیشه باید بازگویی می‌کردم که چرا همسرم نیست. در ابتدا برای من این خیلی سخت بو‌د. اتفاقاً خیلی آدم اجتماعی بود. برای بنده خیلی 
غیر عادی بود که چرا وقتی من ازدواج کردم، با این‌که از اول زندگی گفته بود که: «من هیچ‌وقت نیستم.» با این حال برای من خیلی غیر عادی بود و غیر عادی‌اش ابتدا برایم خیلی آزاردهنده بود، ولی کم‌کم که فهمیدم در شرایط سختی اصلاً ایشان جزء فرمانده‌ها هستند. یعنی یک زمانی می‌بینید من در یکی از دفاترم نوشتم چون من هنوز روزنگار داشتم و می‌نوشتم. از روزی که من را دید تا آن زمان که شهید شد، هيچ‌وقت هم ندید که به او بگویم من این چیزها را نوشتم. این‌قدر در مسائل وسختی‌ها بودند که من در آن نوشته‌هایم به خودم خطاب کردم که ببین سال ۳۶۵ روز است، اما حسن آقا ۳۰۰ ‌و خرده‌ای روز در خانه نبوده است. حدود یک ماه کمتر نه آن هم پشت سر هم پیش ما نبوده است. یعنی می‌آمد؛ یک روز یا دو روز می‌ماند و می‌رفت و برای این‌که فرمانده سپاه بود و مأموریت و کار داشتند می‌آمد نه به خاطر خانواده. به خاطر اینکه این‌قدر مشغلۀ ذهنی‌اش و درگیری‌اش زیاد بود که باید کار را انجام می‌داد. 
ما فدا شوندگانان روزگار هستیم 
روزهای اول خیلی سخت بود و اعتراض می‌کردم. ایشان می‌گفت که: «کار ما خیلی کار مهم است. درحال حاضر جامعه به ما نیاز دارد. اجازه بدهید که امروز این‌ها بماند برای آنهائی که در غرق شاد و خوشی‌ها و این زندگی سختی‌ها و یک مشکلات داد ما باید تحمل بکنیم تا آن چیزی که خدا راضی است. امروز اسلام در خطر است امروز ما هستیم که باید از اسلام دفاع کنیم.» دقیقاً من دارم خیلی کلی می‌گویم. این‌ها در نامه‌هایمان آمده است. این‌قدر خودم نوشتم که هر قرنی یا هر سالی برای خودش افرادی دارد که باید خودشان را فدا کنند تا بتواندآن سال و آن روزها به بهترین شکل باشد و ما جزء فدا شوندگانان روزگار هستیم جزو کسانی هستیم که باید این فداکاری را بکنیم و مؤظف هستیم. شرایط خیلی سخت بود من یادم است هر شبی که با‌گریه نمی‌خوابیدم از دفترم معلوم است. همۀ برگه‌های دفترم به خاطر‌گریه چروک شده‌است. طوری بود که هر روز کسی شهید می‌شد. هر روز این همسایه، آن همسایه. این بود و آن بود این که فقط فراق رفتن نبود. فراق این بود که الآن ایشان می‌رود؛ معلوم نیست که دوباره برگرده بیاید.
حاصل ازدواج 
چهار فرزند. یک پسر و سه تا دختر است که دو نفرشان برای زمان جنگ هستند دختر 1365و 1366 و بعدی 1376 و آخرین فرزند هم دهه 1380 هستند.
به صورت این‌طوری عملاً به شما بگویم که زینب خانم نخستین فرزند من و حاج حسن است که وقتی به دنیا آمده بود، وقتی پدر به جبهه می‌رفت و بعد از جبهه می‌آمد؛ احساس غریبی می‌کرد؛ اصلاً در بغل پدرش نمی‌ایستاد و پدرش را نمی‌شناخت. چهار ماه، پنج ماه و شش ماه بود. چندین سری‌گریه می‌کرد‌گریه‌های وحشتناک می‌کرد. 
هدف حاج حسن خیلی بزرگ بود. برایش خیلی مهم بود و از همان ابتدا به هدف بزرگ خود نابودی اسرائیل رسید. شاید اولی که ما می‌خواستیم ازدواج کنیم، صحبت از این بود که همیشه جنگ است، همیشه باید در جنگ باشد معلوم نیست کی جنگ به پایان برسد. امروز سرداران ما دشمن خیلی بزرگ‌تری هم دارند. اصلاً در نامه‌ها هم است.
در حقیقت ببینید حضرت امام رحمت‌الله‌علیه این دانۀ زیبا را در ذهن این جوانان کاشت. اصلاً نظام جمهوری اسلامی برای چه بود؟ برای ظهور امام زمان ارواحناه‌الفداه، ظهور امام زمان ارواحناه‌الفداه کی انجام می‌شود نابودی دشمن. دشمن کیست؟ آمریکا. دشمن کیست؟ اسرائیل. روز قدس چیست؟ این‌ها هدف‌هایی بود که حضرت امام رحمه‌الله‌علیه برای آن‌ها گذاشته بود یعنی این چیزی نبود که این‌ها خودشان به وجود آمده باشند. این‌ها دنباله راه ولایت بودند و خود ولایت این طوری آموزش داده بود. فقط صحبت‌های حضرت امام رحمه‌الله‌علیه ولایت و آن تغذیۀ اعتقادی و احکامی و آن چیزی را که از آقای سید علی لواسان گرفته بودند. البته به علماء فوق‌العاده احترام می‌‌گذاشتند؛ یعنی قبل از تمام تست‌هایشان به خدمت علماء می‌رفتند وبه منزل علما در قم می‌رفتند و از آن‌‌ها تقاضا می‌کردند که بیایند این قدرت را ببینند تا به مردم بازگو کنند. یعنی پشتوانۀ اعتقادی خودشان را علماء قرار داده بودند. 
کارشکنی‌های در کار
نه ده بار، نه صدها بار جلوی کارشان را می‌گرفتند به یک جایی رسید که دیگر هیچ‌کس به او کمک نمی‌کرد. این‌جا دیگر به نزد حضرت آقا مدظله‌العالی رفتند و از ایشان خواستند و ایشان جزء کارهای خودشان بردند و بودجه‌ها را از طرف خود حضرت آقا مدظله‌العالی می‌گرفتند. 
زندگی ما واقعاً خدا گونه بود، ولیکن اگر انسان زندگی‌اش خدا باورانه باشد، خیلی چیزها حذف است. خیلی مسائل اصلاً دیگر نمی‌آید اصلاً «چرا» در آن راه ندارد قضیه این است که من یک مادر خوبی برای بچه‌هایمان باشم، یک همسر خوبی برای همسرم باشم. کسی باشم که برای من ضوابطی که تعیین می‌کند 
اهل بیت علیهم‌السلام و پیغمبر صلی‌الله‌علیه و‌آله و سلم تعیین کند نه هوای نفس من نه چیز دیگری طوری شده بود که اگر نمی‌توانست بیاید من باور می‌کردم که قطعاً جایی بهتر از این‌جا است. ببینید گفتن اینکه‌ای کاش! می‌آمد؛‌ای کاش! با ما بودی‌ای کاش! با ما همراه بودی دلیل بر مخالفت نمی‌شود اینکه مثلاً شما هیچ‌وقت به من گیر نمی‌دادی احساس می‌کردی که کار من در این‌جا باید انجام شود شما با من همراه باشید همیشه هم می‌گفتند: «ثواب تمام کارهایم را به شما تقدیم می‌کنم.» 
ساعت‌های انتظار بدون حضور حسن
یعنی بارها من را در جایی می‌گذاشتند، حاج حسن می‌گفتند: «این ساعت می‌آیم دنبالت» نمی‌آمدند یعنی من می‌دانستم نمی‌آید، ولی باز به ایشان اعتماد می‌کردم، ولی یادشان می‌رفت و خیلی از وقت‌هافراموش می‌کرد و این فراموشی به خاطر این که بخواهد برود و بگوید من تو را دوست ندارم اصلاً نبود. فراموشی به‌خاطر دغدغه‌های زیاد بود. برای همین من خودم خیلی از کارهایم را خودم یاد گرفتم. رانندگی خودم یاد گرفتم، مسائل خودم و کارهای بانکی را خودم انجام می‌دادم. قبلاً پرداخت آب، برق و تلفن همه کارهای رفتن بچه‌ها را خودم انجام می‌دادم. چه کار است در مدرسه فرزندان می‌گفتند: «پدرتان 
چه کاره است؟ پدرتان کجا کار می‌کند.» من بگویم تو کجا کار می‌کنی؟آدرس یک کارخانه را بده من بگویم: «مهندس است.» مهندس کارخانه است کدام کارخانه؟ کجا؟ چه جوری؟ شماره‌اش را به ما بدهید.
همیشه کمبودها را بعداً جبران می‌کرد؛ ممکن بود که آن موقع جبران نکند، ولی ایّام عید می‌شدیا یک شرایطی مهیّا می‌شد؛ آن زمان جبران می‌کرد. حتی برای برادرش که شهید شده بود، نتوانست برای تشعییش و برنامه‌هایش برود و حضور پیدا کند.
هدایت رهبری 
هر چند سال یک بار با گروه‌های مختلفی کار می‌کرد آن‌ها را تکمیل می‌کرد؛ با گروهای بعدی می‌رفت. برای همین با آخرین گروهی که در واقع شهید شد، بین ۲۰ سال تا ۲۵ ساله بودند پیشرفت را ببینید اگر ما این را بپذیریم که ولایت‌مداری و زیر مجموعۀ ولایت و همۀ کارهای ما زیر نظر ولایت باشد، دیگر مطرح نیست که این‌جا باشد یا نباشد. این مجموعه دارد زیر نظر ولایت رهبری می‌شود؛ ایشان است که این مجموعه را هدایت می‌کند حالا ممکن است چند صباحی به‌خاطر شرایط بالا و پایین بودن یک مسائلی پیش بیاید، اما اصل کار و آن همین است کار و آن ماهیت کار، همچنان با همان قشنگی با همان زیبایی دارد ادامه پیدا می‌کند و من قطعاً مطمئنم اگر حاج حسن بود همین جا بودیم؟ با قاطعیت می‌گویم؛ چون واقعاً کسانی که دارند پیگیری می‌کنند؛ با تمام وجودشان دارند کار می‌کنند؛ اگر حاج حسن بود همین‌‌جا بودیم این را باور دارم چون ولایت داریم. چون ولایت دستگیر ما است. چون زیر مجموعۀ ولایت است. ولایت می‌گوید: «این کار را کن!» می‌کند. می‌گوید: «این کار را نکن!» نمی‌کند. در عین این‌که توانمندی کارها همه‌چیز با شدت و با عزت دارد پیش می‌رود، اما من فکر می‌کنم که چون ما در واقع ولایت‌پذیر هستیم، این کار صورت می‌گیرد.
من هنوز بزرگ نشدم
حاج حسن خیلی با مردم بود. مثلاً همیشه مشغول کار بود. این که جلوی دوربین باشد، همیشه فرار می‌کرد چون بزرگ شده بود. این آخر سری‌ها قبل از شهادتش دوستانی که حاج حسن با آن‌ها بودند دائم در تلویزیون نشان می‌دادند؛ بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند. می‌گفتند: «پدر! آقای فلانی را نشان می‌دهند. این‌ها هنوز همسایه‌های ما بودند در تلویزیون نشان داد چرا شما را نشان نمی‌دهد؟» می‌گفت: «برای این‌که من هنوز این همه بزرگ نشدم که نشانم دهد.» کار ایشان قابل مقایسه با کار دیگر نبود، خیلی دوست نداشت. همین اقتضای شغلشان بود که هم مخفیانه کار کنند و هم این‌که روحیات اخلاقی خودش این‌جوری بود که کار را انجام دهید بگذارید از در پشتی در بروید. بگذارید اسم دیگران باشد هیچ اشکالی ندارد. 
حال‌‌و‌هوای روزهای آخر
 خیلی تغییر کرده بود، خیلی در فکر بود و ما حتی وقتی که صحبت آخری را که کردیم، ایشان گفتند: «من خیلی خسته شدم دیگر نمی‌توانم بکشم دیگر خیلی خسته شدم.» من این را کمی به خودم برگرداندم. گفتم: «یعنی از دست من ناراحتی؟! از دست مثلاً شرایط زندگی ناراحتی؟!» که چون ما در مسیری که داشتیم به عروسی می‌رفتیم؛ چون شب عید غدیر این اتفاق افتاد و دو شب به عید غدیر مانده بود. داشتیم می‌رفتیم در مسیر هم گفت: «من دیگر خیلی خسته شدم. دیگر نمی‌کشم؛ نمی‌توانم دیگر این کار را انجام دهم. بگذار این کارم را که انجام بدهم، دیگر من می‌آیم بیرون. اگر بیرون بیایم می‌روم سرباز حاج قاسم می‌شوم و رو در رو با اسرائیل می‌جنگم. (نه این‌که آخرین کارم باشد.) این کارم را اگر انجام دهم به ثمر برسد، دیگر کفایت می‌کند و دیگر می‌روم سرباز حاج قاسم می‌شوم.» بعد من به ایشان خندیدم. گفتم: «شما کا را رها کنید؟! مگر شما کار را رها می‌کنید! شما کار را رها کنید، کار شما را رها نمی‌کند. شما تخصصت به یک جایگاهی رسیده که اگر شما هم رها کنید، دیگران شما را رها نمی‌کنند. شما ان‌شاء‌الله باید کار را ادامه بدهید، اما آن چیزی که شما را خسته کرده چیست؟» در خودشان خیلی فرورفته بودند و خیلی خسته بودند. اتفاقاً آخرین عکس‌هایی هم که انداخته بودند، خستگی در چهره‌اش معلوم بود. گفتند: «نه، از دست این نیست از دست بعضی‌ها» بعداً می‌گفتند: «الآن نمی‌فهمند که من چه کاری دارم انجام می‌دهم؛ پانزده و بیست سال دیگر متوجه می‌شوند که این چه کاری است که ما داریم انجام می‌دهیم.» دقیقاً سیزده‌سال است که گذشت موشک ‌های وعده صادق به اسرائیل اصابت می‌کند. این درایت، این روشن‌بینی این نگاه و این دیدگاه این جوری را نمی‌دانم این را چه جوری بگویم فقط احساسم این است که آدم به اقیانوس بیکران خدایی گره بخورد، این قدر می‌تواند بزرگ شود. 
فاتح قله‌های بزرگ 
حاج حسن خیلی شوخ‌طبع بود. فوق‌العاده ایشان شوخ‌طبع بودند، فقط با جوانان در ارتباط بودند ایشان سنگ‌نورد، کوهنورد، دوچرخه‌سوار بودند، شنا می‌کردند آزمایش می‌کرد هم جسم و هم روح را توانمند کرد. فاتح قله‌های بزرگ بود و خیلی هم دوست داشت که برود اورست را فتح کنند و نگذاشتند از این جهت که جایگاه مهمی در سپاه داشت. تیم بانوان اورست اما این کار را کرد. نخستین بانویی که به اورست رفت و پرچم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در اورست برپا کرد زمانی بود که حاج حسن مسئولیت ورزشی سپاه را بر عهده داشت.